آمده بود دم آرایشگاه دنبالم.در ماشین را که باز کرده بودم نگاهم کرده و لبخند زده و انگار که حرفش را بخورد سکوت کرده و نگاهش را به روبه رو دوخته بود.با چهره ی پرسشگر نگاهش کرده بودم و او از اینکه کنجکاوی ام را برانگیخته لذت میبرد.چیزی نگفته بودم.بعد از مدتی سکوت با پوزخند مخصوص خودش از زیر چشم نگاه کرده و گفته بود "هیچی،میخواستم بگم گوشه تا گوشه ی صحرا بخرام و نهراس/شیرها خاطرشان هست که آهوی منی.نمیری از فضولی"!

رسیده بودیم دم تالار و من میفهمیدم که الان اکثر آشناهای دور و نزدیک از دیدن همراهی ما ذوق کرده اند و توی دلشان ما را عروس و داماد آینده تصور میکنند.از اینکه دستم را محکم گرفته بود و شانه به شانه ام راه می آمد_دروغ چرا_احساس اعتماد به نفس میکردم اما از دستش لجم هم گرفته بود که مثل طفلی که به مادرش بچسبد بیخ دامنم را گرفته و شیطنتش برای کنجکاو کردن زنهای فامیل گل کرده بود.

شب عجیبی بود.هیچکس نفهمید وسط رقص و شلوغی و رنگهایی که در چرخش بودند بین ما چه حرفهایی رد و بدل شد.هیچکس از خواستگاری دوباره ی او و سکوت و نگاه برّ و برّ من خبردار نشد.هیچکس نفهمید پسرک خیلی جدی گفت تصمیمش را گرفته و بعد از اتمام تحصیلش برخواهد گشت و من در جواب نگاه پرسشگرش تنها سکوت کرده بودم.هیچکس نفهمید پسرک برای اولین بار در تمام این سالها دستم را طور دیگری فشرد،طوری که گرمایش را در عمق قلبم حس کردم و یک آن دلم خواست ببوسمش.


حالا نشسته ام جایی که اطرافم تعداد زیادی زن متاهل گاها بچه به بغل است.به چهره ی خسته شان نگاه میکنم،به چهره ی کلافه شان و حس میکنم چقدر خوشبختم.خوشبختم که هنوز زیر بار دغدغه های این جنسی نرفته ام.که هنوز سرحالم و پر از انگیزه.که هنوز چشم به راه محبت هیچ مردی نیستم چرا که به این جمله ی معروف معتقدم که دسته گلهای کوچک برای همسران و دسته گلهای بزرگ برای معشوقه ها.من از عشق میترسم.از رابطه_هر نوع رابطه ای_وحشت دارم.من نمیخواهم میم مالکیت ته اسمم برود و پسرک نمیگذارد.که با دل مهربان و سکوت و نگاه شیطنت بارش دلم را میفشرد.و من همچنان درحال مقاومتم.


مشخصات

آخرین جستجو ها