گوشواره های گیلاس



ساعت درس خوندنم خیلی کم شده و از خودم رضایت ندارم.با اینکه همیشه طبق برنامه ی از پیش تعیین شده پیش میرم اما اون حس خوب و رضایتی که ماه های اول اینترنی داشتم رو دیگه ندارم و احساس میکنم دچار رخوت شدم.

نمیدونم این احساسم بجاست و واقعا کم کار شدم، یا کاذب و تحت تاثیر ایده آل طلبی بیمارگونه ام هست.فقط میدونم هر روز حس میکنم از اهدافم دورتر میشم.


اسم اسبش "روزگار" بود.حالا ساعتهاست در آینده،در رویا غرقم و تصور میکنم تمام پس انداز سال های دور را خرج خریدن اسبی کرده ام که تمام طول هفته را با دلتنگی اش سر میکنم.

حالا ساعتهاست برای اسبی که ندارم دنبال اسم میگردم و سر "مارال" با خودم به توافق رسیده ام.

عجب "پدرسوخته"ایست ذهن آدمیزاد.عجب!


بعد از هر کشیک،وقتی از حمام برگشتم و برای خواب تقلا میکنم_من سخت میخوابم_ بی اختیار اتفاقات روز گذشته توی ذهنم پلی میشوند و من را یاد زنی می اندازند که نگران پدرش بود و پرسید "خانم دکتر حال بابام چطوره?" و من وسط دویدن های تمام نشدنی یک اینترن داخلی وقت و توان پاسخ دادن به این سوال را نداشتم و دقیقا به یاد ندارم چه جوابی دادم.احتمالا سرعتم را کم کردم،نگاه سرسری به مانیتور بالای سرش انداختم و گفتم "وضعیتش تغییری نکرده،خوب نیست" و دویدم برای انجام لیست بلند بالای کارهایی که زمان زیادی برای انجامشان نداشتم و باید تا راند شب کلی مریض را آماده ی پرزنتیشن میکردم،میرفتم دنبال پیگیری مشاوره ی بیهوشی بیماری که افتاده به خونریزی مقعد و افت فشارخون و افت هموگلوبین پیدا کرده،تصمیم میگرفتم برای بیمار حمله ی آسم سولفات منیزیم شروع کنم یا نه،به بیماری که دکتر توی پرونده اش نوشته بود ویزیت عصر و شب توسط اینترن سری میزدم،فکری به حال چندتا پرونده ی جدیدی که پرستار انداخته بود توی بغلم میکردم،به تلفنی که با من کار داشت و انگار سوپروایزر پشت خط بود و میخواست در مورد مریض اعزامی سوال کند جواب میدادم،به چندتا تلفنی که از بخش بستری خانم ها و آقایون شده بود فکر میکردم و تصمیم میگرفتم اول اورژانس را آرام کنم یا اول بروم سمت شکایات مریض های بخش،همزمان به پرستار اورژانس التماس میکردم سر جدّ مادرت سرعتت را بیشتر کن و وسایل TAP مایع آسیت این مریض را آماده کن من عجله دارم و همزمان توی دلم دعا میکردم کاش همیشه به شیفت پرستارهای کارکشته میخوردم نه جوان های طرحی که نیاز به هندل زدن دارند(مثل ما که تازه کار هستیم)،توی مسیر درخواست ABGکه دکتر داده بود و انجامش وظیفه ی من بود را تبدیل به VBGمیکردم که وظیفه ی پرستار است چون واقعا وقتش را نداشتم و غُرهای پرستار و شسته شدن احتمالی توسط اتند را به جان میخریدم.هووووفمرد وسط راند ما اکسپایر شد و من اشک های دخترش را به یاد دارم.دختری که شاید از من دلداری میخواست و من وسط کارهای تلنبار شده انجامش ندادم.

نه اینکه مرگ یک پیرمرد مبتلا به بیماری end stage غصه ی ادامه داری برای من باشد،که نیست.که من یاد گرفتم اگر بخواهم وسط این همه مرگ و اشک دوام بیاورم باید پرونده ی هر بیمار را بعد از خروج از بیمارستان ببندم.اما اینها باعث نمیشود وقتی برای خواب تقلا میکنم به این فکر نیفتم که اگر ما توی کشیک ها کار کمتری داشتیم،و استرس کمتری میکشیدیم،و قرار بود مثل کشورهای اروپایی و امریکایی ساعات کاری استانداردی داشته باشیم و مریض های کمتری ویزیت کنیم و حقوقی برابر با اینترن ها و رزیدنتهای اروپایی دریافت کنیم و خلاصه با آرامش طبابت کنیم،احتمالا میتوانستیم مثل(هع)!!! پزشک های اروپایی بیمارهایمان را تا توالت همراهی کنیم.همانطور که جناب پرزیدنت محترم فرمودند!


*کتابدونی عزیزم به روز شده،خبر دارید?



ساعت درس خوندنم خیلی کم شده و از خودم رضایت ندارم.با اینکه همیشه طبق برنامه ی از پیش تعیین شده پیش میرم اما اون حس خوب و رضایتی که ماه های اول اینترنی داشتم رو دیگه ندارم و احساس میکنم دچار رخوت شدم.

نمیدونم این احساسم بجاست و واقعا کم کار شدم، یا کاذب و تحت تاثیر ایده آل طلبی بیمارگونه ام هست.فقط میدونم هر روز حس میکنم از اهدافم دورتر میشم.


*دیشب یکی از بدترین شبهای زندگیم رو گذروندم.قرص خورده و مسواک زده،آماده ی خواب میشدم که همگروهیم که کشیک بود زنگ زد و گفت فلان مریض رو تو توی کشیکت ویزیت کردی?

قلبم ریخت.گفتم آره،چی شده?

هنوز که هنوزه نفهمیدم چرا و به چه علتی پلاکت مریض رو اشتباه خونده بودم.بخاطر خواب آلودگی بوده یا چیز دیگه ای نمیدونم اما اشتباه خیلی بزرگی کردم و همین باعث اشتباهم توی order گذاشتن شده بود.دوستم گفت چکار کنیم?صداش رو نمیشنیدم و فقط تپش های وحشیانه ی قلبم رو حس میکردم.گرچه شکرخدا مساله چیزی نبود که مریض بخاطرش آسیب ببینه اما خطای بزرگی بود.

تا امروز صبح که بچه ها یکجوری اشتباهم رو بدون اینکه رزیدنت بفهمه جمع و جور کنن و خبر خوشحالی رو بهم برسونن حداقل ده سال پیر شدم.

حالا با چشم های اشکی خداروشکر میکنم که اولا اشتباهم به بیمار آسیب نزد و ثانیا کسی متوجه نشد.وگرنه.وگرنه?.خدا میدونه.


*توی کشیک قبلیم باید یک بیمار آنسفالوپاتی کبدی رو خودم به تنهایی و بدون کمک رزیدنت منیج میکردم.برام لذت بخش بود وقتی میدونستم دقیقا باید چکار کنم و چه orderی بذارم.مریض همچنین باید TAP مایع آسیت(کشیدن آب شکم)میشد.سوزن رو که زدم دیدم فقط خون از شکم مریض میاد.هرچه صبر کردم رنگ مایع روشن نشد و در اون لحظه از شدت اضطراب فقط آرزوی مرگ میکردم.من تابحال تجربه ی همچین چیزی نداشتم اما بخش منطقی مغزم میگفت خب مریض سرطان کبد داره و خب طبیعیه که مایع خونی باشه اما بخش ترسیده ی مغزم مدام آلارم میداد اگه طبیعی نباشه چی?

بخش منطقی میگفت اگر روده رو سوراخ کرده بودم که باید مدفوع میومد نه خون،بخش ترسیده میگفت اگر رگی رو پاره کرده باشی چه?بخش منطقی میگفت تو آناتومی خوندی و میدونی اینجا رگی نیست،بخش ترسیده اما خر خودش رو سوار بود.

نمیتونم اضطرابم رو وصف کنم و اینکه چه ها کشیدم تا بالاخره تونستم تلفن رو بردارم و به رزیدنت زنگ بزنم و خودم رو برای هر توبیخی آماده کنم،و اما در جواب بشنوم"مریض کنسر متاستاتیک داره،نگران نباش طبیعیه".من اونجا هم ده سال،حداقل ده سال پیرتر شدم.


*اینا رو نوشتم که یادم بمونه چه مسئولیتی رو دوشم دارم.که یادم بمونه چه چیزهایی من رو از رشته ی مورد علاقه ام،ارتوپدی عزیزم میترسونه.انتخاب یکی از خطرناک ترین رشته ها که کوچکترین خطا میتونه مریض رو همیشه ناتوان کنه من رو واقعا میترسونه و هنوز نمیدونم تواناییش رو دارم یا نه.


*انسان لعنتی ممکن الخطاست.گرچه توی پزشکی خطا جایز نیست اما ممکنه اما فراموش نکنید که هیچ پزشکی آسیب مریضش رو نمیخواد.من میدونم تا آخر عمر کاریم ممکنه بارها و بارها اشتباه کنم اما امیدوارم اشتباهم هیچوقت به کسی آسیب نزنه.



درسته که بعد از یک ماه و نیم به کشیک های داخلی خو گرفتم و دیگه خبری از افسردگی پیشا و پسا کشیک نیست اما این دلیل نمیشه که وقتی روز جمعه میام کشیک و باید بخاطر آف بودن بقیه هزارتا مریض رو ببینم و بشناسم و آزمایش هاشون رو آماده کنم،میبینم پرستارها تلویزیون استیشن رو گذاشتن روی کانال دعای احتمالا ندبه و حتی یکیشون باهاش گریه میکنه قلبم نگیره.دم صبحی حالم گرفته شد.


خوشبحال پرستارهایی که کشیک رو تحویل همکاراشون دادن و رفتن.خوشبحال اینترن ها و رزیدنت هایی که امروز کشیک نیستن.خوشبحال حتی شما دوست عزیز!


زن خوشحالتری بودم اگر میتوانستم الان موهای نداشته ام را پشت گردنم گرد کنم،دامن کوتاهم را تن کرده و کلاهم را روی سر گذاشته و بزنم به دل خیابان های پُر از آدم.پُر از غریبه.
توی کاپشن چرم مشکی ام جمع شوم و سر از یک بار نه چندان مجلل درآورم.یکی از صندلی های پشت پیشخوان را بدون وسواس انتخاب کرده و بارمن را برای سفارش "شراب قرمز"،سنگین ترین شراب قرمز صدا کنم و تا آماده شدنش سیگار پشت سیگار باشد که دود میکنم و مه خاکستری که دور تا دورم را احاطه میکند.
شب،تنها،سرما،مست،سرخوش،بی خبر،پیچیده لای کاپشن،خودم را بغل کنم و زیر نورهای رنگارنگ چراغ های خیابان قدم بزنم و به مقصد فکر نکنم.به خانه ی بدون تو.به خانه ی ساکت و سرد و بی جان بعد از تو.

*عنوان از نفیسه سادات .

بارها گوشی تلفنم را برداشتم تا از کسی،کسانی درخواست همراهی برای بیرون رفتم کنم.برای سینما رفتن و دیدن فیلمهای جشنواره!

اما.اما گوشی را هربار زمین گذاشتم.

فکر معاشرت با آدمها اذیتم میکند.دیگر از "بودن" آدمها در زندگی ام لذت نمیبرم.همین!


*فردا برای اولین بار تنهایی سینما رفتن را تجربه خواهم کرد.برای دیدن فیلم سرخپوست.


زن جوان متاهل روستایی و بی سواد که چهار فرزند داشت با شکایت تب و لرز شدید،سردرد و میالژی به سرویس داخلی مراجعه کرده.شب اول توسط اینترن داخلی ویزیت شده و چون باید سی تی اسکن از سینوس ها برای تشخیص سینوزیت انجام میداده و از باردار نبودن خودش اطمینان نداشته اینترن براش تست حاملگی درخواست داده که مثبت شده.روز بعد من ویزیتش کردم و همینطور شانسی شکمش رو لمس کردم و دیدم شدیدا تندر هست(یعنی وقتی لمس میکردم بیمار دچار درد میشد).سونوگرافی شکم انجام دادیم و جنین مُرده ای را گزارش کرد.

درخواست مشاوره ی ن و انتقال بیمار به بیمارستان ن کردیم اما زن رضایت ندادبهش میگم خانمم بچه توی شکمت مُرده و تو عفونت کردی!!تمام این تب و لرزها بخاطر اون بوده!!!به خدا اگه دیر برای سقط اقدام کنی این عفونت خطرناک از پا درت میاره!میگه بچه رو ول کن،کبدم چطوره?

با خوبی گفتم.با مهربونی گفتم.التماسش کردم.عصبانی شدم.صدام رو بالا بردم.رزیدنت باهاش حرف زد.اتند باهاش حرف زداما زن کوتاه نیومد و با همون چهره ی ریلکسش و لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه گفت مگه بچه همینطوری الکی میمیره?بچه چون هنوز کوچیکه قلبش اصلا شروع به زدن نکرده!!!!!ترخیصم کنین میرم همون محل زندگیم تو خونه بهداشت پرونده بارداری تشکیل میدم.

و ما پوکرفیس نگاهش میکردیم و میگفتیم پدرآمرزیده اصلا قبول،بچه ات زنده ست،بیا برو بیمارستان ن که متخصص خودت بیاد و دوباره سونوگرافی کنه.میگفت نخیرم،من نمیرم!

شوهر گرامیش هم به خودش زحمت نداد تا بیمارستان بیاد و از پشت تلفن فتوا داد که حق نداری پات رو توی بیمارستان ن بذاری!ترخیص شو و بیا خونه.و نهایتا زن با رضایت شخصی بیمارستان را ترک کرد!

به استادم میگم چطور ممکنه یک نفر انقدر در مقابل فهمیدن مقاومت کنه?میگه یک بچه یعنی چهل هزارتومن یارانه!همینجوری بکنن بندازنش دور?.

و من یاد حرف استاد روانپزشکم می افتم که میگفت بخش بزرگی از جمعیت جوان ما به جای سازنده بودن در حقیقت جمعیت سر بار هستن و توی مطب های مختلف دنبال تایید از کار افتادگی هستن تا نامه برای کمیته و بهزیستی ببرن و خیالشون از بابت ماهی پنجاه تا صد هزارتومن راحت بشه.میگفت ایناست که باعث شده ما جهان سوم بمونیم.اینکه سقف خواسته های مردم ما رو پایین نگه داشتن.

تمام اینهایی که گفتم گریه داره.اینکه بخش خیلی خیلی عظیمی از مردم ما رو در نفهمی نگه داشتن و توی مرزهای محروم حبس کردن و امکانات پیشرفت رو بهشون ندادن و فقط موقع پیاده کردن ت های افزایش جمعیت به یادشون می افتن و بعد میان میشینن میگن چهل سالگی ما مبارک بخدا گریه داره.


امروز خرید صبحانه نوبت من و مجتبی بود،با هم رفتیم بوفه ی بیمارستان و دیدیم دوتا از استاجرهای new هم هستن و از قبل میدونستیم اینا جفتن!

مشغول وارسی بودیم که شنیدیم پسره به دختره گفت عزیزم چی میخوری?

یهو دیدم مجتبی با قیافه ی جدی برگشت رو به من و گفت گلی جون الهی قربونت برم چی میخوری واست بخرم عشقم?

منم که تو نقش خودم فرو رفته بودم با یه عشوه ی خاص میگفتم من سیرم عزیزم زحمت نکش.مجتبی هم شیرکاکائو و کیک و غیره به تعداد بچه های گروه برمیداشت ولی وانمود میکرد همه رو داره واسه من میخره که جون بگیرم:Dمیگفت ببین نفسم تو هیچی نمیخوری چقد ضعیف شدی?همه ی اینا رو واسه خودت میخرم و منم اصرار که نه عزیزم من میل ندارم:)))

اون دوتا فلک زده هم انگشت به دهان به ما نگاه میکردن!

از بوفه که زدیم بیرون قهقهه میزدیم و من به مجتبی میخندیدم که خیلی جدی میگفت ببین تورو خدا?دو الف بچه جلوی ما ادای عشق و عاشقی در بیارن و ما نگاشون کنیم?

و خداراشکر باهامون نیومدن که ببینن مجتبی یه دونه شیرکاکائو گذاشت کف دستم و هرچی التماس میکردم یه تیکه کیک اضافی بهم بده بی محلم میکرد و میگفت نمیشه دیگه اینا حق دل ده نفرن:))


که یادم بمونه بیمار با شکایت دیسفاژی مراجعه کرد و از درد شکم خیلی خفیفی هم شکایت میکرد و در معاینه نکته ی خاصی نداشت،و درنهایت در جریان چند ساعت تحت نظر بودن جهت آماده شدن جواب آزمایش هاش، دچار درد شکم شد و علی رغم اینکه رزیدنت خواسته بود براش مشاوره ی entبذارم من خودسرانه با اعتماد به معاینه ی خودم برای بررسی آپاندیسیت مشاوره ی جراحی گذاشتم و جراح تشخیص رو تایید و بیمار رو همون لحظه برد اتاق عمل!

می ارزید به اینکه رزیدنت اونهمه واشینگم بده و حرف مفت بزنه و حرصش ازینکه تشخیص من درست بوده رو اینجوری خالی کنه که بگه تو خوب به من شرح حال ندادی!.مهم نیست.میدونم سرش هزاربار شلوغتر از منه و مسئولیتش هزار برابر بیشتر اما انی وی باید جنبه اش رو هم ببره بالاتر:)


تمام مدتی که توی بخش نشستیم و هر کس مشغول کار خودش هست داریم به شدیدترین حالت ممکن میگیم و میخندیم و همدیگه رو فیلم میکنیم و خلاصه بچه ها به هیچکس رحم نمیکنن و انقدر سرخوشیم که استاجرا همش با حسرت نگامون میکنن و میگن خوشبحالتون چقدر باهم خوبین!طفلیای ساده رو باید روز اول ماه که برنامه ی کشیک میچینیم بیاریم کنارمون تا ببینن چطور سر کشیک روزهای تعطیل دست به یقه میشیم و فحش میدیم حتی!.بازهم انی وی همینه که هست:)


اتفاقات این دوماه رو با خودم مرور میکنم و میبینم من بیشترین اولین هام رو به عنوان اینترن داخلی تجربه کردم و بعضا چقدر استرس کشیدم.تجربه ی منیج اولین بیمارDKA،تجربه ی اولین بار گرفتن ABG،اولین باری که توی کشیکها پشتمون فقط به خودمون گرم بود و "باید" میفهمیدیم با این کیس ها چکار کنیم،اولین دعواهای جدی که با چندتا پرستار داشتم و بهم ثابت شد توی محیط کار مهربونی اپروچ همیشه مناسبی نیست،چشیدن استرس های وحشتناکی که تابحال تجربه نکرده بودم و بخاطرش تا صبح صدای تپش های قلبم رو شنیدم،اولین باری که به رزیدنت بابت مریضی زنگ زدم و در جوابم جمله ی:"خودت باید تصمیم بگیری"رو شنیدم،اولین بار مجبور شدم همکشیکیم رو عوض کنم و خداروهزاربار شکر که چقدر از این کار خوشحالم.و هزار تا از این اولین ها،مثل همین اولین بار کشیدن cvlineکه دیروز انجام دادم و وقتی جت خون رو دیدم کپ کردم و فکر میکردم اشتباهی مرتکب شدم و تمام مدتی که گاز رو روی محل فشار میدادم توی دلم دعا میکردم که بند بیاد و وقتی بعد هزار ثانیه دست لرزونم رو برداشتم دیدم خونریزی قطع شده و اونجا گفتم آخیش،پس طبیعی بود!تو بخش داخلی هیچکس از ما نمیپرسید این کار رو تابحال انجام دادی?اصلا تابحال شاهد انجام داده شدنش توسط فرد دیگه ای بودی? میتونی انجام بدی?فقط میشنیدیم که وظیفه ات هست،"باید" بتونی!


