احساس میکنم دیگه حرف جدیدی برای زدن ندارم.هربار که اینجا رو باز میکنم و دلم میخواد چیزی بنویسم از خودم ناامید میشم.

رویا و غلیان درونی اما بسیار دارم.رویایی که هربار فکر کردن بهش قند توی دلم آب میکنه و من انقدر ازش نوشتم که دیگه بیش از این روی نوشتن ندارم.رویای اسکراب سورمه ای اتاق عمل و لنگ شکسته ای که زیر دستهام درحال وصله شدنه.

اگر بخوام هربار از دغدغه هام بنویسم این شمایید که خسته میشید از خوندن تکراری این جفنگیات مکرر و من نمیدونم از ذوق عکسهای اتاق عمل اُرتو که تیردخت برام فرستاده کجا بنویسم که سر کسی درد نیاد و برق چشمهام رو بعد از نگاه کردن هزار باره ی اون عکسا کجا ثبت کنم.

خلاصه اینکه حال و روز من تا 9ماه آینده همینه و اگر اینجا موندن رو انتخاب کردین باید بدونین قرار نیست اتفاق تازه ای بیفته.


مشخصات

آخرین جستجو ها