در تمام عُمرم این من بودم که درس داشتم و کار داشتم و سرم شلوغ بود و تمام اعضای خانواده متفق القول حمایتم کردند.حالا که مثل هزار مرتبه ی قبل برادرم مثل پروانه دورم میگردد،آشپزی میکند،کار شست و شو و رُفت و روب را انجام میدهد،خرید میکند،روزی هزار بار به قول خودش مثل راننده آژانس برای انجام کارهایی که سرم ریخته جابجایم میکند،بخاطر من تلویزیون نگاه نمیکند و ساعات بیداری اش را بیرون از خانه یک جوری سر میکند که مزاحم من نباشد با خودم فکر میکنم یعنی ممکن است یک روزی این همه محبت بی دریغ را فراموش کنم?یعنی یک روزی وقت خواهری کردن برایشان را پیدا میکنم?یک روزی که من چای دم کنم و آنها فقط روی مبل لم بدهند و کیف کنند?


*سر میز ناهار گفتم :من تا اینجای زندگی هیچ لذتی رو تجربه نکردم،مسافرت نرفتم،جایی رو ندیدم و فقط از پشت میز اتاقم همه ی دنیا رو تصور کردم.گفت مگه این راهی نیست که خودت انتخاب کردی?مگه برای هدفت نمیجنگی?

به نشانه ی تایید سر تکان دادم و لقمه ام را با بغض فرو دادم و نگفتم ولی راه سخت و بی رحمی را انتخاب کردم که گاهی تحمل رنجی که به قلبم وارد میکند را ندارم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها