برای پدرم ماجرای انصراف تمام دوازده رزیدنت ن دانشگاه شیراز رو در اعتراض به ابیوز سال بالایی هاشون تعریف کردم،کمی توی فکر رفت و گفت بابا نگرانتم و من با صدای بلند خندیدم.چند دقیقه ی بعد صداش رو میشنیدم که آروم خطاب به مادرم میگفت این با یه وجب قد میخواد بره اُرتوپدی اذیتش میکنن بخدا.از توی اتاقم صدا زدم که واقعا تا الان فکر میکردین قراره نازم کنن بابا?

 

من این روزها اضطراب تمام درس های فراموش شده ام رو دارم و واقعا برای اولین بار طی این مدت از نتیجه ای که قراره بیارم نگرانم و خب حقیقتش رو بگم زیاد امیدوار نیستم و از طرفی هیچ هیچ هیچ ایده ای ندارم که قراره چه رشته ای رو انتخاب کنم.یعنی اگر الان بهم بگن تو رتبه ی یک شدی هم زیاد تفاوتی به حالم نمیکنه چون هیچ میلی به رشته های تاپ ندارم و ارتوپدی هم کههوف!

*مجبور شدم اکسترای داخلی بگنجونم توی برنامه ام چون فراموش شدن هر درسی رو میتونم گوشه ی دلم جا بدم اما داخلی رو چه خاکی بر سرم بریزم.امیدوارم برنامه ی اصلیم جا برای این اکسترا بذاره.

*برنامه ای که برام ریختن کمپلکسی از اشتباهاته.باید طی یک هفته ی آینده خودم بشینم و برنامه ی جدید بریزم.

*دقیقا روز بعد از جشن فارغ التحصیلی یعنی دوم شهریورماه بود که خونه نشینی من شروع شد و در اون بتزه ی زمانی به ماه های پیش رو که نگاه میکردم انگار هزار قرن رو میدیدم.خوب یادمه با خودم میگفتم یعنی میشه آبان برسه?و الان آذر از نیمه گذشته.این عمر منه که میگذره اما از گذرش در این برهه خوشحالم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها