از بیمارستان برمیگردم.از در که وارد میشم لباس ها رو در میارم و پرت میکنم روی مبل.میرم جلوی پنجره ی رو به خیابون می ایستم و به آدمها نگاه میکنم.به اینکه بود و نبود من هیچ تاثیری در زندگی کسی نداره و توی این خونه ی دم گرفته هم کسی منتظرم نیست.اما راضی ام.ترجیحش میدم به اینکه مادربزرگ چندتا بچه ی تُخس باشم که بخاطر آشپزخونه ی همیشه روشنم و جیب پر از پولم بیان پیشم.سیگاری آتیش میکنم و بین دستهای چروکیده ام میگیرم.دستهایی که امروز سر عمل کم آورده بودن و من در جواب شوخی بچه های اتاق عمل که گفته بودن پیر شدی دکتر گفته بودم خفه شین!

به کوچه نگاه میکنم.آدمها به من احتیاج ندارن.من?از ازل به کسی احتیاج نداشتم.سیگار رو میذارم گوشه ی لبم و پرده ی ضخیم رو میکشم.دنیا تاریک میشه.چشمام که به تاریکی عادت کردن برمیگردم رو روی کاناپه ولو میشم.به بطری ویسکی که برای تولد شصت و پنج سالگیم آوردن فکر میکنم اما توان بلند شدن و بساط کردن ندارم.به ویال دارویی که از ترالی اتاق عمل برداشتم فکر میکنم.به یک خلسه ی شیرین و بعد تمام.

امروز توی اتاق عمل وقتی انگشتهای لاغرم از پس فی شکستگی بر نیومدن در جواب شوخی ها گفتم خفه شین اما دنیا همینه،یک روز در اوجی و یک روز هم.بامب.به منشی م زنگ میزنم و میگم نوبت های بعد از ظهر رو لغو کن و در جواب چرا?میگم روی مود نیستم.مثل اون سکانس از پیکی بلایندرز که الیزابت گری و باقی دخترا از وسط انبوه مردهایی که برای شرط بندی تجمع کرده بودن رد شدن،دم و دستگاه شلبی ها رو بستن و گفتن امروز روی مود نیستیم.

توی خونه ی تاریکم بدون هیچ وابستگی به دنیا دراز کشیدم،بدون هیچ آدمی که نبودنم غمگینش کنه و به این فکر میکنم که این همون پایان خوش قصه ها بود.سیگار میسوزه و چروک های ریز صورتم توی دود محو میشن.باید بلند شم و ویال پُفل رو بردارم.باید شصت و چندسال دویدن و دویدن و دویدن رو یک جایی تمومش کنم.شاید قبلش مست کنم،شاید هم نه.داره خوابم میبره.شاید وقتی بیدار شدم تصمیم بگیرم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها