یک سال و نیم قبل.اینترن کشیک جراحی بودم و موقع تحویل گرفتن اورژانس،اینترن شب قبل گفت اون چندتا مریض order انتقال به بخش دارن و رزیدنت سال چهار ویزیتشون کرده و هیچ پیگیری ندارن و من هم به روال این مواقع فقط مریض های جدید رو تحویل گرفتم و مشغول ویزیت هایی شدم که بعد از اون برامون میذاشتن.

قانون بخش جراحی این بود که تا ساعت دوازده شب اینترن فیکس اورژانس باشه و خب بعد از دوازده هم انقدر مریض زیاد بود که عملا فیکس بودیم.اورژانس اون بیمارستان چند بخش مجزا داشت که کلا ساختمان شون از هم جدا میشد:اورژانس تحت نظر که عملا تحت سلطه ی طب اورژانس بود،اورژانس بستری که مریض های ویزیت خورده بودن،اورژانس تروما که مریض های ترومایی رو میاوردن و فرست لاین اونجا ویزیت میشدن و در حقیقت اون قسمت حکم مرگ رو برای اینترنا و رزیدنتای جراحی و اُرتوپدی داشت و قسمت اتاق عمل های سرپایی.خب شرایط ایجاب میکرد من به عنوان اینترن کشیک بین این قسمت ها بچرخم و اگه مریضی داشتیم که پتانسیل ویزیت جراحی خوردن داشت حواسم باشه که از دستم میس نشه(یه رزیدنت سال سه داشتیم خیلی جدی به من میگفت بیکار نشین!برو دنبال مریض بو بکش!بعد خودش بو میکشید میگفت ببین اینجوری!!!!!!).خلاصه ما میرفتیم بو بکشیم(!)،سال دوی احمق می اومد شاکی میشد که چرا اینجا نیستی و وقتی میگفتم چون مریضای بستری کاری نداشتن رفتم تروما ببینم مریض جراحی نداشته باشن حرف حالیش نبود و قاطی میکرد و خلاصه من نمیدونستم به ساز کدومشون برقصم.بو بکشم?نکشم?!

در همین دوراهی بودم که پرستار داد زد ایییینترررن جراااااحی برو اتاق عمل دکتر فلانی(سال سه) کارت داره و من درحالی میرفتم سمت اتاق عمل که یک کیلو به خودم ریده بودم.پرستار پرونده ی یکی از همون مریضای از دیشب مونده رو داد دستم و گفت دکتر میخواد سونو رو ببینه.من توی راه سونو رو خوندم دیدم همه چیزش نرماله.دکتر ازم پرسید چی نوشته?گفتم هیچی نرماله!و نگو رادیولوژیست احمق گزارش رو پشت برگه به صورت دستنویس نوشته بود و این شد شروع لج کردن اون رزیدنت با من که تو حواست به مریضا نیست.رفت لباس عوض کرد و من بدبخت رو دنبال خودش کشوند بخش و معرکه اش رو شروع کرد.یکی یکی پرونده ها رو رندوم میکشید بیرون و میگفت بگو سونوش چی داشته?ریپورت CT این چی داشته?و الی آخر و خب کدوم احمقی پرونده ی تک تک پنجاه تا مریض بخش رو حفظه?هیچی دیگه پهلوان داد میزد و بد و بیراه به من بیگناه میگفت و پرستارها دونه دونه جمع شده بودن به تماشای این معرکه ی جذاب و من مثل موش آب کشیده فقط ایستاده بودم و فحش میخوردم و به تایید سر ت میدادم که یعنی بله حق با شماست،من خیلی بیشعورم!

فیکسم کرد بالاسر یکی از مریضای بخش و رفت دنبال کاری،یک ساعت تمام سرپا ایستاده بودم و هر سه دقیقه دکمه ی دستگاه مانیتورینگ رو میزدم و فشار و پالس رو چک میکردم بعد دیدم نمیاد،به پرستار گفتم من جزوه ام رو توی اورژانس جا گذاشتم میترسم گم بشه حواست باشه جلدی میام(فاصله ی بخش جراحی تا اورژانس دقیقا دوتا قدم بود)و از شانس گند من همین بدونین که در همون دو دقیقه نبودن من اومده و یه معرکه ی جدید راه انداخته بود.وسط ریدنش به هیکلم دلم میخواست بگم تاپاله هات رو جمع کن عنتر آقا ولی خب جرات نداشتم و فقط تایید میکردم:D

برگشتم پاویون و تمام مسیر رو خندیدم.به چی?به این کودک و احمق بودنش.به این بچه بازیای الکی.تو پاویون یه معرکه هم من راه انداختم و اداش رو در میاوردم و بچه ها غش غش میخندیدن.کاش فیلم گرفته بودم الان براش میفرستادم و میگفتم چطوری عقده ای?!


مشخصات

آخرین جستجو ها