یک ماه تا رهایی!


+سه ساعته رفرش میکنم و منتظر کامنتم،تازه میبینم کامنت ها رو بستم:|



آدمهای تاریخ انقضا گذشته ی زندگی ام را به راحتی باز کردن یک چیتوز موتوری کنار میگذارم و معتقدم رابطه هایی_گیرم هزار ساله_ که به دلخوری ختم شوند باید به سادگی پرت کردن گلوله ای تُف به گوشه ی جوب خیابان، از زندگی به بیرون پرت شوند.


از خودم میترسم.


که یادم بمونه بیمار با شکایت دیسفاژی مراجعه کرد و از درد شکم خیلی خفیفی هم شکایت میکرد و در معاینه نکته ی خاصی نداشت،و درنهایت در جریان چند ساعت تحت نظر بودن جهت آماده شدن جواب آزمایش هاش، دچار درد شکم شد و علی رغم اینکه رزیدنت خواسته بود براش مشاوره ی entبذارم من خودسرانه با اعتماد به معاینه ی خودم برای بررسی آپاندیسیت مشاوره ی جراحی گذاشتم و جراح تشخیص رو تایید و بیمار رو همون لحظه برد اتاق عمل!

می ارزید به اینکه رزیدنت اونهمه واشینگم بده و حرف مفت بزنه و حرصش ازینکه تشخیص من درست بوده رو اینجوری خالی کنه که بگه تو خوب به من شرح حال ندادی!.مهم نیست.میدونم سرش هزاربار شلوغتر از منه و مسئولیتش هزار برابر بیشتر اما انی وی باید جنبه اش رو هم ببره بالاتر:)


تمام مدتی که توی بخش نشستیم و هر کس مشغول کار خودش هست داریم به شدیدترین حالت ممکن میگیم و میخندیم و همدیگه رو فیلم میکنیم و خلاصه بچه ها به هیچکس رحم نمیکنن و انقدر سرخوشیم که استاجرا همش با حسرت نگامون میکنن و میگن خوشبحالتون چقدر باهم خوبین!طفلیای ساده رو باید روز اول ماه که برنامه ی کشیک میچینیم بیاریم کنارمون تا ببینن چطور سر کشیک روزهای تعطیل دست به یقه میشیم و فحش میدیم حتی!.بازهم انی وی همینه که هست:)


اتفاقات این دوماه رو با خودم مرور میکنم و میبینم من بیشترین اولین هام رو به عنوان اینترن داخلی تجربه کردم و بعضا چقدر استرس کشیدم.تجربه ی منیج اولین بیمارDKA،تجربه ی اولین بار گرفتن ABG،اولین باری که توی کشیکها پشتمون فقط به خودمون گرم بود و "باید" میفهمیدیم با این کیس ها چکار کنیم،اولین دعواهای جدی که با چندتا پرستار داشتم و بهم ثابت شد توی محیط کار مهربونی اپروچ همیشه مناسبی نیست،چشیدن استرس های وحشتناکی که تابحال تجربه نکرده بودم و بخاطرش تا صبح صدای تپش های قلبم رو شنیدم،اولین باری که به رزیدنت بابت مریضی زنگ زدم و در جوابم جمله ی:"خودت باید تصمیم بگیری"رو شنیدم،اولین بار مجبور شدم همکشیکیم رو عوض کنم و خداروهزاربار شکر که چقدر از این کار خوشحالم.و هزار تا از این اولین ها،مثل همین اولین بار کشیدن cvlineکه دیروز انجام دادم و وقتی جت خون رو دیدم کپ کردم و فکر میکردم اشتباهی مرتکب شدم و تمام مدتی که گاز رو روی محل فشار میدادم توی دلم دعا میکردم که بند بیاد و وقتی بعد هزار ثانیه دست لرزونم رو برداشتم دیدم خونریزی قطع شده و اونجا گفتم آخیش،پس طبیعی بود!تو بخش داخلی هیچکس از ما نمیپرسید این کار رو تابحال انجام دادی?اصلا تابحال شاهد انجام داده شدنش توسط فرد دیگه ای بودی? میتونی انجام بدی?فقط میشنیدیم که وظیفه ات هست،"باید" بتونی!


یک ماه تا رهایی!



آمده بود دم آرایشگاه دنبالم.در ماشین را که باز کرده بودم نگاهم کرده و لبخند زده و انگار که حرفش را بخورد سکوت کرده و نگاهش را به روبه رو دوخته بود.با چهره ی پرسشگر نگاهش کرده بودم و او از اینکه کنجکاوی ام را برانگیخته لذت میبرد.چیزی نگفته بودم.بعد از مدتی سکوت با پوزخند مخصوص خودش از زیر چشم نگاه کرده و گفته بود "هیچی،میخواستم بگم گوشه تا گوشه ی صحرا بخرام و نهراس/شیرها خاطرشان هست که آهوی منی.نمیری از فضولی"!

رسیده بودیم دم تالار و من میفهمیدم که الان اکثر آشناهای دور و نزدیک از دیدن همراهی ما ذوق کرده اند و توی دلشان ما را عروس و داماد آینده تصور میکنند.از اینکه دستم را محکم گرفته بود و شانه به شانه ام راه می آمد_دروغ چرا_احساس اعتماد به نفس میکردم اما از دستش لجم هم گرفته بود که مثل طفلی که به مادرش بچسبد بیخ دامنم را گرفته و شیطنتش برای کنجکاو کردن زنهای فامیل گل کرده بود.

شب عجیبی بود.هیچکس نفهمید وسط رقص و شلوغی و رنگهایی که در چرخش بودند بین ما چه حرفهایی رد و بدل شد.هیچکس از خواستگاری دوباره ی او و سکوت و نگاه برّ و برّ من خبردار نشد.هیچکس نفهمید پسرک خیلی جدی گفت تصمیمش را گرفته و بعد از اتمام تحصیلش برخواهد گشت و من در جواب نگاه پرسشگرش تنها سکوت کرده بودم.هیچکس نفهمید پسرک برای اولین بار در تمام این سالها دستم را طور دیگری فشرد،طوری که گرمایش را در عمق قلبم حس کردم و یک آن دلم خواست ببوسمش.


حالا نشسته ام جایی که اطرافم تعداد زیادی زن متاهل گاها بچه به بغل است.به چهره ی خسته شان نگاه میکنم،به چهره ی کلافه شان و حس میکنم چقدر خوشبختم.خوشبختم که هنوز زیر بار دغدغه های این جنسی نرفته ام.که هنوز سرحالم و پر از انگیزه.که هنوز چشم به راه محبت هیچ مردی نیستم چرا که به این جمله ی معروف معتقدم که دسته گلهای کوچک برای همسران و دسته گلهای بزرگ برای معشوقه ها.من از عشق میترسم.از رابطه_هر نوع رابطه ای_وحشت دارم.من نمیخواهم میم مالکیت ته اسمم برود و پسرک نمیگذارد.که با دل مهربان و سکوت و نگاه شیطنت بارش دلم را میفشرد.و من همچنان درحال مقاومتم.


وقتی شما به عنوان بیمار به بیمارستانهای ما مراجعه میکنین و ما بر بالین تون ظاهر میشیم صرفا یک اینترن مودب رو میبینین و هیچوقت به ذهنتون هم خطور نمیکنه که اون رد زخم روی دست همون اینترن مودب حاصل دعوا با موجودی به اسم میکول باشه که اومده توی پاویون دخترها که تخم مرغ و روغن به چون دوازده ماه سال آه توی یخچال پاویون شون پیدا نمیشه و دخترهای گرسنه ای که میریزن سرش برای نجات تخم مرغ ها و تلاش های بی اثر اون موجود مجهول الهویه که تا قطره ی آخر خونش مبارزه میکنه و از دندون های درازش برای شکار آذوقه هاش استفاده میکنه!



به اُمید روزی که هیچ دختری مثل من بعد از هفت سال درس خواندن و تلاش کردن درنهایت به علت "زن" بودن سر انتخاب رشته ی مورد علاقه اش،تنها رشته ی مورد علاقه اش "ارتوپدی" به تردید نیفتد.به امید روزی که مفهمومی به اسم "نه" یا "مردانه" کسی را از رسیدن به رویاهایش باز ندارد.


فراموش نکنیم که هروقت از جمله ی "همه ی مردها/زنها اینطور هستند یا فکر میکنند" استفاده میکنیم در حقیقت تعداد زیادی مرد یا زنی که آنطور فکر یا عمل نمیکنند را نادیده گرفته ایم.بهتر است با وجود پذیرش تفاوت روحیات و علایق دو جنس،برای احترام به اقلیت ها هم که شده،از جمله ی"اکثر مردها/زنها اینطور هستند یا فکر یا احساس میکنند" استفاده کنیم.


 

شخصیت های اصلی فیلم شامل چهارتا برادر و خواهرشون آیدا و عمه ی خفن شون پالی,خانواده ی شلبی رو تشکیل میدن که جیپسی(کولی)رومانیایی هستن و حوالی بیرمنگام انگلیس زندگی میکنن و به همراه تعدادی از خلافکارها و قلدرهای همونجا گروهی به اسم "پیکی بلایندرز" رو تشکیل دادن و بدیهیه که هرجور خلافی هم میکنن.

در باب قلدر بودن شون همین بس که میرن توی هر مغازه ای که میخوان,و هرچی دوست دارن برمیدارن و کسی جرات نداره بگه پولش رو بدین!

اگه بخوام داستان فیلم رو سر بسته بهتون بگم:

تصور کنین یه مشت لات و لوت پایین شهری که قالپاق ماشین های ملت رو مین با تکیه بر هوش بالا و شانس و بهره گرفتن از همون قلدری شون بشن رئیس جمهور یه مملکت(مثلا)!


سیزن اول و دومش که از نظر من فوق عالی بود ولی بین سیزن سه و چهار یه دوره کسل کننده میشه و دوباره خوب میشه(ولی بازهم مثل اولش نه).بزن و بکش و صحنه های خشن و دلخراش تا دلتون بخواد داره.عشق و عاشقی و ته مایه ی درام هم داره.جنبش های فمنیستی و تلاش زنها برای استقلال و رسیدن به حقوق برابر هم داره.تازه تازه "تام هاردی" هم داره!!!

بیشترین چیزی که توی این فیلم ازش خوشم اومد همون سیگار کشیدن ها و ویسکی خوردن های خفن شلبی ها خصوصا نقش اول فیلم یعنی تامی شلبی(پسر دوم خانواده)بود که متاسفانه توی سیزن های آخر کمتر روش مانور دادن و البته به شدت عاشق صحنه های خشن فیلم شدم.ولی هنوز نویسنده های سریال رو بابت مرگ اون شخصیتی که توی اپیزود اول سیزن چهار کشته شد نبخشیدم!بیشعورها شخصیت محبوب منو با تیر سوراخ سوراخ کردن و ازاون به بعد دیگه دلم با این سریال صاف نشد:(

دیگه ظاهر و باطن همین بود و باقیش با خودتون:)


اینستاگرام عکسی از چهار سال قبل را یادآوری کرده وقتی با دوستهای جانی ام بعد از امتحان علوم پایه نشسته بودیم به خوشگذرانی.

چهار سال گذشته و طعم رهایی آن روز به وضوح زیر زبانم است اما بعضی از آن دوست ها دیگر "جآنی" نیستند.و اگر کسی چهار سال قبل همچین پیش بینی میکرد من با صدای"ها ها ها"ی بلندی، ساده لوحی اش را مسخره میکردم.


احساس میکنم پیرزنی با موهای سفید و کوهی از تجربیات هستم که باید آنها را به نسل بعد منتقل کنم.این زندگی عجیب با برگ هایی که برایم رو کرد من را کاملا به انسان دیگری تبدیل کرد.این روزها و آدم ها و روابط و این میزان از تغییرات یکباره را سخت است هضم کردن.نصیحت زیاد دارم اما نمیخواهم با صدای بلند"ها ها ها" مسخره ام کنید.میخواهم مثل عجوزه ای بدجنس دست بزنم زیر چانه و به پیش بینی چهارسال بعد روابط تان بخندم.با صدای بلند"ها ها ها"!




خانم چهل ساله ی تخت یک ICU دچار افت شدید پتاسیم شده و جمله ی "فورا بیست سی سی kcl"توی دهن دکتر خشک میشه وقتی پرستار میگه دکتر kcl نایاب شده و نداریم!.همونطور که سفازولین و جنتامایسین یه مدته پیدا نمیشه.همونطور که هر از چندگاهی یک نوع سرم قحطی میشه و ما مجبور میشیم سرم جایگزینی به مریض بدیم که نه تنها فایده ی چندانی براش نداره که ضرر هم میرسونه.همونطور که مریضهامون بخاطر مصرف داروهای ضد انعقاد ایرانی(!)دارن پشت سر هم خونریزی مغزی میکنن و صدای جراح های مغز و اعصاب در اومده بسکه مریض اینجوری بردن اتاق عمل.همونطور که آمیودارون پیدا نمیشد و مریض زیر آریتمی قلبی داشت فاتحه اش رو میخوند.همونطور که داروی بیهوشی مرغوب پیدا نمیشه و متخصص های بیهوشی درحالی از داروهای ساخت داخل استفاده میکنن که توی اون یکی دستشون با تسبیح ذکر میگن بلکه خدا رحم کنه و مریض به هوش بیاد.همونطور که فلان نوع نخ بخیه کمیاب شده بود و دکتر جراح با عصبانیت میگفت انشالله از دفعه بعد یه تیکه از شلوار خودم رو میارم و ریش ریش میکنم و باهاش بخیه میزنم!!!

دکتر با تلخی و به طرز مسخره ای شروع به خندیدن میکنه و میگه الان من چکارش کنم وقتی درمانش پتاسیمه و پتاسیم نداریم?عصای موسی دارم?خب این زن به زودی سرکوب تنفسی پیدا میکنه و میمیره،به همین سادگی!

توی راهرو راه میریم و خنده ی عصبی و تلخ دکتر به اخم عمیقی تبدیل شده.راه میره و با خودش میگه گور پدرتون.مردم رو کُشتین جانی ها.برمیگرده به ما و میگه انشالله بعد از عید باید بیمارستان ها رو تعطیل کنیم و برای شفای دردهامون بریم پیش رمّال!


+طبابت توی این شرایط "دل" میخواد و جرأت و کاش بدونید مثلا یک متخصص بیهوشی چه مسئولیت سنگینی داره وقتی بیمارش رو با داروی نامرغوب بیهوش میکنه و میدونه اگر این مریض اتفاقی براش بیفته هیچ دادگاهی رای به ناموغوب بودن دارو نمیده و مسئول صفر تا صد اتفاقات خودش هست،و با این وجود همچنان هر روز صبح شال و کلاه کرده و راهی اتاق عمل میشه.

بامزه ترین گروه استاجری رو توی داخلی داشتیم و کلی باهاشون کیف کردیم.توی عالم شوخی و رفاقت کلی ابیوزشون کردیم و هنوز که هنوزه راه میرن و غر میزنن که شما ابیوز میکنین:))

در همین راستا میکول خفن ترین اینترن بود که خداییش پوست این استاجرای new رو درآورد بسکه ازشون کار کشید.تمام پانسمان ها و خلاصه پرونده ها رو میداد بنویسن و خودش یه گوشه پا مینداخت روی پا.

مجتبی اومد توی اتاق پزشک و گفت یکی از استاجرا بیاد کمک کنه مایع آسیت TAPکنیم،میکول گفت ببین مجتبی?! استاجر منو ببر،ازش استفاده کن،اشکال نداره ولی بعد بیار بذار سر جاش!!یعنی انقدر خندیدیم به این حرفش که خدا میدونه.

یا امروز که استاجرا میگفتن شماها با دکتر صحبت کنین چند روز قبل از عید مارو آف کنه میکول گفت آف چی?کشک چی?تازه میخوایم تقسیم تون کنیم بین اینترنا که برین برا خونه تی مامان هاشون:)))))

خلاصه که وسط این حال روحی نه چندان مساعد انصاف نیست ثبت نکنم این خاطرات رو.


+بحث این بود که کی بره صبحانه بخره.مجتبی به من گفت خب کیکش با تو،شیرش با من.و هنوز که هنوزه بچه م تا میاد حرف بزنه همه میگن تو فعلا شیرش رو بده بعد حرف بزن:)))

(میدونم خیلی بی ادبیم)


+ولی خداییش الان که فکر میکنم میبینم ما قبلا چه استاجرای به درد نخوری بودیم که حتی یکبار نرفتیم بوفه یه چیزی بخریم واسه اینترنامون.وحتی الان هم واسه رزیدنتا هیچ فایده ای نداریم.شرم بر ما واقعا!!!


به هزار بدبختی توی پارکینگ یک کف دست جا پیدا و ماشین رو پارک که نه،چپوندم و راه افتادم سمت مطب دکتر.وقتی برگشتم دیدم ای داد بیداد از همه طرف محاصره شدم و واقعا نمیدونستم چکار کنم.حرکت کردم سمت چندتا آقایی که مشغول حرف زدن بودن تا ازشون بخوام ماشینم رو از پارک خارج کنن اما وسط راه برگشتم.راستش از خودم خجالت کشیدم و برگشتم.گفتم همون قانونی به تو گواهینامه داده که به اونا هم داده پس چرا خودت رو دست کم میگیری?گفتم خیال کن توی یک جزیره تنها افتادی و هیچکس نیست که ازش کمک بگیری،چکار میکنی?گفتم یادت رفته که چهار پنج ساله راننده ای?

اینبار بااعتماد به نفس نشستم پشت فرمون و به راحتی ماشینم رو درآوردم.به همین سادگی!

این کلیشه که میگه رانندگی خانم ها خوب نیست و سالهاست توی فرق سر ما کوبونده شده واقعا انقدر اعتماد به نفس مارو گرفته.حالا شما فکر کن تاثیر حرفی که به کسی میزنی و چاق،زشت یا بی عرضه خطابش میکنی با سرنوشت اون آدم چه ها که نمیکنه!


آخرین کتابی که درسال نود و هفت خوندم رو توی کتابدونی 97(گوشه ی سمت چپ وبلاگ)گذاشتم.امسال کمتر کتاب خوندم که خب دوتا علت داره،یکی اینکه اینترنی و کشیکها و شلوغی ها و از طرفی سنگینی درسها تایم زیادی میگرفت و دوم اینکه بیشتر فیلم و سریال دیدم.

شما امسال چندتا کتاب خوندین?از خودتون راضی بودین?

بیاین یه کم گپ بزنیم بلکه دلمون واشه:)


همیشه به خاطر بدن سبزه و پوست تیره ی زانوهام خودم رو از لباس های راحت کوتاه که آرزوی پوشیدن شون رو داشتم محروم میکردمامروز اما بی هدف وارد بوتیک شدم و با پاکت محتوی کوتاه سفید رنگ با نقش های رنگی رنگی خارج شدم و با خودم گفتم گور بابای کلیشه های زیبایی!!


حس و حالم مثل لنگه کفشی ست که سالها راه را برای کسی هموار کرده و دست آخر به یک کفش خوش رنگ و لعاب تر فروخته شده.احساس تکه سنگی را دارم که هر لحظه به طرفی پرتاب میشود و تیپا میخورد.
احساس دوست نداشتنی بودن میکنم.حجم این احساسات منفی به تمام اعضای بدنم فشار آورده و سیاه و کبودم میکند.
امروز که از بخش خارج شدم،روی حیاط بیمارستان یک لحظه مکث کردم،ایستادم،بغضم را فرو دادم و دوباره حرکت کردم و در تمام مسیر زمزمه میکردم"من سنگی ام و چیزی ناراحتم نمیکند.من سنگی ام و چیزی ناراحتم نمیکند.من سنگی ام و چیزی ناراحتم نمیکند".

