امروز خرید صبحانه نوبت من و مجتبی بود،با هم رفتیم بوفه ی بیمارستان و دیدیم دوتا از استاجرهای new هم هستن و از قبل میدونستیم اینا جفتن!

مشغول وارسی بودیم که شنیدیم پسره به دختره گفت عزیزم چی میخوری?

یهو دیدم مجتبی با قیافه ی جدی برگشت رو به من و گفت گلی جون الهی قربونت برم چی میخوری واست بخرم عشقم?

منم که تو نقش خودم فرو رفته بودم با یه عشوه ی خاص میگفتم من سیرم عزیزم زحمت نکش.مجتبی هم شیرکاکائو و کیک و غیره به تعداد بچه های گروه برمیداشت ولی وانمود میکرد همه رو داره واسه من میخره که جون بگیرم:Dمیگفت ببین نفسم تو هیچی نمیخوری چقد ضعیف شدی?همه ی اینا رو واسه خودت میخرم و منم اصرار که نه عزیزم من میل ندارم:)))

اون دوتا فلک زده هم انگشت به دهان به ما نگاه میکردن!

از بوفه که زدیم بیرون قهقهه میزدیم و من به مجتبی میخندیدم که خیلی جدی میگفت ببین تورو خدا?دو الف بچه جلوی ما ادای عشق و عاشقی در بیارن و ما نگاشون کنیم?

و خداراشکر باهامون نیومدن که ببینن مجتبی یه دونه شیرکاکائو گذاشت کف دستم و هرچی التماس میکردم یه تیکه کیک اضافی بهم بده بی محلم میکرد و میگفت نمیشه دیگه اینا حق دل ده نفرن:))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها