حالا رسیدیم به فصلی که قبل از ظهرش نور کمرنگی از پنجره ی اتاق کم نورم میاد داخل و من پاهام رو میذارم روی میز تا نور قلقلکم بده.امروز سر مبحث constipation بودم و همزمان حمام آفتاب میگرفتم که چشمم افتاد به درخت روبه روی پنجره ی اتاقم،دوتا پرنده ی قشنگ که فکر میکنم شاید بلبل بوده باشن نشستن روی یک شاخه جیک تو جیک هم.چند دقیقه ی طولانی نگاهشون کردم.هر کدوم به نوبت بالهاش رو باز میکرد و اون یکی به زیر بالهاش نوک میزد.نمیدونم شاید این هم معاشقه ای به سبک بلبل ها باشه.این روزها دم ظهر پنجره را که باز میکنم جیک جیک گنجشک ها و آواز به غایت قشنگ بلبل ها بازار شام راه انداخته.

و من از پشت پنجره ی توری دار اتاقم انگار تبعید شده ای هستم که حق دارم از تمام زیبایی دنیا فقط تصویری شبیه میدان دید مگس ها رو ببینم که توی کتاب علوم راهنمایی عکسش رو میدیدیم.و به جای دیدن آدمها فقط حق دارم صدای زن همسایه را بشنوم که روزی نهصد و نود و نُه بار پسر سرتق خودش رو صدا میکنه" مه طه"(محمد طه) و سعی میکنم ذهنم از مبحث شیرین یبوست به تصور چهره ی مه طاها منحرف نشه


مشخصات

آخرین جستجو ها