سه ماه قبل اینجا نوشته بودم:"توی رویاهام روزی رو میبینم که بیام بنویسم آخرین کشیک داخلیم هم تموم شده و همه چیز به خیر و خوشی گذشته.یعنی میشه?"

امروز بخش داخلی رسما تمام شد و گرچه هنوز یک کشیک دیگه دارم اما فاینال رو دادیم و فقط یک روز مونده تا دیگه هیچوقت کسی من رو "اینترن داخلی" صدا نکنه.که وقتی پرستار صدا میزنه اینترن داخلی بیاد مریض بدحاله لازم نباشه من سرم رو بلند کنم که وقتی خانم پیجر بدصدا پشت سر هم میگه"اینترن داخلی به اورژانس یک" به تخمم نباشه که وقتی شبها اینترن ها میخوابن،جمله ی"داخلی ها شما که قطعا ویزیت میخورین پس حواستون به تلفن باشه" رو نشنوم.که.که.که.

فاینال داخلی.چهارتا از اتندینگ دور میز نشسته و سوال های هر کسی رو از قبل طرح کرده بودن.برنامه به این شکل بود که یک کیس مطرح میشد و ما تک تک وارد میشدیم و باید به کیس ها اپروچ کرده و درمان میکردیم.

وارد اتاق شدم.اتند آخرین روتیشن به محض دیدنم گفت خانم دکتر بهترین اینترن من بودن.واقعا عالی،پیگیر و با سواد هستن و سوالهایی که من در مورد نادرترین کیس ها میپرسیدم و هیچکدوم از اینترن ها بلد نبودن رو جواب میدادن.گفت بنظر من گرچه به رشته ی ارتوپدی علاقه داری ولی میتونی توی یک رشته ی بالین محور که نیاز به clinician داره مثل داخلی هم موفق بشی ،من ازشون سوالی ندارم.مدیر گروه و اتندی که سر ماجرای نیدل استیک شدنم حسابی کنفم کرده بود گفت خانم دکتر از نظر من بیست هستن و من سوالی نمیپرسم و بعد گفت بذار یک چیزی بهت بگم!تو در مسیر درستی قرار گرفتی و فقط تمرکز کن و پیش برو و به هیچکس گوش نکن.اتند سوم گفت من ایشون رو بارها به چالش کشیدم اما موفق بیرون اومدن و موقع کنفرانس های استاجرها ایشون خیلی مسلط غلط هاشون رو تصحیح میکردن و خلاصه من هم سوالی ندارم و موقع خروجم از اتاق گفت در کنار حرف باقی همکاران من هم یک نصیحتی بهت میکنم.اینکه در کنار درس خوندن از زندگیت لذت ببر!کیف دنیا رو بکن،حال کن و من خندیدم و گفتم چشم.اتند چهارم که هیچوقت اینترن شون نبودم و شناختی از من نداشتن گفتن پس با این حساب من چی بپرسم?و یک کیس نصفه و نیمه مطرح کردن و من هم شرح حال گرفتم و تا جایی که بلد بودم اپروچ کردم.و در نهایت بلند شده و اومدم بیرونهمین!


گاهی اوقات انقدر از مساله ای توی ذهنم تابو میسازم و انقدر سخت با شرایط جدید کنار میام که از دست خودم کفری میشم.اینترنال فاکینگ مدیسن به بهترین شکل خودش تقریبا تمام شد و من زنده،سالم و سرحالم.

به امید خوب تمام شدن پنج ماه باقی مانده.



*دور از خونه ی خودم،یک جای ساکت و بی هیچ همصحبتی زندگی کرده و صبح ها با آلارم گوشی از خواب بیدار میشم و طبق برنامه ای که از شب قبل نوشتم شروع به درس خوندن و تست زدن میکنم.خودم هم باورم نمیشه بعد از هشت سال دوباره کنکوری شدم!


*نوشته بود رزیدنت ارتوپدی دانشگاه تهران هستم و الان که توی آسانسور درحال تایپ این مطلب هستم 70ساعته که بی وقفه بیدارم و باید تا سه روز دیگه هم بدون استراحت توی بیمارستان باشم اما خوشحالم که به چیزی که میخواستم رسیدم.به خودم میگم گلی اونقدری دوستش داری که بعد از شش شبانه روز بیداری وقتی داری نعش خودت رو از توی راهروهای بیمارستان جمع میکنی همچنان احساس خوشحالی کنی?


*حالم به هم میخوره از به اصطلاح دوستهایی که سال تا سال حالی ازم نمیپرسن ولی حالا برای فضولی کردن در مورد کارها و برنامه هام یکسره زنگ میزنن.ایگنور میکنم و واگذار به تخم چپ نداشته ام،و برام مهم نیست پشت سرم هرچی بگن.


*بالاخره از ناراحتی هام با یک نفر حرف زدم و بخاطر دل شکسته ام زار زار گریه کردم و بعد از اون دیگه بغضم نگرفت.خوب شدم.باید یک روز برای تمام غم هامون مرثیه بگیم و اشک بریزیم و یاعلی بگیم و بلند شیم.


خوابم نبُردمیون صدای بلند رویاهام و نم نم بارون نتونستم بخوابم.
باید از این به بعد موقع خواب یه چوب بلند بگیرم دستم و دونه دونه ی این جاه طلبی ها رو هیس هیس کنان ساکت کنم بلکه دو دقیقه چشمام روی هم بره.

*نمیتونم وصف کنم این تنهایی چقدر خوشمزه ست.این تنهایی و درس خواندن های دلی.

من آدمی هستم که وقتی دوستم تعریف میکند توی صفحه ی اینستاگرامش به مناسبت پایان بخش داخلی عکسی از من و خودش منتشر کرده و یکی از استاجرها  کامنت گذاشته "ممنون از اینکه سخت ترین بخش مارو به بهترین بخش تبدیل کردین،مخصوصا خانم دکتر گلسا"،از شدت ذوق بغض میکنم و تمام روز خوشحالم و وقتی مکث میکنم تا دلیل خوشحالی احمقانه ام را پیدا کنم یاد این اتفاق می افتم.

انقدر احساس دوست نداشتنی بودن میکنم که یک حرف ساده اینقدر خوشحالم میکند.نسبت به خودم احساس ترحم میکنم.


بعد از دقایق طولانی خیره شدن به سقف سفید اتاقم از خوابی که نرفتم بیدار شدم.اشک ریختم.دلم برای خودم میسوزد.


یک آن احساس کردم خدا چند قدم آنطرف تر از تختم دست زده زیر چانه و با بغض و ترحم نگاهم میکند.کاش به جای خیره شدن دستم را گرفته بود.باید حواسش بیشتر به دل گرفته ی بنده هایش باشد.


  "همیشه از غم کسانی حرف میزنند که میمانند و میسازند.اما       هیچوقت به غم آنهایی که میگذارند و میروند فکر کرده ای?"

~آناگاوالدا


*به عقب که نگاه میکنم میبینم من هیچوقت آدم ماندن و حرف زدن و پرسیدن دلیل و توضیح دادن و شنفتن نبوده ام.من هرکجا بدی آدمها قلبم را فشرد گذاشتم و رفتم.من آدم رفتن و متهم شدن و رنج دادن خودم بوده ام.آدمی که هیچکس از دل ذره ذره خورد شده اش خبر نداشت.


خیلی خوب یادمه حوالی اسفندماه سه چهار سال قبل بود و من توی یک شرایط خیلی بد روحی برای امتحان علوم پایه درس میخوندم و آی بارون می اومد،آی بارون می اومد و من وقت بیرون اومدن از اتاق و حتی تماشای گلهای حیاط خونه رو نداشتم.نویسنده ی جزوه ای که برای اون امتحان میخوندمش اول جزوه چند خط جالب نوشته بود که دقیق یادم نیست چی بود ولی از این نوشته بود که برای پزشک شدن از دیدن طبیعت و نوازش چمن و .دست کشیدم.

الان هم که توی خونه حبسم و جایی نمیرم و کسی رو نمیبینم هم عجیب بارون میزنه.به قول بابا بی آزار میزنه و من دلم پر میکشه واسه پشت فرمون نشستن و رانندگی زیر بارون.

تاریخ تکرار میشه و روزهای عمر من انگار دوباره برمیگردن به عقب.


+لطفا نیاین بنویسین حالا چی میشه یه تک پا بری بیرون و این حرفا.بنظرم هرکسی شرایط و برنامه های خودش رو بهتر میفهمه.ممنونم:)


+دلم پوسید بسکه با کسی حرف نزدم.


بنظرم به جایی رسیدم که نمیتونم با آدمهای جدیدی دوست،رفیق و اُخت بشم.باید اینبار رسپی دقیقتری بفرستم برای خدا بلکه حاصل کار مثل دفعه های قبل نشه و فلفل و نمکش جابجا نشه و ازش "آدم" در بیاد!


همه ی آدمهای تنها وبلاگ مینویسن،یا همه ی وبلاگ نویس ها تنهان?


رفتم کنار دست دکتر که یه خودشیرینی کرده باشم بلکه زودتر آفم کنه دیدم داره معاینه واژینال انجام میده.داشتم خیلی ملو صحنه رو ترک میکردم که گفت کجا?بیا ببینم!

و چند ثانیه ی بعد من بودم که با انگشتم توی واژن زن بینوا دنبال دهانه سرویکس میگشتم و به بخت بد خودم لعنت میفرستادم!

_بگو ببینم چند فینگره?

+دو فینگر خانم دکتر!

_  :)

+  :/



*دو فینگر یعنی دهانه ی سرویکس به اندازه ی دو انگشت باز شده.

*امروز بالاسر اولین زایمان طبیعی،موقع زدن برش اپی واقعا نزدیک بود بیهوش بشم. کلی خودم رو کنترل کردم.انقدر زور زدن های بی نتیجه ی اون زن ترحم برانگیز بود و انقدر فشار رو توی تک تک اعضای بدنش حس میکردم و التماس هاش عذابم میداد که دوست داشتم میتونستم به یک طریقی به حیاتش پایان بدم و مطمئن بودم ازم تشکر خواهد کرد!

*خیر من با ن کنار نخواهم اومد.


توی گروهی که با رفقای از بچگی تا الان داریم،پسرا گیر دادن بهش که چرا ناپیدایی?.بعد از یکی دو روز جواب داده درگیری کارم کم بود،فنر تخت اتاقم هم شکسته و درگیر تعویضش شدم و پدرم در اومدم تا سر هم کردمش.

کمیل طبق معمول زده بود به مسخره بازی و سر به سرش میذاشت که مگه چیکار کردی با اون تخت که به این زودی فنرش در رفت?سلام مارو هم به خواهران امریکایی برسون! و از این مزه پرونی ها.

و پسرک توی جواب دادن کم نیاورده و با خوندن پیامهاش کلی خندیدم.

حالا بعد از دو روز پیام داده احساس میکنم ناراحت شدی.داشتم شوخی میکردم.

میخونمش و نمیدونم در مورد چی حرف میزنه.هرچی فکر کردم یادم نیومد اخیرا مکالمه ای باهاش داشته باشم.پرسیدم از چی حرف میزنی?

گفت ماجرای فنر تخت دیگه!میگم داشتم شوخی میکردم که روی کمیل رو کم کنم،ناراحت شدی? .محکم زدم توی پیشونیم که یعنی آخ پس ماجرا اینه!.


یک حرفی زده شده و من بهش خندیدم و در لحظه فراموشش کردم.ولی اون دو روز به این فکر میکرده که شرکت نکردن من توی اون بحث بخاطر این بوده که حسادت(!!!)کردم و ناراحت شدم.


اینکه میگم این چیزها زورکی نیست همینه.


قبلترها فکر میکردم سیزده فروردین توی خانه ماندن از محالات جهان است.حتی تصور اینکه وقتی ما گلّه ای میزنیم به دل طبیعت و کباب میزنیم بر بدن و توپ بازی میکنیم و از کوه بالا میرویم،یک عده بماننده خانه و پا بزنند روی پا برایم غیر ممکن بود.جدّا در مغزم نمیگنجید.حتی سالی که کنکوری بودم هم دست از این آئین حیثیتی خانوادگی نکشیدم.

بعدترها بزرگتر شدم و مجبور شدم برای امتحان گوارش فیزیوپات قید سیزده به در را بزنم،بعدترش کشیک بودم و حق انتخاب نداشتم و اما امروز به میل خودم این اتفاق افتاد.

کاش اقلا ذوق بیشتری به خرج میدادم و مباحث جذابتری را برای امروز انتخاب میکردم مثل نفرولوژی(کلیه)مفهومی عزیز،نه روماتولوژی حفظی بی منطق!


*بابا گفت تو هم بیا.گفتم الان نمیتونم بابا،ذهنم پیش مباحث عقب افتاده ست.گفتم شتر سواری دولا دولا نمیشه،انشالله سال بعد با دل خوش میام.گفت باشه و من ته ذهنم به این فکر کردم چقدر مسخره که برای سال بعد از الان برنامه ریزی کنم.آنهم در شرایطی که امشب میخوابیم و فردا ممکن است حاصل سالها تلاشی که داشتیم یک شبه زیر آب باشد.

*این روزها دائما به کسانی فکر میکنم که امسال امتحانات سرنوشت سازی مثل دستیاری یا کنکور داشتند و الان آواره ی سرما و آب شده اند.

*اینترن ن با شما صحبت میکنه:)



*دختر 20 ساله به علت درد شدید شکم و با شک به پارگی کیست تخمدان بستری شد و در آزمایشات و سونوگرافی انجام شده نهایتا تشخیص بارداری خارج رحمی داده شد.

حال و احوال و شوک مادرش شد یکی از اون خاطرات ماندگار گوشه ی ذهنم برای همیشه!


*شاید هایلایت ترین اتفاقات دومین کشیک نم همین دوتا سقط دم آخری باشن.یکی القای سقط در زنی که توی سونوگرافی جنینش آنومالی نشون داده بود و توی ظاهر جنین دفع شده هم این آنومالی ها واضحا قابل تشخیص بودن.و یکی هم اون زنی که با درد شکم و خونریزی واژینال اومد و ادعا میکرد از بارداریش خبر نداشته اما وقتی دکتر معاینه اش کرد باقیمونده های شیافی که برای سقط استفاده کرده بود رو پیدا کرد.دکتر میگفت تو چقدر بیرحمی.زن میگفت مشکل مالی دارم.دکتر با نهایت عصبانیت میگفت خب از روش پیشگیری درستی استفاده کن.زن چیزی نمیگفت.دکتر برای کشیدن جنین از داخل واژن به مشکل خورده بود و نگران بود سرش که گیر کرده کنده بشه و مدام زیر لب غر میزد و میگفت بیرحم،بیرحم.

اما من به این فکر میکردم که احوالات اون زن نه برای من و نه پزشک کشیک قابل درک نیست.همونطور که احوالات اون زن اول که بعد از دفع کردن تکه ی وجودش به نقطه ی نامعلومی روی سقف خیره شده بود و تنها حرفی که از دهنش شنیدیم این بود"برام نگهش دارین،میخوام دفنش کنم".


*زن اومده بود تا برای ترخیص دخترش نامه ی رضایت شخصی بگیره.دخترش بعد از سزارین دچار تب شده بود که یکی از مسائل بسیار حساس هست و دکتر به شدت تاکید داشت این زن نباید بره خونه.پرستار گفت چطور انقدر بی فکری?.زن با بغض گفت خانم بخدا من کاره ای نیستم.شوهرش دو روزه داره بهم فشار میاره که چرا الکی نگهش داشتین بیمارستان?رضایت بدین بیارینش دیگه بسشه!!!پرستار گفت به شوهرش بگو ممکنه بمیره.زن با حالت کلافه ای گفت بخدا گفتم.ولله گفتم.


یکی دو شبی میشود که انگار داروها دوباره بی اثر شده اند.خوب نمیخوابم.ظهر به اُمید اینکه چشمهایم را ببندم و دو ساعت بعد،از عمیق ترین چُرت دنیا بیدار شوم روی تختم دراز کشیدم اما تنها چیزی که نصیبم شد کوبه های وحشیانه ی قلبم بود به دیواره ی سینه ام نخوابیدم.نااُمیدانه چشم های خسته ام را به سقف سفید ترک خورده ی اتاقم دوختم و با فکرهای تکراری خودم را عذاب دادم.

دقیق خاطرم نیست چندبار در زندگی قلبم شکسته_قلبم را شکستند_اما رنج و دردهایش خوب در خاطرم مانده.رنج حرفهایی که طومار طومار آماده کرده و روزی هزار بار با خودت تمرین شان میکنی اما هیچوقت مجال گفتن شان نمیشود.حرف هایی که میماسند ته حلقت و بغض میشوند.

یک روز گفته بودم سخت ترین درد دنیا درد انتظار است اما حرفم را پس میگیرم.درد اینکه یک روز چشم باز کنی و ببینی کسانی که دوستشان داشتی با دلی شکسته تنهایت گذاشته اند از انتظار کشیدن هم تلخ تر است.

نقل قولی خواندم از "هرتا میلر" که:

"آدمها تمام نمیشوند.آدمها نیمه شب با همه ی آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشته اند،به تو هجوم می آورند".


دست از هجوم هر روزه به خاطر آزرده ام بردارید لعنتی ها.من به خواب احتیاج دارم.


زن با شکایت شروع دردهای زایمان به زایشگاه مراجعه کرد.ماما توی معاینه رحم رو لمس نمیکرد و دستگاه هیچ ضربان قلب جنینی رو نشون نمیداد.خواهرشوهر گرامی که معلم هم بودن به محض شنیدن این خبر آژیته شد،به ماما و رزیدنت حمله کرد و شیشه ی بیمارستان رو هم شکست و همزمان خیل عظیمی از زن و مرد که همراهی این مریض بودن از نگهبان بیچاره رد شدن و ریختن توی سالنی که زنهای آماده ی زایمان تردد میکنن و لباس مناسبی ندارن.فحش دادن،کتک زدن،بی حرمتی کردن و تمام حرفشون این بود که شما با تأخیر اومدین بالای سرش و بچه اش الان مُرده!

خاله ی زن میگفت الان حاملگی اش 42هفته ست و چون دکترش گذاشته از زمان زایمانش بگذره باعث شده جنین بمیره و به پزشکش فحش میداد و خلاصه یک استرس وحشتناکی به ما و پرسنل و زنهای بستری که نیاز به آرامش دارن وارد شد.

بعد از اینکه نیروی انتظامی جوّ رو آروم کرد،ماما و رزیدنت رفتن بالا سر زن.زن گفته بود دیروز دکتر رادیولوژیست بهم گفت بچه مُرده توی شکمت!!!!!گفتن سونو کجاست?گفت پاره اش کردم!!!!!

گفتن الان چند هفته ای?گفت 39هفته!!!!

گفت کارت مراقبت های بارداریت کجاست?گفت هر مدرکی که داشتم رو پاره کردم!!!!

زن رو فرستادیم سونوگرافی.دکتر گفته بود هیچ شواهدی از بارداری دیده نمیشه.یعنی نه تنها جنینی وجود نداره،که حتی تغییرات طبیعی رحم که باید طی بارداری دیده بشن رو هم نداره و بقایای سقط هم نداره و ضخامت رحم مثل یک رحم غیر بارداره!!!!

به شوهرش اطلاع دادن.خودش و شوهرش خیلی آروم بودن و اصلا حرفی نمیزدن(که بنظرم خیلی عجیبه).مرد میگفت یعنی چی?ما تست غربالگری رفتیم.هرماه پیش متخصص ن نوبت داشت و خودم باهاش میرفتم.رزیدنت پرسید هیچکس باهاش رفته داخل?گفت نه فقط خودش میرفته.

در همین حین خدماتی احمق بیمارستان بدون هماهنگی به باقی همراهیا میگه چه اتفاقی افتاده و گلّه دوباره ریختن داخل(برخورد بسیار شدیدی با اون خدماتی شد که اسرار مریض رو افشا کرد و قرار شد به طور جدی به کارش رسیدگی بشه).خواهر شوهر میگفت ما دوماهه داریم سیسمونی میخریم.مادر شوهر دااااد میزد و به پسرش،عروسش،دکتر،پرستارا و هر کس که دم دستش بود فحش میداد.

تلاش های سوپروایزر برای آروم کردن جوّ بی نتیجه بود.همه توی شوک بودن که یعنی چه اتفاقی افتاده?و نهایتا قرار شد مجددا توسط یک رادیولوژیست دیگه سونو بشه تا تشخیص قبلی تایید بشه(بخاطر مسائل قانونی)!

جالب اینجاست وقتی دفترچه بیمه اش رو بررسی کردیم دیدیم تازه اولین بار اواخر اسفند97 تیتر حاملگی براش چک شده و قبل و بعد از اون هیچ مراجعه ای به متخصص ن نداشته.طبیعتا یک زن باردار باید دفترچه بیمه اش مکررا مهر ن داشته باشه.و خیلی مسخره است برای کسی که حاملگی سالم داره در اواخر بارداری بیان تیتر حاملگی چک کنن و معلومه که تازه اسفند برای اولین بار رفته پیش متخصص و گفته ی عقب انداختم که دکتر براش تیتر خواسته،پس دروغ میگه 39 هفته ام!


حالا چندتا مساله مطرحه.اینکه خواهر شوهرش میگفت شکمش طی این مدت بزرگ شده .مسلما اگر علت داخل شکمی از حاملگی تا تومور داشت باید توی سونو دیده میشد.

دیگه اینکه واضحه این زن تحت نظر دکتری نبوده(قرار شد به اون پزشکی که زن میگفت تحت نظرش هستم زنگ بزنن و ببینن راست میگه یا نه).و اینکه هیچ مدرکی از دوران مراقبت باردی نداره.

مساله انقدر پیچیده و عجیبه که اصلا نمیشه هیچ قضاوتی کرد.

احتمالا یا فشار خانواده ی شوهر زیاد بوده و خواستن با دروغ گفتن در مورد اینکه حامله ام دهن اونا رو ببندن.یا زن واقعا اختلال هذیانی و بیماری روانپزشکی داره و اعتقاد داره بارداره.یا هزارتا احتمال دیگه که توی مغز من نمیگنجه.


بیمارستان ن? سرزمین عجایبی که انقدر اتفاقات شوک آوری داره که اگر بخوام همه رو بنویسم باید از صبح تا شب درحال تایپ کردن باشم.


نشستم گوشه ی استیشن پرستاری و به زحمت تمرکزم رو روی جزوه نگه میدارم.مرد مأمور بیمه برای پرستار صحبت میکنه از اینکه دخترش بیست و یک ساله شد و تصمیم گرفت عروسش کنه.به زنش گفته طی یکی دو ماه بهش آشپزی و شیرینی پزی یاد بده بقیه اش با من!!!!

مرد PHD رشته ای مرتبط به بیمه داره.خوشتیپه و هرروز با کت و شلوار جدید میاد بخش.ماشین خارجی شاسی بلند(!)سوار میشه و از سفر خارجی که تطعیلات عید با خانواده رفته حرف میزنه.


حالا من ماندم و کتاب و جزوه ای که روی میز رها کردم و به نقطه ی نامعلومی خیره شدم.


زیباترین،جذاب ترین،خوش هیکل ترین،خوش اخلاق ترین،خنده رو ترین،مهربون ترین رزیدنت ن دنیا فهمید درس میخونم و امروز تماما از کشیک آفم کرد.!

تصور این میزان از شعور،رحم و مروّت رو از یک رزیدنت ن نداشتم.شگفت زده ام کرد لعنتی جذاب.


+قبلترها نوشته بودم یک رزیدنت ارتوپدی خیلی بداخلاق داشتیم که به یکی از رزیدنت های ن پیشنهاد ازدواج داده و طرف قبول نکرده.ایشون همون طرف هستن.الهه ی زیبایی که باید گذاشتش توی تُنگ شیشه ای و فقط بهش نگاه کرد.باور کنید!


لوکیشن:درمانگاه ن

دختربچه ای ظاهرا 12_13ساله وارد میشه و پشت سرش مردی ظاهرا 30ساله.

_دکتر گفت بفرمایید?

+مرد با حالت خجالت زده گفت ایشون رو آوردیم برای معاینه.(تمام دیالوگ های مرد رو با تصور چهره ای که نیش هاش تا بناگوش بازه و میخنده و مثلا از خودش خجالت میکشه بخونید).

_چند سالتونه?

+خودم 29 و این 15.

_این بنده خدا که تا چشم باز کرده تو عقدش بستی،دیگه وقت داشته بخواد کاری انجام بده?!!!!!

+والا خانم دکتر حالا معاینه که ضرری نداره.من خودم دانشجو بودم دیدم دخترا چه کارایی میکنن(و همچنان میخندید).

_دکتر معاینه کرد و درحالی که دود از سوراخ دماغش بیرون میزد گفت مشکلی نیستو بعد از رفتن شون گفت حتی اگر مشکلی بود هم صد سال دیگه بهش نمیگفتم!


 بار روانی این چیزهایی که تو بخش ن میبینیم واقعا فرای تحمل منه.ن رو اگه مفت و مجانی هم به من بدن نمیخوام!



خاطره ی میکول(همگروهیمون) از اولین باری که به عنوان اینترن ن به زایشگاه قدم رنجه فرمودند.(جمله ها رو با لحن کاملا جدی و با تصور چهره ی ریلکسش بخونید)

_ما:میکول کشیک چطور بود?

+یعنی یا ابوالفضل.یااااابوالفضل.جنایت های صدّام به پای زاییدن زنها نمیرسه.یعنی بقرآن من تا صبح خواب میدیدم خوابوندنم رو تخت لیتاتومی و میگن یا بزا یا TV(معاینه واژینال)میکنیمت!!!حالا من واژن از کجا بیارم رو دیگه نمیدونم فقط زور میزدم که از یه جاییم بچه در بیاد!!!!

+آقا ما داشتیم تو سالن برا خودمون دور میدادیم و از اینهمه مامای خوشگل مُشگل دل میبردیم که رزیدنت عنتر خانم اومد گفت بیا بریم راند.رفتیم بالاسر زنه.من دیدم عنتر خانم داره دستکش دستش میکنه و تا اومدم در برم دیدم زااارت! دست کرد تو ملاج زن بدبخت.یعنی به قرآن مُردم.مُردم.

+بچا من دیشب رفتم تو یکی از اتاقای زایمان که زنه 10فینگر بود و داشت میزایید.یعنی به ولله قسم نصف بچه بیرون بودااا،بعد زنه داشت زور میزد که یکدفعه چشمش افتاد به من.گفت پسر راه دادین تو?! و هورت کشید تو و بچه رفت داخل و ماماها مُردن تا دوباره درش آوردن(اینجای کلامش ما تقریبا وسط بیمارستان دراز کشیده بودیم روی زمین بسکه میخندیدیم).


و جا داره بگم که تمام پسرهامون زایشگاه رو تحریم کردن و کاملا جدی اعلام کردن دیگه پا توی اون کشتارگاه نخواهند گذاشت(عین تعبیر خودشون موقع صحبت با اتند)!یعنی تو گروه ما حتی یک نفر به ن علاقه نداره و تابحال هیچکدوممون حاضر نشدیم زایمان بگیرم و بعضیا مثل من حتی یه زایمان رو هم درست و حسابی تا آخر ندیدیم.به قول مجتبی ول کن بابا مگه اعصابمون رو از سر راه آوردیم!


زن شانزده ساله ی باردار تخت نوزده نمیدونست روش پیشگیری از بارداری یعنی چی و از بدو ازدواجش از هیچ روش پیشگیری استفاده نکرده بود!

یک دست و جیغ و هورای بلند به افتخار قانون گذاران عزیز و حامیان قانون کودک همسری.پدرسوخته های عزیزی که با تمام توان از افزایش نسل مسلمان ها مراقبت میکنن.خدا حفظشون کنه انشالله!


باید وقت آزادتری میداشتم تا این بُرهه ی زندگی ام را مفصل ثبت کنم.این روزهای درس خواندن های کوتاه بین ویزیت مریض ها و تست زدن های هول هولکی گوشه ی استیشن پرستاری.این روزهای جیم زدن از راند و التماس برای پیدا کردن یک گوشه ی خلوت مناسب برای جزوه دست گرفتن.

باید ده سال بعد به یاد داشته باشم سیر تغییر کردنم را.اینکه بعد از یک عمر عادت به تعطیل کردن درس با رسیدن ساعت نُه شب،یکباره چشم باز کردم و دیدم نیمه شب است و من با چهره ای خواب آلود و موهای ژولیده همچنان پُشت میز تحریر اتاق ساکتم نشسته ام و با جزوه ها سر و کله میزنم.

اینکه طی بیست و پنج روز حجیم ترین بخش پزشکی،داخلی را تمام و کمال خواندم و مفصل تست زدم،کاری که همین یک ماه قبل به نظرم بعید که نه،غیر ممکن می آمد.

چه چیزی عادت های گذشته ام را تغییر میدهد?

اجبار?

شاید.

عشق?

حتما.حتما.


خانمی با شکایت خونریزی واژینال مراجعه کرد و توی شرح حالش ذکر میکرد به دنبال رابطه ی ج.ن.س.ی اتفاق افتاده.توی معاینه ای که رزیدنت انجام داد پارگی شدید داشت.دکتر وقتی از اتاق عمل اومد بیرون میگفت من تابحال همچین چیزی به عمرم ندیدم.موندم این چطور آلتی بوده که از زیر سرویکس تا خروجی واژن رو پاره کرده!!!طولش چقدر بوده?!سرش تیغ داشته!!

و خلاصه بنده خدا بعد از سالها کار کردن در حوزه ی جراحی ن با دیدن این کیس توی شوک بود!


خانم حدودا چهل و خورده ای ساله اومد با پارگی پرینه.مدل پارگیش دقیقا عین برشی بود که حین زایمان طبیعی میزنن تا بچه راحت تر به دنیا بیاد(برش اپیزیوتومی).و بعد از کلی کلنجار گفت دو روز قبل حین رابطه ی ج.ن.س.ی ایجاد شده.ماما با دهن باز مونده از تعجب گفت چی??مگه میشه???شوهرتون مست بوده?

زن گفت نه خانم این حرفا چیه?شوهرم نماز میخونه.ماما انقدر بهش پیله کرد تا آخر سر گفت من یک هفته رفتم مشهد زیارت،وقتی برگشتم شوهرم انقدر هار(-_-)شده بود که افتاد روم و دیگه نفهمیدم چی شد.دو روز بخاطر بچه هام و ترس آبروریزی تحمل کردم ولی دیگه دردش غیرقابل تحمل شد و اومدم.

(البته بیشتر به نظر میومد حاج آقا با دندون اون ناحیه رو پاره کرده وگرنه بابا مگه میشه بزنی طرف رو عین کتاب از وسط نصف کنی?)


بنظر من این چیزا دیگه از حوزه ی خشونت خانگی فراتر رفته و به شکنجه ی خانگی شبیه تره.و برام جالبه بدونم این زنها از صدمه دیدن حین س.ک.س لذت میبرن?اینکه بخاطر یک رابطه کارشون به اتاق عمل و جراحی و طی کردن دوره ی نقاهت بکشه?

آیا نباید همون لحظه حق این رو داشته باشن که از طرف مقابل بخوان تمومش کنه?آیا داشتن امنیت حداقل جسمی حین رابطه رو حق خودشون میدونن?


یکی از مرض هام هم اینه که نمیتونم دوتا کار رو با هم منیج کنم!

حالا موندم چطور برنامه بریزم که هم از درس خوندنم عقب نیفتم و هم پروپوزالم رو برای دفاع آماده کنم و هم برای امتحان صلاحیت بالینی بخونم و هم یه فکری کنم که بعد از گذروندن یک ماه ن،گوش شیطون کر دو کلمه بخونم که سر راندها مثل بُز به بقیه زُل نزنم!

اجالتا تا حداقل ده روز آینده رو قراره با استرس بگذرونم!


هروقت قلب میخونم احساس خنگ بودن میکنم.من بعد از هفت سال از اتمام دبیرستان همچنان نسبت به هرگونه قانون فیزیک نفرت دارم.


*آی آدمها که بر ساحل نشسته و روزشمار گیم آو ترونز گذاشته اید،یک نفر دارد دست و پا میزند وسط فهمیدن قوانین سوفل های قلب.شما آیه دین ندارید?!


تلفنم زنگ خورد و مرد پشت خط گفت خسته نباشید خانم دکتر،بخش داخلی خانم ها کارتون دارن.برای چند ثانیه مغزم کاملا متوقف شد و بعد از شروع مجدد فعالیتش تونستم به سختی بگم داخلی چی?کدوم بیمارستان?

مرد گفت مگه شما خانم دکتر گلسا نیستین?بیمارستان فلان دیگه.و من پوکر فیس به دوربین خیره شده و میگفتم آقا سر شیر مادرت اسم من رو از اون لیست تلفن خط بزن!!! داخلی من یک ماهه که تموم شده.مرد که تقریبا از خنده ریسه رفت بود گفت چشم چشم و تلفن رو قطع کرد.

میبینید?من از داخلی برگشتم،داخلی از من برنمیگرده!


روزمون با صدای جیغ های گوش خراش زن اتاق 9 که سخت زایید،خیلی سخت زایید شروع شد و شبمون داره با جیغ های بلندتر زن تخت 7 که میگه من مطمئنم نمیزام ادامه پیدا میکنه.روز تستیکولاری بود کلا!


+هیچوقت توی زندگیم اندازه ی بخش ن جیم زن و در رو و درس نخون نبودم.کلا وجهه ای از خودمون نشون دادیم که امید تمام اتندینگ رو ناامید کردیم و نهایتا به این نتیجه رسیدن که ولمون کنن به امان خدا.راضی ام از اپروچی که توی این ماه های آخر در پیش گرفتیم.والا:)

باهام حرف بزنین لطفا:)


شب بود و از بالای مُبل چشمم افتاد به برادرم که غرق دنیای خودش توی موبایلش سیر میکرد.ویرم گرفت که تمام قلقلک هاش رو جبران کنم و فورا دست بردم زیر گلوش.از جا پرید و خواست به شوخی جبران کنه و انقدر قلقلکم داد تا گریه کردم.

میدونه چقدر این کار برام دردناکه و بارها بهش گفتم به بدن من دست نزنه و بارها بهم گفته تو آدم سرد و بی احساسی.دیشب ناخواسته اشکهام ریختن و بُهت زده بهم نگاه کرد.بغلم کرد و بوسیدم و عذر خواهی کرد و انقدر نگاهم کرد تا مطمئن بشه ناراحت نیستم،تا خنده ام رو ببینه.خندیدم.

امروز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم در اتاقم رو زد،اومد و گفت دیشب خوابم نبرد که گریه کردی،گونه ام رو بوسید و رفت سر کار.و من به این فکر میکنم چقدر احمقانه ست که نامهربونی آدمها و دوست نماها ناراحتم میکنه وقتی کسانی رو کنارم دارم که انقدر عاشقانه دوستم دارن.بنظرم دنیا دنیا غم و بدجنسی رو جبران میکنه این عشق.این دوست داشتن های ته ته ته دلی.


وسط درس خوندن یکهو دلم خواست برم آرایشگاه!!درحالی که تصمیم داشتم حالا حالاها به ابروهام دست نزنم.چشمم افتاد به موهای کات شده ی دخترکی که انگار قشنگترین موهای دنیا رو داشت و در یک لحظه تصمیم گرفتم با موی کوتاه برگردم خونه.حالا نمیتونم از نگاه کردن به موهای کم پُشت مصری سشوار کشیده و لطیفم دست بردارم.
آرایشگر بهم گفت چقدر جنس موهات قشنگه،کاش پرپشت بودن.جواب دادم اوهوم،هر روز هم دارن کمتر میشن.ولی توی دلم میگفتم واقعا برات مهمه?اصلا!!
این روزها هیچ مساله ی ظاهری و عاطفی و غیره ای برام مهم نیست و اذیتم نمیکنه جز همون یک آرزوی شیرین کُنج دلم.آرزوی رسیدن به حرفه ای که میخوام تنها دغدغه و پُررنگ ترین قسمت زندگیم باشه.
چند روز قبل دوستم ازم پرسید از چهره ات راضی هستی?گفتم آره.گفتم میبینی که با هر متر و معیاری حساب کنی من خوشگل محسوب نمیشم اما انقدر غرق دنیای دیگه ای هستم و به این چیزها دقت نمیکنم که دیگه عیب های ظاهریم رو نمیبینم.برام مهم نیست ابروهام چرا اون مدلی نیست یا چرا فلان لباس رو ندارم.وقتی میخوام از خونه بیام بیرون برام مهم نیست آرایش نکردم و فقط به این فکر میکنم که حیف وقتم که بخوام پشت آینه هدرش بدم.و دلم برای نوجوانی معصومانه ام میگذره که در اضطراب زشت بودن یا نبودن گذشت و در آرزوی گرفتن تایید دیگران.

من زیبایی و آدمهای زیبا،آرایش متناسب و کسایی که اهلش هستن،لباس آراسته و شیک،کفش و کیف های ست و گرون قیمت رو خیلی دوست دارم،عاشق مانیکور و پدیکور و لیفت کردن مژه هامم اما میدونید?به این نتیجه رسیدم که وقتش رو ندارم.به این نتیجه رسیدم که گرچه این چیزها خوشحالم میکنه اما خوشحالی حقیقیم با چیزهای دیگه ای هست.
اعتراف میکنم همیشه به کسایی که در شیکترین و تمیزترین و آرایش کرده ترین حالت ممکنه میرن بیرون حسودی میکنم.اما هروقت که میام یه ذره به خودم برسم میگم حالا که چی?بعد بیخیال میشم و مثل ماست میرم بیرون!

بدون فکر و آمادگی قبلی امتحان صلاحیت بالینی ثبت نام کردم که خُب گوه خوردم!

به قول یک بنده خدایی فاجعه اینجاست که مولاژ یه خالی رو میذارن جلوی آدم و باید قبل از معاینه باهاش سلام و علیک کنیم و ازش اجازه بگیریم.حالا قربون صدقه اش هم نرفتیم،نرفتیم!

عمیقا باید شاشید وسط اون نظام آموزشی پزشکی عمومی که دانشجو رو وادار میکنن مورنینگ آکرومگالی و سندروم جیتلمن و کلیه پلی کیستیک و هزار کوفت و زهرمار تخصصی و فوق تخصصی دیگه بده،ولی هیچکس پیدا نمیشه مسائل ساده ای رو به آدم یاد بده که از قضا بعدا با امکانات طرح توی روستا فقط با همونا سر و کار داری مثل نحوه ی تزریق انسولین.مثل نحوه ی درست کردن پودر ORS.و هزار مثال خجالت آور دیگه!


داریم برای صلاحیت بالینی میخونیم و دوستم با حالت متفکری میگه گلی?خودمون دقیقا توی این هفت سال چه گوهی میخوردیم?

با حالت متفکری نگاهش میکنم و جوابی ندارم!!!


به این شکل که وقتی صبح با انرژی از خواب بیدار میشم و صبحانه میخورم، با مشت های گره کرده رو به آسمون فریاد میزنم"یا ارتوپدی یا هیچ" و شبها که خسته و خورد خاک شیر شدم و توان بیدار موندن ندارم یواشکی به خودم میگم حالا "پوست" هم رشته ی بدی نیستا!


