قرار گذاشته بودم فردا به یُمن یلدا برم آرایشگاه و از پیکره ی میمون به پیکره ی انسان تبدیل بشم و الان میبینم آرایشگرم عکس یک شمع با روبان سیاه رو گذاشته پروفایلش و با این اوصاف شعورم اجازه نمیده بهش پیام بدم که برام نوبت بذاره.نکنه نامادری سفیدبرفی به زیباییم حسادت کرده:))) و با یک طلسم کاری کرده من تا آخر عمرم نتونم برم آرایشگاه?!!.امیدوارم رفع این طلسم با بوسه ی یک شاهزاده ی سوار بر اسب سفید نباشه فقط:)))

 

+امروز اوج self talking من بود و نمیتونم توصیف کنم چقدر فشار روحی رو تحمل کردم.یک جاهایی دندون هام رو از خشم روی هم فشار میدادم و میلرزیدمکاش میشد تمام اون وقایع را از کودکی تابحال فراموش کنم،کاش به اون قسمت حافظه ام دسترسی داشتم.من از پرسونالیتی خودم رنج میبرم و هر روز بیشتر از روز قبل به تراپی احتیاج پیدا میکنم.امروز میتونستم با بیان چند جمله مسبب تمام رنج هام رو طوری از نظر روحی تخریب کنم که هیچ روان درمانگری نتونه درستش کنه،میتونستم به راحتی اشکش رو در بیارم اما نخواستم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها