حس و حالم مثل لنگه کفشی ست که سالها راه را برای کسی هموار کرده و دست آخر به یک کفش خوش رنگ و لعاب تر فروخته شده.احساس تکه سنگی را دارم که هر لحظه به طرفی پرتاب میشود و تیپا میخورد.
احساس دوست نداشتنی بودن میکنم.حجم این احساسات منفی به تمام اعضای بدنم فشار آورده و سیاه و کبودم میکند.
امروز که از بخش خارج شدم،روی حیاط بیمارستان یک لحظه مکث کردم،ایستادم،بغضم را فرو دادم و دوباره حرکت کردم و در تمام مسیر زمزمه میکردم"من سنگی ام و چیزی ناراحتم نمیکند.من سنگی ام و چیزی ناراحتم نمیکند.من سنگی ام و چیزی ناراحتم نمیکند".

مشخصات

آخرین جستجو ها