زن بعد از جراحی سزارین ترخیص شده بود و به سختی به سمت در خروجی سالن اصلی حرکت میکرد و مادرش بچه به بغل پشت سرش میرفت و با ذوق به نوه اش نگاه های خریدارانه ای مینداخت.پدر جوان دم در منتظر ایستاده بود.نزدیک که شدن مادرزن داشت میگفت بچه رو بدیم دست پدرش.در باز شد و مرد جوان با ذوق و خوشحالی اومد به پیشوازشون.دست های بچه به بغل مادرزن توی زمین و هوا مونده بودن و منتظر دست پدرجوان اما غافل از اینکه مرد از دیدن همسرش انقدر خوشحال بود که انگار تمام دنیا رو فراموش کرده باشه دست انداخت پشت کمر زنش و انقدر با عجله و هیجان برای هم حرف میزدن که انگار سالهاست همدیگه رو ندیدن.شاید ده دقیقه طول کشید تا از محدوده ی دید من خارج بشن و من تمام مدت با ذوق بهشون زُل زده بودم و با خودم میگفتم چه زن خوشبختی.

باید زن باشی تا بفهمی وقتی زایمان کردی،اضافه وزن داری و از ریخت و قیافه افتادی،هورمون هات فوران کردن و غم بعد از زایمان داری چقدر چقدر چقدر احتیاج داری به همدلی همسرت.به اینکه به هر طریقی بهت بفهمونه تو هنوز هم مهمترین قسمت زندگیش هستی.



با دخترک رزیدنت ارتوپدی صحبت کردم.از ده روز کشیک پشت سر هم برام گفت که حق استراحت نداشته.از روزی که توی درمانگاه درحال ویزیت مریض خوابش برده و مریض ده دقیقه ی تمام به همون شکل نشسته و نگاهش کرده.از روزی که رزیدنت سال بالا باهاش بد شده و ده روز تمام بهش میگفته برو بخش عفونی و از اونجا بهم زنگ بزن و وقتی زنگ میزده میگفته دو دقیقه ی دیگه فلان بخش باش و بهم زنگ بزن و باز که زنگ میزده میگفته یک دقیقه ی دیگه از فلان بخش بهم زنگ بزن و این سیکل رو انقدر ادامه داده تا دخترک بگه تسلیمم دست از سرم بردار.از روزهایی که با دندون درد و صورت ورم کرده کشیک میداده و وقت تنها چیزی که پیدا نمیکرده فکر کردن به درد دندون بوده.از شکستن دندون پیشینش و اینکه هفت ماه تمام با همون دندون اومده و رفته و وقت ترمیمش رو پیدا نکرده.از اینکه با خانواده اش توی یک شهر زندگی میکنه اما طی شش ماه اول رزیدنتی یک بار تونسته ملاقاتشون کنه.از تاول های دردناک کف پاش گفت که افتادن به پوسته ریزی و نهایتا یک پوست ضخیم به جاش تشکیل شده که گلوله هم بهش نفوذ نمیکنه.بهم گفت آرایشگاه رفتن رو فراموش خواهی کرد.جوش های صورتت برات بی اهمیت خواهند شد و تو اصلا وقت فکر کردن به این مسائل حاشیه ای رو پیدا نمیکنی.

دخترک حرف زد و من گوش دادم.سپردم به خدا که ببینم چه میشه.

دعام کنید لطفا.


اسکرین شات فرستاده از صحبتش با دختری که ارتوپدی میخونه و پروفایلش رو برام فرستادهدقایق طولانی به چهره و اندام دخترانه اش نگاه کردم و هزار فکر و خیال متناقض از ذهنم گذشت.شوق،حسرت،اُمید،یاس.


از آزمون دادن وحشت دارم.دیروز بعد از گذشت یکماه از اتمام خوندن نفرولوژی،بیست و پنج تا تست نفرو زدم که نُه تاش رو یا بلد نبودم کلا و یا حتی جای دقیقش رو توی جزوه یا کتاب تست یادم بود اما مطلب رو فراموش کرده بودم.خدایا?


هزارسال بعد نوزادی که حتی اسمش رو نفهمیدم به خاطر نخواهد آورد در همچین شبی،اولین تجربه ی گرفتن جفت و بریدن بندناف برای یک اینترن ن شده بود.به یاد نخواهد آورد لحظه ی خروج جفتش رو که خون فوّاره داد و ردّش موند به یادگار روی کفش های اینترنی که لجاجت کرده و چکمه ی زایمان نپوشیده بود.


از خواب ظهر که بیدار شدم گفتم امروز روز درس خوندن نیست.کتاب رو بستم و به خودم وعده ی بیرون رفتن دادم.کمی بعدترش به یازده ماه بعد فکر کردم و تصور لحظه ای که رتبه ی خودم رو میبینم و میکوبونم روی پیشونیم که ببین?لب مرزی شدم! و به خودم لعنت میفرستم که کاش کمی بیشتر میخوندم.کتاب رو برداشتم و گفتم همین یک مبحث رو میخونم و بعد میرم بیرون.مبحث بعدی و بعدتر رو هم با یکسری وعده و وعید دیگه خوندم و گرچه ساعت خوندنم درنهایت کمتر از روزهای عادی شد اما مهم اینه که با تنبلی خودم مقابله کردم.با بهانه ی بیخودی که همیشه برای انجام ندادن کارهای ضروری زندگی مون میاریم.
این روزها بزرگترین چالشم مقابله با همین اخلاقی هست که سالها داشتم.تغییر این باور که "وقتی حال داری درس بخون"!.
بنظر من آدم باید لایف استایلش رو بر اساس اهدافش تغییر بده چون به هرحال در تمام ساعاتی که من"حال" درس خوندن ندارم،صدها نفر رقیب درسی وجود دارن که اتفاقا شدیدا "حالش" رو دارن.
به قول یک بنده خدایی که بهم میگفت الان وقت صرفا لذت بردن از درس خوندن نیست!الان فقط باید بخونی تا یک سال بعد لذتش رو ببری!

*اینها رو مینویسم چون میدونم تعداد زیادی خواننده ی کنکوری دارم.کسایی که میدونم چندساله پشت کنکور موندن و مطمئنم حداقل نصفشون در سالهای بعدی پشت کنکور موندن دقیقا همون اپروچ و ساعت مطالعه ای رو دارن که سال اول داشتن.بذارید منطقی باشم!دوستان عزیزم،هیچوقت نمیشه وقتی در هدفی شکست خوردی دقیقا از همون راه قبلی بری و اینبار پیروز بشی.سال اول مسافرت میرفتی و سال دوم هم بری.مهمونی میرفتی و بازهم بری،روزی ده ساعت میخوندی و بازهم همونقدر بخونی.
اگر این مسیر رو بری و بعد بگی من عاشق فلان رشته ام اما هرچه تلاش میکنم بهش نمیرسم تنها کاری که از دست من برمیاد سکوت کردنه چون تو با مسیری که طی میکنی در واقع عشق خودت رو زیر سوال میبری.اگر واقعا عاشق اون مسیر هستی اول خودت رو از رکود در بیار.نگاه و راه و روشی که داری رو تغییر بده وگرنه مثل گلوله ای میشی که توی یک حلقه بی هدف چرخ میزنی.

*بهش گفتم خوشبحالت که رفتی سفر،خوش بگذرون.گفت تو هم که داری خوش میگذرونی،تو که کتابهات رو بیشتر دوست داری.خندیم.گفت جدی میگم بنظر من دوستشون داری!

من عاشق کتابهام نیستم.اما عاشق هدفی هستم که این کتابها من رو بهش میرسونن.


هزارسال بعد نوزادی که حتی اسمش رو نفهمیدم به خاطر نخواهد آورد در همچین شبی،اولین تجربه ی گرفتن جفت و بریدن بندناف برای یک اینترن ن شده بود.به یاد نخواهد آورد لحظه ی خروج جفتش رو که خون فوّاره داد و ردّش موند به یادگار روی کفش های اینترنی که لجاجت کرده و چکمه ی زایمان نپوشیده بود.


پسرک از شدت عذاب وجدان اینکه مزاحم درس خوندن من نباشه بهم زنگ نمیزنه و هرچندوقت یکبار پیام میده اگه بیکاری و حوصله داری خبر بده تماس بگیرم و مدام برام کلیپ انگیزشی میفرسته و من انقدر به این حرکتش میخندم که حد نداره!کلا بچم قضیه درس خوندن من رو خیلی جدی گرفته!!(حالا بماند که منم مثل فامیل دور توی نقش خودم فرو رفتم و عمدتا میگم متاسفانه وقت ندارم:)))
امروز بعد از مدت طولانی تایممون هماهنگ شد.
میگه رئیس موهاتو کوتاه کردی شکل جودی ابوت شدی:/میگم لطف داری:/میگه خداییش تو که قیافه نداری از این حرکت های ناگهانی نزن:D
پسرک کم حرف و ساکت همیشگی،پشت سر هم حرف زد و تعریف کرد و من احساس کردم حالش خوبه و خوشحالم از این بابت.
گیم آو ترونز رو نگاه نکرده و توجیهش اینه که حالا انشالله بعد امتحان دستیاری تو میام ایران با هم میبینیم و من جز ت دادن سری به تاسف کاری از دستم برنمیاد قطعا:|
بهش میگفتم اجاره خونه ها وحشتناک زدن بالا و نگران اینم که اگه یه شهر دیگه رزیدنت بشم چه فشاری به مامان و بابا میاد.میگه اون که حله،نگرانش نباش میگم آره چون بابام تو هر شهر یه ویلای دوهزار متری داره نگرانی ندارم!میگه نه، امیدوارم تا اون موقع سرت به سنگ بخوره و بخوای خانم خونه خودت باشی و خیلی شیک بری بیمارستان و برگردی تو خونه ی خودت نه خونه ی اجاره ای و من که مثل کف دستم میشناسمش و میدونم اینا رو میگه که دنبال ری اکشن تو چهره ی من بگرده میزنم زیر خنده و میگم آره بابا،تو خوبی.تو فقط میتونی خونه بخری.و باهاش شرط میبندم من زودتر از اون خونه دار بشم(که خب گوه خوردم همچین شرطی بستم)!
دلم میخواست روز جشن فارغ التحصیلیم باشه.ولی خب تف به دوری.

براش تعریف کردم از پسرکی که به تازگی باهامون هم گروه شده و اینکه نخ های ریزی میده و به شدت روی اعصابمه.از اینکه از بین اونهمه دختر همگروهی،عدل به من میگه"گلسا جانم" یا وقتی صداش میکنم با یک حالت اعصاب خورد کنی میگه جان دلم?!!!!میگفتم میکول و مجتبی و رضا بحثشون جداست و بعد چندسال مثل برادرم شدن اما این از راه نرسیده و صمیمی نشده ببین چطور رفتار میکنه.گفتم متاسفانه هنوز مستقیم چیزی نگفته و منتظرم کوچکترین حرکتی بزنه تا کن فیش کنم و انقدر عصبانی بودم که دلم میخواست یکنفر باهام توی این نفرت همراه بشه.اما حرفم که تموم شد با همون ریلکسی خاص خودش گفت رفتارت خیلی داره بد میشه ها گلی.حالا ادبیاتش مناسب نیست درست اما گیریم که قصدی هم داشته باشه حتی برای دوستی گناه که نکرده.تو میتونی خیلی معمولی بهش جواب رد بدی دیگه چرا بچه ی مردم رو کن فی کنی!و من انگار سطل آب یخی روم خالی کنن و تمام نفرت هام یخ زدم:/

نتیجه ی اخلاقی اینکه جلوی سهیل به دیگران فحش ندین و از نفرتتون راجع به آدما حرف نزنین و حسود پلاستیکی نباشین!


توی گروه کلاسی بحث سر رنگ لباس و چند و چون جشن فارغ التحصیلی هست که سه چهار ماه آینده برگزار خواهد شد.

من?پیامها رو میخونم و تمام شدن این هفت سالی که قرار بود تا ابد ادامه پیدا کند رو باور نمیکنم.هنوز نمیفهمم اگر قراره نباشه شب بخوابم و فردا تند و تند لباس بپوشم و سمت بیمارستان گاز بدم و با سرعت هزار اسب بخار مریض ببینم و نوت بذارم و برای راند استرس داشته باشم پس باید چکار کنم?


کنار گذاشتن یکباره ی یک لایف استایل هفت ساله و برگشتن دوباره به روزهای کنکور کار ساده ای نیست.برای هضمش به زمان احتیاج دارم.


نقطه ی پرتی از زایشگاه،توی یک اتاق سوت و کور نشسته بودم به درس خوندن اما حواسم پرت صداهای جیغ و خواهش زنهایی که برای زایمان تقلا میکردن بود.سه تا صدای مختلف که با سه تون متفاوت به طور متناوب تکرار میشدن و هر کدوم به نحوی و با کلماتی از خدا میخواستن راحت شون کنه.یکی از زنها دچار ارست دیلاتاسیون شد و این یعنی زایمانش دیگه پیشرفت نخواهد کرد و رفت برای جراحی سزارین.

زن دوم بالاخره زایید و اشک ریخت و اشک ریخت.صحنه ی گریه کردن زن درد کشیده که همچنان برای دفع جُفت زور میزد توی بغل مادرش که ایشون هم اشک میریخت اوج تراژدی بود و من هم بغض کرده ایستاده بودم گوشه ای و شاهد این قاب شاد اما غم انگیز بودم.

زن سوم همچنان داد میزد و معاینه اش میگفت تا حداقل پنج شش ساعت آینده نخواهد زایید و حالا حالاها باید با درد خودش سر کنه.


اومدم خونه اما دلم توی قابی که دیدم مونده.به چهره ی مادرم که نگاه میکنم بغضم میگیره.بابت تمام دردهای ناجوانمردانه ای که برای دنیا آوردنم کشیده اما هیچوقت منّتش رو سرم نگذاشته شرمنده ام.

پیش بینی اینکه من در آیندا مادر خواهم شد یا نه غیرممکنه.اما امیدوارم اگر قرار باشه یک روزی تجربه اش کنم مادرم باشه که صورت پُر از اشکم رو روی سینه اش فشار بده و بگه تموم شد مادر.تموم شد.مبارکت باشه.


*اشکهام.


~عنوان:فاضل نظری


از خواب ظهر که بیدار شدم گفتم امروز روز درس خوندن نیست.کتاب رو بستم و به خودم وعده ی بیرون رفتن دادم.کمی بعدترش به یازده ماه بعد فکر کردم و تصور لحظه ای که رتبه ی خودم رو میبینم و میکوبونم روی پیشونیم که ببین?لب مرزی شدم! و به خودم لعنت میفرستم که کاش کمی بیشتر میخوندم.کتاب رو برداشتم و گفتم همین یک مبحث رو میخونم و بعد میرم بیرون.مبحث بعدی و بعدتر رو هم با یکسری وعده و وعید دیگه خوندم و گرچه ساعت خوندنم درنهایت کمتر از روزهای عادی شد اما مهم اینه که با تنبلی خودم مقابله کردم.با بهانه ی بیخودی که همیشه برای انجام ندادن کارهای ضروری زندگی مون میاریم.
این روزها بزرگترین چالشم مقابله با همین اخلاقی هست که سالها داشتم.تغییر این باور که "وقتی حال داری درس بخون"!.
بنظر من آدم باید لایف استایلش رو بر اساس اهدافش تغییر بده چون به هرحال در تمام ساعاتی که من"حال" درس خوندن ندارم،صدها نفر رقیب درسی وجود دارن که اتفاقا شدیدا "حالش" رو دارن.
به قول یک بنده خدایی که بهم میگفت الان وقت صرفا لذت بردن از درس خوندن نیست!الان فقط باید بخونی تا یک سال بعد لذتش رو ببری!

*اینها رو مینویسم چون میدونم تعداد زیادی خواننده ی کنکوری دارم.کسایی که میدونم چندساله پشت کنکور موندن و مطمئنم حداقل نصفشون در سالهای بعدی پشت کنکور موندن دقیقا همون اپروچ و ساعت مطالعه ای رو دارن که سال اول داشتن.بذارید منطقی باشم!دوستان عزیزم،هیچوقت نمیشه وقتی در هدفی شکست خوردی دقیقا از همون راه قبلی بری و اینبار پیروز بشی.سال اول مسافرت میرفتی و سال دوم هم بری.مهمونی میرفتی و بازهم بری،روزی ده ساعت میخوندی و بازهم همونقدر بخونی.
اگر این مسیر رو بری و بعد بگی من عاشق فلان رشته ام اما هرچه تلاش میکنم بهش نمیرسم تنها کاری که از دست من برمیاد سکوت کردنه چون تو با مسیری که طی میکنی در واقع عشق خودت رو زیر سوال میبری.اگر واقعا عاشق اون مسیر هستی اول خودت رو از رکود در بیار.نگاه و راه و روشی که داری رو تغییر بده وگرنه مثل گلوله ای میشی که توی یک حلقه بی هدف چرخ میزنی.

*بهش گفتم خوشبحالت که رفتی سفر،خوش بگذرون.گفت تو هم که داری خوش میگذرونی،تو که کتابهات رو بیشتر دوست داری.خندیدم.گفت جدی میگم بنظر من دوستشون داری!

من عاشق کتابهام نیستم.اما عاشق هدفی هستم که این کتابها من رو بهش میرسونن.

حالا میتونم یک زایمان طبیعی رو بدون اینکه درد بکشم تا انتها ببینم و شاهد زدن برش اپیزیوتومی باشم.یک زایمان نصفه نیمه گرفتم و یک بند ناف را بریدم و کلامپ کردم و قصد دارم توی کشیک بعدیم حتما مستقلا یک زایمان بگیرم.حالا بیشتر از دو سال قبل که استاجر ن بودم میتونم احساسات یک زن باردار رو درک کنم،عشقش رو بفهمم و بابت تصمیمی که گرفته بهش حق بدم.میتونم بپذیرم برای پدر یا مادر شدن وما نباید همه چیز فراهم باشه و میدونم که دارم دست از ایده آل گرایی های افراطیم برمیدارم.

فکر میکنم اینها نشانه ی بلوغه.اینکه من روز به روز شباهتم با دختری که اولین پست های این وبلاگ رو نوشته کمتر میشه.


شبها که خوندنم تمام میشه دوست دارم اینجا رو باز کنم و خطی بنویسم به یادگار اما برای بیان حس و حالم هر چه دنبال کلمه ها میگردم اونچه را که میخوام پیدا نمیکنم.


~سر سفره ی هفت سین با دلی شکسته خواستم حالم رو به احسن الحال تبدیل کنی و الحق که کم نگذاشتی.عزیز دلبند شیرینم،حال این روزهام رو تا ابد پایدار کن.الهی آمین!


*زن بیست و هفت ساله ی گراوید شش!

زن سی و نُه ساله ی گراوید ده!

هر دو افغان.

(گراوید یعنی تعداد بارداری ها)


*زنی که دو بچه ی سالم داشت و حالا در این بارداریش نتیجه ی غربالگری سه ماهه ی اولش خوب نبود و نشان دهنده ی احتمال بالای سندروم داون بود اما زن به علت مشکلات مالی،غربالگری سه ماهه ی دوم را انجام نمیدادهزینه ی بزرگ کردن یک بچه بیشتره یا انجام یک تست غربالگری?آیا برای کسی که دوتا بچه ی سالم داره و از طرفی مشکل مالی،آوردن بچه ی سوم با عقل قابل توجیهه?


*زنی که به اندازه ی تارهای موی سرش تحت انواع روش های کمک باروری قرار گرفته و دروغ نیست اگر بگم چند صد میلیون خرج کرده اما به علت مشکل آناتومیک رحمی نمیتونه بارداری ها رو به انتها برسونه و در حسرت مادر شدن میسوزه اما حاضر نیست از رحم اجاره ای که شرع و قانون و طب بهش اجازه میدن استفاده کنه!


*زنی که به علت مشکل اسپرم های همسرش از طرف پزشکها برای بچه دار شدن تقریبا رد شده و حاضر نیست حتی لحظه ای به آوردن یک بچه ی معصوم و بزرگ کردنش فکر کنه و طعم مادر شدن رو بچشه و به جاش فقط گریه میکنه.درحالی که وارد چهل سالگی شده و تمام سالهای جوونی که میتونسته به لذت بردن از دیدن فرزندش بگذرونه رو با چشم اشکبار گذرونده.یاد حرف اتند نم افتادم که با وجود داشتن چندتا بچه،میگفت گاهی با همسرش راجع به این صحبت میکنن که برن بهزیستی و بچه ها رو ببینن بلکه مهر یک بچه به دلشون بیفته و وقتی ما پرسیدیم چرا?شما که بچه دارین?گفتن من دلم بچه ی بیشتر میخواد و از طرفی وقت و توان دوباره باردار شدن رو ندارم و بخاطر بالا رفتن سنّم احتمال مشکلاتم طی بارداری زیاده.پس چرا وقتی از پس هزینه هاش بر میام یک بچه ی معصوم رو بزرگ نکنم تا هم خودم عشق بگیرم ازش و هم اون رو در حد توانم خوشبخت کنم.تفاوت نگاه آدما رو میبینید?


ماتحت خودم رو با جدیت جر میدم و تا ساعت 11شب به خوندنم ادامه میدم و با این وجود ساعت خوندنم به 12ساعت نمیرسه.من چطور دوران کنکور هر شب و هر شب تیک 12ساعت رو سر ساعت9شب میزدم خدا میدونه.شاید صرفا توی تصوراتم اونقدر میخوندم!


*از من خسته انتظار ادب نداشته باشید دیگه توروخدا!


اتفاقی دستم خورد و اون گوشه ی وبلاگم،"کتابدونی" باز شد.موجی از احساسات به قلبم فشار آورد با دیدن هر کتاب و یادآوری حس و حالی که طی خوندشون داشتم و ذوق و وسواسی که موقع گرفتن عکس ها به خرج میدادم.

حس و حال مادری رو دارم که از جگرگوشه اش دور افتاده و باید برای دیدن دوباره ی فرزندش ده ماه دیگه صبر کنه.

برای ده ماه منتظرم باشین دخترکانم.پسرکانم.


~بُغض

~عنوان: رفته ام گرچه دلم منتظر برگرد است/چقدر صبر از این زاویه اش نامرد است"محمد عزیزی"!


نوزاد را روی شکم ی مادرش گذاشتم.پارگی زایمانی را دوختم،حین درآوردن پیشبند و دستکش و آستین و عینک و ماسک و چکمه های زایمان از بین اسم های مدّنظر مادر "اهورا" را انتخاب کردم.به خواهر زائو تبریک گفتم و "خسته نباشید خانم دکتر"ش را به دل خوش شنیدم و از اتاق زایمان شماره ی شش خارج شدم.


اگر یک نفر دوسال قبل که استاجر ن بودم،یا اصلا همین دو ماه قبل که قرار بود اینترن ن شوم این سناریوی بالا را تعریف میکرد از ته دل میخندیدم.اما این اتفاق در واقعیت رخ داد و من با یکی از فوبیاهای زندگی ام خداحافظی کردم و لذت جدیدی را تجربه!


پناه میبرم به خدا از شرّ اتند ن عقده ای.


~خدایا این چند روز را به ختم به خیر کن.این چند روز و تهدیدهای مکرر تجدید بخش!

~اتند ن به ما گفت شیرین مغز!کاملا بی دلیل!.و نوشته ها توانایی توصیف تمسخری که موقع ادای این جمله داشت را ندارند.و چهره اش وقتی به تلفظ انگلیسی من خندید یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمیرود.چند ساعت از این توهین گذشته و هنوز تلخی اش با همان شدت اولیه قلبم را فشار میدهد.انگار باید تنفر من از ن در تاریخ ماندگار شود!


بعد از دوسال رژیم منظم و ورزش و تغییر صد و هشتاد درجه ای لایف استایل و رسیدن به وزن چهل و شش کیلویی(حتی!)،دوباره اُفتادم به پرخوری و خب اجالتا تنها انگیزه ی امید به زندگی که سرپا نگهم داشته همین شوق پریدن سر یخچال خوردن و خوردن و خوردن ست!

هر روز تفاوت وزنم نسبت به روز قبل را واضحا احساس میکنم و گرچه درحال حاضر در خوش اندام ترین حالت ممکن خودم هستم  اما تصور هیکل ده ماه آینده ام کار سختی نیست.تصور یک گردالی که وسط راهروهای بیمارستان قل میخورد و جلو میرود!


وقتی با کوفتگی از خواب بیدار میشم و میخوام شروع به خوندن کنم دلم گریه میخواد.یک آن هزار فکر وسوسه کننده میاد سراغم که چرا انقدر به خودت سخت میگیری?چرا طرح رو انتخاب نکردی تا یک و نیم سال اینترنی رو با خیال راحت و بدون فشار درس و برنامه ریزی بگذرونی،ورزش کنی،مسافرت بری،کتاب بخونی.چرا به بی پولی خودت و دستت که قرار تا ابد پیش خانواده دراز بمونه فکر نمیکنی.چرا فراغت بهت نیومده.حیف این پولهای زبون بسته نیست انقدر میریزی توی جیب موسسات و جزوه میخری?!و این افکار تا مرز جنونم پیش میبرن.

ولی من باید بلند شم.ولی من اینم.این رو میخوام.میخوام بشه.و این دیالوگ تامی شلبی رو تکرار میکنم که"If we can,we do"!


*امیدوارم سال بعد که این نوشته ها رو میخونم از انتخابم راضی باشم و پیش خودم رو سیاه نشم و قرار نباشه از صفر شروع کنم و به حال امروز بخندم که به خاطر کشیک48ساعتی اخیر و درس خوندن برای فاینال ن چقدر از برنامه ی رزیدنتیم عقب افتادم و با خودم میگم من امسال قبول نمیشم.


سپیده ی صبح فردا که رویت شود دیگر هیچ خانم پیجر بدصدایی توی بلندگوهای این بیمارستان دوست نداشتنی من را به عنوان اینترن کشیک صدا نمیکند.دیگر هیچ مامای بی انصافی ساعت یک بعد از نیمه شب برای نوشتن مشاوره ی غیراورژانسی که در بهترین حالت ممکن فردا انجام خواهد شد من را از خواب بیدار نمیکند.دیگر هیچ مامایی با ژست یک فلوشیپ پریناتولوژی،NST را سمتم پرت نمیکند و من توی دلم برای هیچ کدامشان به تاسف سر تکان نمیدهمدلم اما برای پرستارهای بخش مامایی و شوخی هایی که باهم داشتیم تنگ میشود.برای میوه هایی که بعد از افطار پشت استیشن میخوردیم و ادای روزه دارهای خسته و گرسنه را درمی آوردیم.

دلم اما برای این بخش،این فضا،زنهای باردار،جیغ های بنفش زایشگاه،تک و توک اتندینگ لعنت شده و حتی برای دو اتند جان تر از جانم و رزیدنت الهه ی زیبایی تنگ نخواهد شد.




در تمام عُمرم این من بودم که درس داشتم و کار داشتم و سرم شلوغ بود و تمام اعضای خانواده متفق القول حمایتم کردند.حالا که مثل هزار مرتبه ی قبل برادرم مثل پروانه دورم میگردد،آشپزی میکند،کار شست و شو و رُفت و روب را انجام میدهد،خرید میکند،روزی هزار بار به قول خودش مثل راننده آژانس برای انجام کارهایی که سرم ریخته جابجایم میکند،بخاطر من تلویزیون نگاه نمیکند و ساعات بیداری اش را بیرون از خانه یک جوری سر میکند که مزاحم من نباشد با خودم فکر میکنم یعنی ممکن است یک روزی این همه محبت بی دریغ را فراموش کنم?یعنی یک روزی وقت خواهری کردن برایشان را پیدا میکنم?یک روزی که من چای دم کنم و آنها فقط روی مبل لم بدهند و کیف کنند?


*سر میز ناهار گفتم :من تا اینجای زندگی هیچ لذتی رو تجربه نکردم،مسافرت نرفتم،جایی رو ندیدم و فقط از پشت میز اتاقم همه ی دنیا رو تصور کردم.گفت مگه این راهی نیست که خودت انتخاب کردی?مگه برای هدفت نمیجنگی?

به نشانه ی تایید سر تکان دادم و لقمه ام را با بغض فرو دادم و نگفتم ولی راه سخت و بی رحمی را انتخاب کردم که گاهی تحمل رنجی که به قلبم وارد میکند را ندارم.


آدمها هر روز خنجر تیز تری را در قلبم فرو میکنند.هر روز فریبی تازه.دسیسه ای نو.هر روز با سلاح جدیدی احساساتم را نشانه میگیرند.
و من تکه تکه و پر از درد.پر از خون.و با کوهی از اندوه،آهسته و به سختی مثل پیرمردی که کوله بار سنگینی را بر پشتش گذاشته باشند خودم را جلو میکشم و پیش میبرم.من میان اشک هایی که میریزم ته ته ته قلبم به وجود خدایی که هر چند از دور اما هوایم را دارد اعتقاد دارم.من دلم،کمرم،وجودم شکسته اما هنوز ایمان دارم خدا یک روزی انتقامم را خواهد گرفت.

من(درحالی که نیش هام تا بناگوش ترین حالت ممکن کش اومدن و سعی دارم با لحن بچگانه،مریض بیست ماهه ام رو دعوت به همکاری برای معاینه کنم):به به چه پسری،عزیز دلم.خاله ببینه کجات اوخ شده?قربونش برم.

مامان بچه(درحالی که پوکر فیس و با ته رگه هایی از خشم و نفرت بهم زل زده):دختره!

من:جانم?:)

مامان بچه:دختره!!!!!!!!!!

من:(درحالی که از سوتی خودم نزدیکه منفجر بشم اما حداکثر تلاش خودم رو برای حفظ موقعیت میکنم): آها.چیزه.چه دختری،خاله قربونش بره.مامانش موهاشو کوتاه کرده.به به.



[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]
من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه.موهاشو.وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم.دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!

و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره کلی کار دارم که باید انجام بدم:)

+از لذت های زندگیم بازی با بچه های بستری بخش اطفاله.وقتی با تفنگ نداشته ی معروفم که با انگشت هام درست میکنم پشت ستون های بخش سنگر میگیرم و بهشون تیراندازی میکنم و اونا هم با تفنگ های پلاستیکی که دارن سعی میکنن هدف گلوله هاشون قرارم بده!

+قابل توجه تیردخت:من درهمه حالت،حتی حین بازی دارم به این و اون تیراندازی میکنم:D

سه ماه دیگه همین شندرغاز حقوق اینترنی که باهاش جزوه میخریدم هم قطع میشه و من برای اینکه تا حد ممکن دستم جلوی خانواده دراز نباشه کم کمک حدود دو میلیون برای روزهای بعد از فارغ التحصیلی تا امتحان دستیاری کنار گذاشته بودم.حالا موندم سر دوراهی اینکه پایان نامه ام رو چکار کنم?بذارم بعد از امتحان خودم بنویسمش یا پول بدم کسی برام بنویسه?

اگر راه اول رو انتخاب کنم ممکنه این کار خیلی زمانبر باشه و توی اون روزهای شدید بی پولی که میخوام هرچه زودتر دفاع کنم و طرح رو شروع کنم به مشکل بخورم و حیرون بشم.و اگر راه دوم رو انتخاب کنم رسما بی پول بی پول میشم و هیچکس نمیدونه چقدر پول گرفتن از بابا برام ناراحت کننده ست.

اصلا نمیخوام به اینکه اگر خدا خواست و قبول شدم میخوام چکار کنم فکر کنم.چطور چهار سال با بی پولی و اجاره خونه و خرج های زیاد کنار بیام?.

مدام به خودم تشر میزنم که الان نباید به این چیزها فکر کنی دختر جان!.الان فقط بخون.بخون!


+اینکه پزشک عمومی این مملکت باید با فقر(به معنای واقعی کلمه)دست و پنجه نرم کنه بخدا درد داره.به این فکر میکنم چند نفر توی این کشور هستن که امکان ادامه تحصیل دارن ولی پولش رو ندارن?که حداقل خانواده ای که ساپورتشون کنه رو ندارن و مجبورن رها کنن.اینا درد نداره?


نمیدونم چرا ورق اینطور برمیگرده که باید این روزها رو به استرس برای مسائل انقدر حاشیه ای بگذرونم و وقت عزیز و باارزشم رو صرف کارهایی کنم که هیچ ارزشی برای آینده ام ندارن.

پناه میبرم به خدا از شرّ تمام آدمهایی که جز عقده چیزی برای نشون دادن به دنیا و باقی آدمها نداشتن.

_خردادماه نود و هشت،کارورزی اطفال،در انتظار عقده گشایی اتند عفونی!(که خدا هرگز از دل سیاه و مکر و ظلم هاش نگذره)_


~التماس دعا


[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]
من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه.موهاشو.وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم.دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!

و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره کلی کار دارم که باید انجام بدم:)

+از لذت های زندگیم بازی با بچه های بستری بخش اطفاله.وقتی با تفنگ نداشته ی معروفم که با انگشت هام درست میکنم پشت ستون های بخش سنگر میگیرم و بهشون تیراندازی میکنم و اونا هم با تفنگ های پلاستیکی که دارن سعی میکنن هدف گلوله هاشون قرارم بدن!

+قابل توجه تیردخت:من درهمه حالت،حتی حین بازی دارم به این و اون تیراندازی میکنم:D

دور اول خوندن اطفال رو تموم کردم و خوشحالی کردن برام کافی نیست.باید همینجا در اوج خداحافظی کنم و در تاریخ ماندگار بشم!
(فقط دانشجوهای پزشکی میفهمن تئوری اطفال چه فاجعه ی عظیمیه و به جرات میشه گفت سخت ترین تئوری رو بین دروس پزشکی داره و البته یکی از حجیم ترین هاست!)

دیشب خواب دیدم نتایج امتحان تخصص اومدن و من 3000شدم!!!اول شوکه شدم و گفتم میدونستم قبول شدنش کاری هرکسی نیست اما فورا تصمیم گرفتم سال بعد پرقدرت تر بخونم!!!!اگه خود توی خوابم الان کنارم بود بخاطر این درجه از اراده ی پولادین میزدم لهش میکردم!

یک روزهایی حالم خیلی خوبه و یک روزهایی بغض میچسبه بیخ گلوم.به تازگی کشف کردم این مساله با ساعت خوندنم ارتباط داره و فهمیدم حال روحیم به شدت وابسته به موفقیتم در خوندن بیشتره.هرچه بیشتر بخونم و خسته تر بشم احساس رضایت و شادی بیشتری میکنم.دلم میخواد خودم،خود قوی و با اراده ای که از خودم ساختم رو بغل کنم و این بغل رو با هیچکسی شریک نشم.

در این تنهایی اجباری،در حال کشف خودم هستم.مثلا کشف کردم که من در اوج غم و غصه و اضطراب ها هم پر از شور و هیجان زندگی ام.بعد از سخت ترین کشیک ها میشینم پشت ماشین و تمام مسیر رو با آهنگ های اندی و منصور میرقصم و میخونم و داد میزنم و بدبختی هام رو فراموش میکنم.آدم رویاپردازی هستم و با فکر به رویاهام انقدر انرژی میگیرم که میتونم کوهی رو جابجا کنم.و نمیتونم توصیف کنم چقدر چقدر چقدر بابت این روحیه ی غالبا مثبت خدارو شکر میکنم.(بذارید یک روزهایی رو برای غر زدن و احساس بدبختی کردن هم کنار بذارم.به هرحال منم آدم هستم و خدای نکرده احساساتی دارم که گاهی جریحه دار میشن).

امروز بخاطر اون دویست و چهل و دو هزارتومنی که بابت پول جزه دادم به دویست و چهل و دو تکه ی مساوی تقسیم شدم.خندیدم و به برادرم گفتم من رسما همه ی پل های پشت سرم رو خراب کردم.زندگیم رو دارم برای جزوه خریدن میدم و اگر قبول نشم به فنا میرم چون سال بعد مجددا نصف رفرنس ها عوض میشن.اما به هرحال اجالتا چاره ای جز این ندارم!

من:یکی از اینترنای سال پایینی دیشب کشیک بود و برداشته بود بچه ی شیرخوارش رو همراهش آورده بود پاویون،تا صبح ونگ زد نذاشت بخوابیم!
میکول:خاک تو کلّه ات گلی!!!
من:خاک تو کلّه ی پوک خودت،چرا فحش میدی?
میکول:من جای تو بودم میرفتم زیر خاک از خجالت که سال پایینیم بچه داره و من دوست پسر هم ندارم!!!
من:******:|

چموش ترین و بدقلق ترین پسربچه ی دوازده ساله ی دنیا رو با DKA(تقریبا شدیدترین عارضه ی حاد دیابت)آوردن اورژانس و مادر ریلکسش حتی در جریان دوز انسولین روزانه اش نیست!بچه هر لحظه ممکنه بره توی ادم مغزی و ما مثل اسفند روی آتیش استرس داریم بعد مادرش نشسته یک گوشه و توی دلش به ما میخنده و میگه بچه ام که حالش خوبه چرا اینا انقدر بزرگش کردن!

این مادر مثال بارز کسایی هست که مریض شون توی بیمارستان میمیره و بعد فضای مجازی رو پر میکنن که وای مریضمون با حال خوب و با پای خودش رفت اورژانس و کشتنش!!! اینا نه تنها شعور درک شرایط بحرانی رو ندارن،که هرچه براشون توضیح بدید هم افاقه نمیکنه!

میگم باید(!) یا سوند بذاری یا توی ظرف ادرارت رو جمع کنی.من باید بفهمم چقدر ادرار داری!.مادرش با لبخند از سر بی حوصلگی میگه"نیمیذاااره"!.قشنگ چند سال پیر شدم کنار این بچه ی سرتق و مادر کودنش.یه وقتایی بابت استرس کشیدن برای همچین کسایی واقعا حرص میخورم! 


به مادر میگم اصلا این آرامشت رو درک نمیکنم.پسرک جواب میده ما کلا خانواده ی ریلکسی هستیم:|


تفنگ من کو?باید به زانوی چند نفر شلیک کنم!


صبح را با کل کل خروس های همسایه شروع کردم و رو به زیباترین و سحرانگیزترین منظره ی دنیا بساط صبحانه را با تخم مرغ محلی و نان خانگی به پا کردم.بوی گلهای رُز و محمدی پاتیلم کرده بود و من زیر سایه ی گیلاس ها و روی چمن فرش باغ درس میخواندم.مرغ حنایی و جوجه های رنگ و وارنگش قُد قُد کنان از کنارم رد میشدند و من حواسم پی هرچیزی بود الا درس.ناهار را کباب آتشی زدیم بر بدن و من هرچند دقیقه یکبار به صورتم سیلی میزدم تا از خواب و رویای احتمالی بیدار شوم که هر چه میدیدم انگار تکه ای از رویای بهشت بود.آلوچه میخوردم و به فردا،به شهر،به درس و به بیمارستان و تنش و تنش و اضطراب فکر میکردم.به اینکه باید یک روزی دست از تلاش بردارم و روی یکی از زمین های ارث پدری ام کشاورزی را شروع کنم و ذوق کدو و بادمجان هایم را بزنم.

به وسایل قدیمی پدربزرگ که عمه نشانم میداد نگاه میکردم و دلم برای پیرمرد تنگ میشد.تفنگ بی مجوزش که سالها از ترس توی انبار کاه پنهانش کرده بود.جعبه ی باروت ها.

شب شد و من با بغلی از گلهای محمدی و رز سوار ماشین شدم و تا خود شهر پیشانی ام را به پنجره چسباندم و حین زمزمه کردن با آهنگ"قطار" چاووشی،ماه و ستاره ها را تماشا کردم.


