باید بنویسم از این روزهای ساعت پنج صبح بیدار شدن و دویدن و غذا را نجویده قورت دادن,این روزهای اضافه وزن و دوری و دلتنگی تمام دنیا و این روزهای سیزده چهارده ساعت درس خوندن.من این روزها رو با این عکس دوام آوردم.با این امید.با این شوق.

هرچند این بیمار بخاطر آمبولی چربی چندساعت بعد از جراحی طولانی و سخت اکسپایر شد و من هنوز حیرت و اندوه استادم رو بعد شنیدن این خبر و دویدنش تا بخش و فحاشی همراه های بیمار که ناباورانه به جسد پسرک جوان شون نگاه میکردن و باور نمیکردن ممکنه یک نفر از شکستگی پا بمیره و اضطراب اون روز رو فراموش نکردم اما من در این برهه ی سخت زندگیم به چیزی برای چنگ زدن و ادامه دادن نیاز دارم و هیچ چیز به اندازه ی این عکس من رو مصمم نمیکنه.

باید بنویسم از گلهای روی میزم.از هفت شاخه گل رز با رنگها و شکل های جور واجور که برادرم آورده و از نرگسی که خودم مثل فرفره دویدم توی باغچه,چیدمش و دویدم پشت میزم تا از این دقایق نامرد عقب نیفتم.باید بنویسم از بلاتکلیفی.از آزمون جامعی که به زودی خواهم داشت و اضطرابی که فکر نتیجه اش به دلم میندازه.از براردم که یک ماهه صداش رو نشنیدم چون وقت ندارم و از پدرم که امروز پانسمانش رو عوض کردم.آخ از پدر و مادرم که بعد ترخیص از بیمارستان و جور نشدن مرخصی ساعتی برادرم,حاضر نشده بودن زنگ بزنن که برم دنبالشون و با آژانس آمده بودن خونه.که به هیچکس حرفی از عمل نزدن تا عیادتی پیش نیاد به خاطر من.به خاطر من.

از بی پولی و استرسی که بابت هزینه ی پایان نامه ام دارم.از شوقی که برای کار کردن دارم.از لحظه شماری برای شب یلدا که میتونم بعد چندماه برم آرایشگاه.از اینکه موقع دیدن عکس دوستم و لاک نقره ای روی ناخنش بغض کردم و یادم افتاد چند ماهه لاک نزدم.

میگذره.این روزها میگذره و من به نتیجه چشم ندارم.من به این عکس چشم دارم و دل جوان طفلکیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها