تمام مدتی که روی تخت دراز کشیدم از کمردرد و دردشکم به خودم پیچیدم.مقاومت بیشتر فایده نداشت انگار و باید دست به دامن ژلوفنی میگرفتم که این چندماه همدرد من بود.بخاری را روشن کردم و خزیدم زیر پتو.عقربه های لعنتی ساعت تیک تیک حرکت میکنن و من از برنامه ام عقب می اُفتم.باید دردها رو فراموش کنم،باید یا علی بگم بلند شم و فاتحه ی اطفال رو بخونم.

 

نیم ساعتم سوخت شد و رفت توی هوا.


مشخصات

آخرین جستجو ها