کاش امروز که نشسته بودم وسط باغ و از تنوع میوه ها شگفت زده بودم و برای لواشک هایی که قرار است مامان درست کند نقشه میکشیدم و صدای خنده ها را از خانه میشنیدم جهان متوقف شده بود.کاش من وسط خاک روستا،با آدمهایش که انگار بدجنسی را یاد نگرفته اند دفن میشدم و مجبور نبودم فردا راهی بیمارستان شوم و آدمهای ترسناکش را تحمل کنم.


~خردادماه نود و هشت


"خدای قشنگم.سبیلوی از جآن عزیزتر.صبر و طاقتم رو بیشتر کن.تحمل بنده هات روز به روز سخت تر میشه و زخم هاشون عمیق تر و تن من خسته تر.توانم بده جانم.عزیزترینم"


+من کمتر پیش میاد به حال کسی غبطه بخورم اما اعتراف میکنم به تمام کسانی که مجبور نیستن توی یک سیستم گروهی که نتیجه ی کارت وابسته به کیفیت کار دیگرانه کار کنن حسادت میکنم.خسته ام از همکشیکی هایی که جز سختی و رنج چیزی برام نداشتن.از تک و توک پرستارهای ناجنسی که بدی هاشون باعث شد خوبی های خیلی خیلی زیاد باقی پرستارها به جانم زهر بشه.

کاش چشم باز کنم و ببینم روز آخر اینترنیم رسیده و من مجبور نیستم این آدمها رو حداقل برای چند ماه ببینم.کاش دردی که هر روز روی قلبم احساس میکنم قابل وصف بود.


رزیدنت مون توی پاویون رو به رویی ما استراحت میکنه و لعنتی یه سیگاری میکشه که چنان بوی خفنی میده که من اولین باره استشمامش میکنم و الان همه ی اینترن ها نشئه ی نشئه شدن از این بو.برم بهش بگم آقای دکتر بخیل نباش بده یه نخ هم ما بکشیم به سلامتی خودم و خودت و داریوش!


اتند اطفال قند عسلمون رو کرد بهم و گفت فردا فلان مبحث رو بخون واسه کنفرانس.گفتم آقای دکتر خداییش این انصافه که وقتی ما استاجر بودیم فقط از استاجرا درس میپرسیدین و کنفرانس میخواستین،حالا هم که اینترن شدیم مدام به اینترنا اپروچ میکنین?.زد زیر خنده و گفت باشه پس یکی از استاجرا بخونه.گفتم تازه من چهارشنبه امتحان عفونی هم دارم.گفت جدی?گفتم آره.گفت پس از الان تا چهارشنبه آفی.

و من درحالی که اشک توی چشمام جمع شده بود کیفم رو برداشتم و تا درب ورودی بیمارستان دویدم از ترس اینکه ممکنه خواب دیده باشم و کسی بیدارم کنه!!!

آیا این حجم از گوگولی بودن رو باور میکنین?آیا نباید محکم بغلش کرده و بوسیدش?!!!


پ.ن:حالا تعریف از خود نباشه ولی به هرحال باید بین اینترنی که هنوز سوال از دهن دکتر درنیومده جواب رو دو دستی تقدیم میکنه با بقیه یه فرقی باشه دیگه:D


[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]
من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه.موهاشو.وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم.دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!

و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره کلی کار دارم که باید انجام بدم:)

+از لذت های زندگیم بازی با بچه های بستری بخش اطفاله.وقتی با تفنگ نداشته ی معروفم که با انگشت هام درست میکنم پشت ستون های بخش سنگر میگیرم و بهشون تیراندازی میکنم و اونا هم با تفنگ های پلاستیکی که دارن سعی میکنن هدف گلوله هاشون قرارم بدن!

هرچه مسیر جلوتر میرفت و من از بخش های اتاق عمل دار فاصله میگرفتم انگار علاقه ام را فراموش میکردم.اخیرا وقتی کسی میپرسید هنوز هم ارتوپدی?شانه بالا می انداختم و میگفتم:"نمیدونم،معلوم نیست".
امروز اما پسرک از اتاق عمل ارتوپدی عکسی نشانم داد.دکتر با تمام قدرت با دریل درحال سوراخ کردن استخوان فمور بیمار بود و خشونت میله های متعددی که وسط استخوان فرو شده بود خودنمایی میکرد .یک آن قلبم لرزید و دوباره به تپش افتاد.خدایا این علاقه را از من نگیر.

+اتند ENTتعریف میکرد زمانی که اینترن بوده با چشم خودش دیده که رزیدنت سال چهار اُرتو،یکی از وسایل فی و سنگین جراحی را حین عصبانیت به سمت رزیدنت سال یک پرت کرده و سال یک خوش شانس بوده که سرش را یده و میله فقط گچ دیوار را ریخته.خودم را در حال جاخالی دادن از وسایلی تصور میکنم که به سمتم پرتاب میشوند.هر چه باداباد.

وُیسی از یک روانشناس رو گوش میکردم که در مورد علت day dream هایی صحبت میکرد که اکثرمون تجربه اش کردیم.اینکه درحال درس خوندنیم و یکهو متوجه میشیم و میبینیم مدتهاست به یک نقطه خیره شدیم و در مورد مساله ای فکر میکنیم، و این اتفاق بارها در طی روز تکرار میشه.میگفت این موضوع بیشتر در کسانی دیده میشه که به نحوی احساس میکنن مورد ابیوز کسی واقع شدن و مدام یک اتفاق از دنیای واقعی رو در طی روز به صورت ذهنی تصور میکنن.
این روزهام بیشتر به day dream میگذره تا درس خوندن.به حرف زدن ذهنیم با آدمهایی که قلبم رو به درد آوردن و توی پیله ی تنهایی که آدمش نیستم فرو کردن.هر روز به خودم میام و میبینم چند دقیقه ست که دارم با اون آدمها حرف میزنم و توجیه شون میکنم.کاری که در دنیای واقعی هیچوقت انجامش نمیدم.
چیزی نمونده به تولدم و امسال تعداد کسایی که بهم تبریک میگن کمتر شده.نبودن ادمهایی که تبریک هاشون واقعی نبود ناراحتم نمیکنه.از این ناراحتم که من چقدر اون ادمها رو دوست داشتم و چقدر به هم میریختم اگر کسی نگاه چپ بهشون مینداخت و متقابلا چه چیزی دیدم?.

احساس میکنم ابیوز احساسی شدم و دی دریم ها دست از سرم بر نمیدارن.به تراپی احتیاج دارم.به کسی که بهش بگم من توانایی اعتماد کردن به آدمها رو از دست دادم.دیگه نمیتونم با کسی دوست بشم و رابطه ی نزدیک پیدا کنم.دیگه نمیتونم با کسی دردودل کنم.

من آدم حرف زدنم.آدم تعریف کردن ریز ریز جزئیات روزمرگیم برای دوستان نزدیکم و از دوران دبستان این کار هر روزه ام بوده.حالا اما حرف ها میماسن ته گلوم و من کسی رو برای روده درازی ندارم.دلم برای خودم میسوزه.بعد از این همه مدت هنوز با این مساله کنار نیومدم و بابتش رنج میکشم.کی میخوام فراموش کنم?

چند روز قبل یک رزیدنت ارتوپدی زیر فشار کشیک دچار ایست قلبی شده و فوت کرده.حالا همه دنبال مقصر میگردن و بعد هزارسال یادشون افتاده بیان ببینن دارن توی این سیستم با بچه های مردم چکار میکنن.من نمیدونم علت مرگ این آقا واقعا بخاطر فشار کشیک و شب بیداری های مفرط بوده یا چیز دیگه،اما میدونم باید یک نفر بیاد بررسی کنه ببینه چرا رزیدنت ها ی خصوصا بعضی رشته ها مثل جراحی عمومی،ن و ارتوپدی تا الان زنده موندن و دچار ایست قلبی نمیشن?!

باور کنید حتی برای من که هفت سال از این مسیر رو گذروندم هنوز قابل درک نیست که یک نفر بتونه سه چهار روز(حداقل) بدون خواب و استراحت بیدار بمونه و مدام درحال دویدن باشه و از هزار طرف استرس بهش وارد بشه و به هزار نفر بالادست خودش جواب پس بده و تحقیر بشه و سرکوب بشه و باز همچنان زنده باشه و نفس بکشه.باید بررسی کرد!

باید دست پرزیدنت محترم رو گرفت و داد به دست یک رزیدنت سال یک ارتوپدی و گفت به مدت بیست و چهارساعت پا به پاش بدو و یک سیستم بین مغز این دوطرف وصل کرد تا استرس های فرد اول بی کم و کاست به فرد کذایی دوم منتقل بشن و درنهایت ببینیم بعد از گذشت تایم تعیین شده ایشون اگر زنده موندن،همچنان دُرفشانی های گُهربار سابق شون رو تکرار میکنن?


یک عمر درس بخونی با این امید که بعد از اتمام این بدبختی ها بتونی زندگی نرمال تری داشته باشی،بعد ببینی سیستم داره خوردت میکنه.ببینی اینکه کلان بیمارستان یک کلان شهر بزرگ سرپاست و سال به سال آمارهای موفقیتش رو رد میکنه بخاطر له شدن توئه.به خرج ایست قلب و مرگ تو.


 

صبح را با کل کل خروس های همسایه شروع کردم و رو به زیباترین و سحرانگیزترین منظره ی دنیا بساط صبحانه را با تخم مرغ محلی و نان خانگی به پا کردم.بوی گلهای رُز و محمدی پاتیلم کرده بود و من زیر سایه ی گیلاس ها و روی چمن فرش باغ درس میخواندم.مرغ حنایی و جوجه های رنگ و وارنگش قُد قُد کنان از کنارم رد میشدند و من حواسم پی هرچیزی بود الا درس.ناهار را کباب آتشی زدیم بر بدن و من هرچند دقیقه یکبار به صورتم سیلی میزدم تا از خواب و رویای احتمالی بیدار شوم که هر چه میدیدم انگار تکه ای از رویای بهشت بود.آلوچه میخوردم و به فردا،به شهر،به درس و به بیمارستان و تنش و تنش و اضطراب فکر میکردم.به اینکه باید یک روزی دست از تلاش بردارم و روی یکی از زمین های ارث پدری ام کشاورزی را شروع کنم و ذوق کدو و بادمجان هایم را بزنم.

به وسایل قدیمی پدربزرگ که عمه نشانم میداد نگاه میکردم و دلم برای پیرمرد تنگ میشد.تفنگ بی مجوزش که سالها از ترس توی انبار کاه پنهانش کرده بود.جعبه ی باروت ها.

شب شد و من با بغلی از گلهای محمدی و رز سوار ماشین شدم و تا خود شهر پیشانی ام را به پنجره چسباندم و حین زمزمه کردن با آهنگ"قطار" چاووشی،ماه و ستاره ها را تماشا کردم.


کاش امروز که نشسته بودم وسط باغ و از تنوع میوه ها شگفت زده بودم و برای لواشک هایی که قرار است مامان درست کند نقشه میکشیدم و صدای خنده ها را از خانه میشنیدم جهان متوقف شده بود.کاش من وسط خاک روستا،با آدمهایش که انگار بدجنسی را یاد نگرفته اند دفن میشدم و مجبور نبودم فردا راهی بیمارستان شوم و آدمهای ترسناکش را تحمل کنم.


~خردادماه نود و هشت


چند روز قبل جآن ترین اتند اطفال دنیا کرنومتری که باهاش درس میخونم و انداخته بودم گردنم رو از زیر مقنعه دید و پرسید درس میخونی?گفتم آره.گفت برای رزیدنتی?گفتم اگه خدا بخواد آره.

امروز با کلی ترس و لرز رفتم سمتش و گفتم میشه چهارشنبه و پنج شنبه بهم مرخصی بدین?گفت میخوای درس بخونی?گفتم آره،گفت این هفته کلا آف باش!!!

گویا دو سال قبل هم دونفر از بچه های استریت اون سال رو که اطفال آخرین بخششون بوده تماما آف کرده و گفته این سه ماه رو به جای بخش اومدن درس بخونین.منم میخوام تمام پررویی هام رو جمع کنم و ماه آخر رو ازش مرخصی بگیرم.

برای ماها که هفت سال توی یک جوّ مسموم درس خوندیم و ابیوز شدیم و حمالی کردیم و بابت اشتباه نکرده جواب پس دادیم و با انفلوانزا و دیسمنوره و دندون درد کشیک ایستادیم و کسی آفمون نکرد دیدن این برخورد قابل باور نیست.من باور نمیکنم اتندم برای رعایت حال من حاضر بشه یکی از سربازهاش رو از دست بده.نمیدونم چی میشه که یک نفر میتونه وسط این جوّ رشد کنه و شخصیتش شکل بگیره اما مهربونی هاش رو حفظ کنه اما امیدوارم اگر خود هفت هشت سال آینده ام رو داخل گوی بلوری جادو بهم نشون بدن از دیدن عجوزه ی ترسناکی که خواهم شد وحشت نکنم.


بچه ی 9 ماهه بخاطر اسهال و استفراغ(گاستروانتریت) توی اورژانس تحت نظر سرویس اطفاله و در آزمایش های روتینی که براش خواستیم کراتینین 3 داره!!!(یعنی عملکرد کلیه اش کاهش شدید پیدا کرده و به سمت نارسایی کلیه میره)!

احتمال دادم که اسهالش طول کشیده باشه و جبران کافی مایعات نشده براش و نارسایی حاد کلیه پیدا کرده اما مادر میگفت تازه از دیروز اسهال شده و مرتب هم بهش پودر ORS داده و از طرفی شیرخوار اصلا علایم دهیدریشن(کم آبی)نداشت.بعد از کلی سوال و پرسش بالاخره مادر گفت وقتی حامله بودم هربار که سونوگرافی میشدم دکتر بهم میگفته یکی از کلیه هاش پُر از کیسته و تقریبا عملکردی نداره و انگار که بچه ات یه کلیه داره و گفته بعد زایمان ببرمش برای پیگیریگفتم خب?گفت ولی من دیگه دلم نیومد ببرمش سونوش کنن!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم دلت نیومد?مگه توی بارداری هزاربار سونو نشدی و ندیدی که حین سونو فقط یه پروب رو میذارن روی پوستت و نه سوزنی داره و نه کار دردناکی.الان بچه ات داره میره به سمت نارسایی کلیه و چند وقت دیگه دیالیزی میشه و باید بذاریش توی صف پیوند کلیه رو دلت میاد?از بیمارستان برگشتم اما دارم دیوانه میشم از دست این مادر.از سرنوشتی که این طفل معصوم داره.از.از.از.!

لعنت بهتون با پدر و مادر شدنتون.لعنت بهتون.



یکی از مریضهای بخشم تب بدون منشا مشخص داره.تمام آزمایشات و معایناتش نرماله اما دائما تب های 40درجه داشت.پسرکم از شدت تب افتاده بود به ناله و من تمام کشیک دیشبم بهش فکر میکردم.وقتی بعد ساعتها بالاخره به داروی جدید که استاد براش گذاشت جواب داد و تبش برطرف شد رفتم بالا سرش و گفتم خوبی یزدان?با همون لهجه ی قشنگ بچه گونه اش گفت آله(آره)الان بهتلم(بهترم).گفتم باید بری یه عکس هم برامون بگیری(منظورم گرافی ریه بود که دکتر درخواست داده بود)،گفت عسک?عسکم که توی خونه ست.گفتم خب ما یه عسک جدید ازت میگیریم،گفت آهان،باشه.

امروز رفتم بالاسرش و سرحال بود،گفتم الان میتونی فوتبال بازی کنی?گفت آله،گفتم پس چرا هی خوابیدی روی تخت،پاشو توپ بردار و فوتبال بازی کن دیگه! بیا بیرون ببین همه ی بچه ها دارن بازی میکنن?گفت باشه.داشت توی سالن بازی میکرد و من می اومدم سمت سالن مورنینگ،براش دست ت دادم،برام دست ت داد و حرف مامانش که میگفت از خانم دکتر تشکر کن رو تکرار میکرد برام.

پسرک قشنگ،چشم درشت شیرین زبون،تو هم شدی جزو همون مریضهایی که احتمالا بازهم به یادت بیارم.


پسرک مثل همیشه یک عکس از خودش حین مستی و با چشمایی که تشنه ی خواب هستن فرستاده.با پیرهن سفید و یقه ی کج و کوله و ته ریشی که اصلاح نشده.با لبخند مهربونش و نگاهی که به دوربین خیره شده.
نوشته این عکس رو روی قبر بذاری مُرده راست میشینه و میگه این جذاب کیه?!.نوشته اینو فرستادم که جلو چشمت باشه یادت نره چقدر دلت برام تنگ شده.میخندم و میگم آخرش در میاد اونجا به جای تحصیل طب داشتی مدارج دلبری رو طی میکردی!

جدیدا زیاد سیگار میکشه.نمیگه ولی میفهمم.!



رفتم با مدیرگروه اطفال،جآن ترین و عزیزترین و دلسوزترین اتندی که تابحال داشتم بابت مرخصی صحبت کردم.گفت با بچه هایی که توی روتیشن من هستن جابجا کن و تا پایان اطفال اینترن من باش تا من آفت کنم وگرنه برای باقی همکارا نمیتونم تصمیم بگیرم.گفت کلا نیا بیمارستان و فقط کشیک هات رو بیا گفتم به روی چشم.با نماینده مون حرف زدم که منو جابجا کنه.از شدت حسادت رگ های گردنش برجسته شدن.قبلش به دکتر گفته بودم اگه بچه ها قبول نکنن چی?و گفته بود وقتی من میگم مگه بچه ها میتونن قبول نکنن?


از توی اتاق میشنیدم که وقتی نماینده مون،و مثلا دوستی که هر روز میدیدمش و کلی باهاش بیرون رفتم و گفتم و خندیدم با دکتر حرف میزد و دکتر میگفت تازه تعداد کشیک هاتون کمتر از استاندارده،به دکتر گفت پس حالا که دکترگلسا رو آف کردین تعداد کشیک هاش رو زیاد کنین!!!!!انگار آب یخی بریزن روی سرم ولی وقتی شنیدم دکتر گفت:" إإإ???کشیک های خانم دکتر رو زیاد کنم???دیگه چی??من هوای خانم دکتر رو دارم"، یک آن بغض کردم از خوشحالی و توی دلم گفتم چقدر خوبه یکی هوات رو داشته باشه.خسته شدم بسکه تنهایی هوای خودم رو داشتم.


خلاصه که اینترنی من انگار تموم شده و فقط مونده چندتا کشیک که اونهم به امید خدا میگذرونم.حالا چالش جدیدم خوندن مداوم و خسته و دلسرد نشدنه.درس خوندن طولانی و ندیدن آدمها کار سختیه اما باید از پسش بر بیام.من طرحم رو شروع نمیکنم که از پسش بربیام وگرنه فقط چندماه خودم رو از بقیه عقب انداختم.

خدایا به امید تو.


*من نون دلم رو میخورم.دلی که هیچوقت بد کسی رو نخواست و راضی نشد به پایین کشیدن آدمها.دلی که میگه اگر فلانی بهتر از منه نوش جونش،تلاشش بیشتر بوده.من ایمان دارم خدا این چیزها رو میبینه.


کسایی که سه ماه تمام خون به دلم کردن و باعث گریه های وسط خوابم حتی شدن،کسایی که باعث شدن از تنهایی مجبور بشم با آدمی کشیک بایستم که دو ماه تمام خون به دلم کرد و جورش رو کشیدم تا دم فارغ التحصیلی تجدید بخش نشم،آدمایی که باعث شدن تمام اعتمادم رو به هرچیزی از دست بدم و از درون پوچ بشم حالا تصمیم گرفتن برای تولدم سورپرایزم کنن تا از دلم در بیاد!!!!

بدون هیچ احساسی به دیوار خیره شدم و باور نمیکنم کارهایی که بعد از ده سال دوستی باهام کردن رو.باور نمیکنم اینکه انتظار دارن سورپرایز بشم و اشک شوق بریزم و بگم شما قهرمان زندگی من هستین.اگر یک جایی،دل کسی رو شکستین باید بپذیرین که اون آدم دیگه هرگز آدم قبلی و با همون روحیات نمیشه.باید بپذیرین اگر دلی رو شکستین دیگه شکست.دنبال ریزه هاش نگردین.


*دلم نمیخواد باهاشون رو به رو بشم.دلم میخواد فردا با دکتر صحبت کنم و شرایطم رو بگم و دو ماه آخر رو به روال سالهای قبل که استریت ها رو آف کرده آفم کنه و من پتو و وسایل پاویونم رو بریزم توی کیسه و بزنم به بغل و برای همیشه از این بیمارستان لعنتی و آدمهای لعنتی ترش فاصله بگیرم و انقدر زمان بگذره تا خاطراتش از یادم بره.


دارم اُرتو میخونم.میرسم به اندیکاسیون های استفاده از اکسترنال فیکساتور ilizarov.مثل بویی که یهو یاد یه خاطره ی دوری بندازتت?این کلمه من رو یاد کشیک های اُرتو انداخت و مریضی که با یک شکستگی خفن اومد و دکتر با حرص بهم گفت چه اینترن بد کشیکی هستی.مریض رفت اتاق عمل و شکستگیش با ilizarov فیکس شد.


هوف.ذهن آدمیزاد چه قدرتی داره.


از بیمارستان برگشتم و لباس درآورده در نیاورده دوشی گرفتم و توی تخت ولو شدم.استرس درس هایی که این یک و نیم روز نخواندم در خواب رهایم نکرد.حالا بیدار شده ام و ترکیب سکوت خانه و موهای نم دارم که بوی شامپو میدهند با صدای هو هوی باد کولر مرا نه که یاد چیزی بیندازد،انگار دقیقا بُرد به سالهایی که دم ظهر تابستان داغ میرفتیم استخر و بعد با موهای نم دار جلوی کولر ولو میشدیم.

حسش انقدر عجیب است و انگار یک دلتنگی خاصی دارد که مرا یک ساعت است در تخت نگه داشته و نمیدانم به چه دلیلی به قلبم چنگ میزند.انگار گم شده ای داشته باشم که آنجا،در آن زمان گمش کرده باشم.


احساس میکنم دیگه حرف جدیدی برای زدن ندارم.هربار که اینجا رو باز میکنم و دلم میخواد چیزی بنویسم از خودم ناامید میشم.

رویا و غلیان درونی اما بسیار دارم.رویایی که هربار فکر کردن بهش قند توی دلم آب میکنه و من انقدر ازش نوشتم که دیگه بیش از این روی نوشتن ندارم.رویای اسکراب سورمه ای اتاق عمل و لنگ شکسته ای که زیر دستهام درحال وصله شدنه.

اگر بخوام هربار از دغدغه هام بنویسم این شمایید که خسته میشید از خوندن تکراری این جفنگیات مکرر و من نمیدونم از ذوق عکسهای اتاق عمل اُرتو که تیردخت برام فرستاده کجا بنویسم که سر کسی درد نیاد و برق چشمهام رو بعد از نگاه کردن هزار باره ی اون عکسا کجا ثبت کنم.

خلاصه اینکه حال و روز من تا 9ماه آینده همینه و اگر اینجا موندن رو انتخاب کردین باید بدونین قرار نیست اتفاق تازه ای بیفته.


برای دووم آوردن تا نیمه شب به چُرت ظهرم احتیاج دارم.دو ماه میشه که قرصهام رو نخوردم و دلیلش این بوده که داروخانه بدون نسخه داروی روانپزشکی نمیده و خودمم هنوز نظام پزشکی ندارم و وقت سر زدن به پزشکمم همینطور.

دوماه بدون قرص با آرامش خوابیدم و باز انگار برگشتم به سیر سابق.شب خوابم نمیبره و ظهر هم به همون روال.تو این داغی هوا رفتن برق هم شده قوز بالا قوز.

من تسلیمم.قرصهام رو بهم برگردونین!


تولد امسال تنهاترم از سال قبل و غمگین تر آیا?نه.!
امسال ولوله ی درونم به روال سال قبل برقرار است و رویاهایم نزدیک تر و انگار دست یافتنی تر.فقط کافیست اراده کنم و بخواهم و بجنگم و دست نکشم.
امسال هم مادرم را دارم که یواشکی برای تولدم خرید کرده و من خودم را زدم به بی خبری تا بساط غافلگیری اش را به هم نزنم.سادات عزیزتر از جانم روز به روز مهرش به ما بیشتر میشود و ما را شرمنده تر از آنچه که بودیم میکند.
پدرم تولدم را از راه دور تبریک گفته و من توی دلم قربان صدقه ی مسیج عصا قورت داده و غلط های املایی که ناشی از عدم سازگاری با تکنولوژی گوشی تاچی که جدیدا خریده است رفتم.
بردارهایم.آخ برادرهایم.گنجی که نصیب هر دختری شود خوشبخت ترین دنیاست.پسرها مهر و محبت را در حقم تمام کرده اند و تمام روزهایی که پدر و مادرم خانه نیستند از صفر تا صد کارها را انجام میدهند و علی رغم هزار جور کار و گرفتاری که دارند اجازه نمیدهند یک وعده ی غذایی من حتی نیم ساعت به تاخیر بیفتد.که حتی به روال روزهای بودن مامان،از شب قبل غذای کشیک روز بعدم را آماده کرده و یادآوری میکنند" گلی فردا بی غذا نری کشیک گشنه بمونی"!
این هایی که نوشتم را اگر در کنار نعمت سلامتی و برخورداری از احترام دیگران بگذاریم یعنی خدا نعمتش را در حقم تمام کرده و من بخاطر هزار جور مشکلات ریز و درشتی که دارم و بابتش اشک ها ریختم حتی،روی غُر زدنی برایم نمیماند.

بیست و پنج سالگی برخلاف آنچه سالهای قبل فکر میکردم اتفاق عجیبی نیست.بلوغ و پختگی دارد اما امیدوارم مرحله ی ورود به دنیای آدم بزرگها نباشد.من بیست و پنج ساله حالا روح آرام تری دارم نسبت به دختری که پست های اولیه ی این وبلاگ را نوشته.کمتر معترضم.کمتر طلبکارم و یاد گرفته ام مسئولیت پذیرتر باشم و سخت کوش تر تا کلاه اضافه سرم نرود.من بیست و پنج ساله حالا به دور از احساسات کودکانه،منطقا به ذهنش اجازه ی فکر کردن در مورد کنار گذاشتن فوبیای ازدواج را میدهد.ذره ذره به این فکر میکند که وقتی در چهل سالگی با خستگی مطب را ترک میکند باید به شوق دیدن کسی،کسانی راهی خانه شود و حالا غم عمیق تنهایی،حتی تنهایی خودخواسته را بهتر میفهمد.
خلاصه اینکه بله،انگار بالاتر رفتن این عدد دارد کم کم اثراتش را نشان میدهد.دست میزنم زیر چانه و منتظر برگ بعدی که برایم رو میکند به نقطه ی نامعلومی زُل میزنم و رویاپردازی میکنم.

افتادم به تمیز کردن اتاقم که خاک از سر و روش بالا می اومد.ریزه پیزه جاتی که به مناسبت های مختلف از دیگران و خودم(!)هدیه گرفته بودم رو جمع کردم توی یک جعبه تا مدام جلوی چشمم نباشن و خاک نگیرن و جایی رو اشغال نکنن.جا?به زودی کمبود جا پیدا میکنم.تعداد کتابها و جزوه هایی که خریدم انقدر زیاد شده که دیگه رسما قفسه ی خالی ندارم.و تعداد کتابهایی که باید تا خود روز امتحان بخرم?اوه.آمار قابل توجهی خواهد شد.

وسایل را پک کردم و سعی کردم به سوراخ سمبه ای سرک نکشم تا وقتم گرفته نشه اما خاطرات انگار مثل مرد غول پیکری از پشت در فشار آوردن و من کم جان رو کنار زدن.اتیکت استاجریم.اسمم که هنوز پیشوند "دکتر" نداشت و باعث میشد هربار با دیدن اتیکت اینترن ها حسرت بخوریم.

اینترن شدیم.پیشوندی که میخواستیم رو چسبوندن قبل اسممون و بهمون مُهر دادن.حس عجیبیه فکر کردن به این هفت سال.به این هفت سالی که به خوبی سلسله مراتب رو بهمون یاد داد.قانون اول:کسی که یک روز قبل از تو وارد بیمارستان شده باشه ارشد تو محسوب میشه.قانون دوم:چو فرمان یزدان چو فرمان ارشد!

به چند هفته ی قبل فکر کردم که گوش یکی از استاجرها رو پیچوندم.استاجری که وقتی دکتر پرسید حالا چه کنفرانسی به اینترن ها بدیم و همزمان همه ی استاجرها گفتن ما جسارت نمیکنیم برای اینترن تعیین تکلیف کنیم یکهو دهن باز کرد و گفت فلان مبحث!.فلان مبحث هزار صفحه ای که نه به درد دنیامون میخورد و نه آخرت و من گیر کرده وسط گل مباحث دستیاری!!!.بهش گفتم خانم دکتر دفعه ی آخرت باشه برای سال بالات تعیین تکلیف میکنی.نگام کرد.قیافه ام انگار ترسناک بود.منتظر معذرت خواهیش نموندم.باید سلسله مراتب رو یاد بگیره.یاد روزی افتادم که استاجر بودم و سر کنفرانس با اینترنم کل کل کردم و دختره با خاک یکسانم کرد.دیسیپلین رو یادم داد.معذرت خواهی کردم.


به شخصیتم که ذره ذره توی این سیستم شکل گرفته و میگیره دقت میکنم.همیشه خوش اخلاقم و بسیار حمایت کننده.شیفته ی آموزشم.عاشق اینم که وقت آزاد میداشتم و با استاجرها درس کار میکردم اما ندارم.جدی ام.خیلی جدی!.هیچ چیز به اندازه ی زیر پا گذاشتن قوانین عصبانیم نمیکنه.استاجرها دوستم دارن و این رو بارها پشت سرم گفتن اما ازم حساب میبرن.این رو وقتی فهمیدم که رفتم برای معاینه ی مریض و از پرستار پرسیدم سینی وسایل معاینه کجاست?و دیدم پسرک استاجر که توی خوشتیپی از شاخ های ورودی خودشون محسوب میشه سینی به دست پشت سرم اومد.خنده ام گرفت.ازش تشکر کردم.

یا روزی که میخواستیم از وسط ازدحام استاجرها رد بشیم و به مورنینگ برسیم و نمیشد و به حرف پسرهای اینترن هم توجهی نمیکردن و من کم کم داشتم به مرحله ی بلند کردن صدام میرسیدم ،یکی از استاجرها زد به کناریش و گفتم خانم دکتر گلسا!خانم دکتر گلسا! و رفتن کنار.پسرک همگروهیم گفت یعنی ما قاق دیگه?.خندیدن.خندیدم و گفتم عجب دُم بریده هایی هستین شماها.بیشتر خندیدن.

البته احترامی که رزیدنت و اتند میذارن هم بی تاثیر نیست.اطفال تا الان گروه بی عقده ای بوده و سپاسگزار.خوبی آدم رو میبینن و به روت میارن.مثلا وقتی در زدم تا وسایلم رو از اتاق پزشک که یکی از اتندها با رزیدنت و اینترن و استاجرهاش نشسته بود بردارم،موقع خروج از اتاق شنیدم که دکتر گفت هر کسی جز خانم دکتر بود دعواش میکردم ولی خانم دکتر از اینترن های خوبمونه!.ته دلم انگار یه تیکه ی یخ گذاشته باشن?اونطوری خنک شد.


هفت سال گذشت و من گرچه وقتی به عقب نگاه میکنم بیشتر تلخی میبینم و تنش و دعوا و سختی و بدی و زیرآب زدن اما از پایانش راضی ام.به سال بعد فکر میکنم.سال بعد.بزرگترین علامت سوال حال حاضر زندگیم.




داستان اینطور پیش میره که دو سه روز با نهایت عشق و وسواس درس میخونم و از دیدن نتیجه ی کارم روی کرنومتر در نیمه شب به معنای واقعی کلمه کیف میکنم و با بدن درد و کوفتگی اما دل خوش میرم توی تخت و لای پتو گلوله میشم اما بعد از چند روز مجددا افت مود پیدا میکنم و ساعتم کمتر میشه و عذاب وجدان از هر چهار جهت بهم فشار میاره و خورد و خاک شیرم میکنه و سرم رو به سنگ میکوبونه و من درحالی که خون از تمام منافذ بدنم زده بیرون متنبه میشم و از روز بعد دوباره انگیزه میگیرم و این سیکل به همین ترتیب تکرار میشه.خدایا?


*اتندجآن مدیر گروه اطفال(که آفم کرد تا درس بخونم) بعد از تعویض روتیشن بچه ها،به گروه جدید اینترنی که اومدن باهاش گفته جای دکترگلسا رو پر کنین،من هواش رو دارم.از وقتی بچه ها اینو برام تعریف کردن هاله ای از پروانه های صورتی دور سرم میچرخن.لعنتی حواسش بهم هست.لعنتی،لعنتی،لعنتی!

یکی از انگیزه هام برای خوندن اینه که یه رشته ی خوب قبول بشم و باگل و شیرینی برم مطبش و ازش تشکر کنم.دلبرکم:)


*یکی دیگه از انگیزه هام هم رسیدن به اون دوره ی چندماهه ی بین امتحان دستیاری تا اول مهر و شروع رزیدنتی هست که قراره کلی کار کنم،پایان نامه دفاع کنم،برم طرح،شندرغازی پول در بیارم،کتاب بخونم،فیلم بیینم،مسافرت برم.هوووف چقدر کار دارم:))


حقیقتا حاضرم یکی از کلیه هام رو بدم ولی جای کسایی باشم که امروز کنکور دادن.همیشه صرفنظر از گندی که روی برگه زدم،روزهای امتحان های مهمی که تاالان دادم جزو شادترین روزهای زندگیم بودن!

هیچوقت یادم نمیره روزی که کنکور دادم،از امتحان که برگشتم ناهار خوردم و تمام کتابهام رو ریختم توی جعبه و گفتم نتیجه هرچه که بشه امکان نداره دوباره بخوام تجربه اش کنم.بعدش هم راحت ترین خواب زندگیم رو داشتم.درحالی که حتی نمیتونستم حدس بزنم نتیجه چی میشه و تا روز اعلام نتایج هم سمت چک کردن کلید سوال ها نرفتم.هیچوقت کسایی که بعد امتحان نمیرن دنبال کیف و حال رو درک نکردم.

کاش من امروز کنکور داشتم و قرار نبود بیش از هفت ماه دیگه رو پیاپی درس بخونم:(


امروز به خاطر کارهای پروپوزالم یه تایمی رو از دست دادم و هدفم اینه در پایان روز جبرانش کرده و رسیده باشم به همون ساعت هر روزم.چالش امروزم اینه که ببینم اگر طی این راه طولانی تا امتحان مشکلی(هر مشکلی) پیش بیاد(که قاعدتا میاد) چقدر میتونم کنترلش کنم و چقدر میتونه متوقفم کنه?!


*گویا تو بخش اطفال به خاطر کامل نبودن یکی از شرح حال هایی که توی کشیکم گرفتم استاد بهم منفی داده!!چرا?چون دور سر بچه ای که با تشنج بستری شده بود رو نگرفته ام.خنده دار اینجاست که من در نبودم منفی میگیرم،اگر بودم دیگه چی میشد?:))


زنگ زدم به بابا و حالش رو پرسیدم.گفت حالا حالاها میمونم روستا.گفت کارگرها دارن میوه ها رو میچینن و میبرن برای فروش خودم باید باشم بالاسرشون.

فرداش صدای بوق ماشین بابا از پشت در اومد و بعد خودش.گفتم اومدی که?

گفت سر صبح یادت افتادم،دلم برات تنگ شد،بغض کردم،چشام خیس شد،اومدم ببینمت.


~که دورش بگردم


شب دوم

ساعت سه بامداد.درد و درد و پیچیدن به خود.

بیدار شدم و تنها مسکنی که باقی مونده بود رو خوردم و بلافاصله لای پتو پیچیدم.درد امانم رو بریده بود و به سوزش مری توجهی نمیکردم.حالت تهوع داشتم و دلم میخواست دست کنم ته حلقم و تمام دنیا رو بالا بیارم ولی باید قرص رو داخل معده ام نگه میداشتم که اثر کنه.التماس میکردم.وسط التماس هام از خدا انگار خوابم برد.

حالا ساعت 6:30صبحه و من انگار کمبود خواب دارم.خودم رو به هر بدبختی که شده میکشم از تخت پایین.نباید عقب بیفتم.نباید.نباید.


امروز همایش دفاع از حجاب و این چیزا بوده و باز هم زمانش رسیده که تلویزیون زنهای بی حجاب رو به عنوان شهروند حساب کرده و بدون شطرنجی کردن موهاشون توی گزارش اخبار نشون بده و حتی اونها رو آدم حساب کرده و باهاشون مصاحبه کنه!

و در نهایت هم به این نتیجه برسه که حجاب در کشور ما یک قانونه و باید به قانون عمل کرد!

من?احساس میکنم دوتا گوش مخملی دراز و یک دستگاه دُم دارم و به یک چراگاه و باری برای حملش احتیاج دارم:)


ساعت چهار و نیم صبح با دیسمنوره از خواب بیدار شدم.به خودم پیچیدم.مسکّن خوردم و بر خلاف توصیه هایی که به مریض هامون میکنیم بلافاصله بعد خوردنش خوابیدم. 

الان ساعت شش و نیم صبحه.چشمام برای خواب تقلا میکنن و مغزم برای بیداری.تشنه ی یک ساعت خوابیدن بیشترم اما باید بیدار شم.به مباحثم نمیرسم.عقب میفتم.


امروز به خاطر کارهای پروپوزالم یه تایمی رو از دست دادم و هدفم اینه در پایان روز جبرانش کرده و رسیده باشم به همون ساعت هر روزم.چالش امروزم اینه که ببینم اگر طی این راه طولانی تا امتحان مشکلی(هر مشکلی) پیش بیاد(که قاعدتا میاد) چقدر میتونم کنترلش کنم و چقدر میتونه متوقفم کنه?!


*گویا تو بخش اطفال به خاطر کامل نبودن یکی از شرح حال هایی که توی کشیکم گرفتم استاد بهم منفی داده!!چرا?چون دور سر بچه ای که با تشنج بستری شده بود رو نگرفته ام.خنده دار اینجاست که من در نبودم منفی میگیرم،اگر بودم دیگه چی میشد?:))


بعدا نوشت:ساعت 10شب کرنومترم رو بعد از ده ساعت درس خوندن متوقف کردم تا اصلاحات پروپوزالم رو انجام بدم.با وجود اینکه صبح مجبور شدم برم بیرون و شب هم زود خوندنم رو تموم کنم،اما از نتیجه راضی ام.

امروز آزمون"غدد" دادم و از 25سوال،5تا غلط و دوتا نزده داشتم!!!کلا از خودم اُمید شسته بودم که توی آنالیز دیدم از بین 840نفری که شرکت کردن نفر42شدم.الان پوکرفیس به دوربین خیره ام و نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت:/اونا خیلی قاق بودن یا من اوضاعم خوبه?.پوووف.


کشیکم.کمیل زنگ زده به قول خودش حال گیری(گرفتن حال،پرسیدن احوال).گفتم دارم درس میخونم گفت خاک بر سرت انقدر بخون تا عاقبتت بشه مثل سهیل.گفتم چکار بچم سهیل داری?از خدات هم باشه به جایی که سهیل هست برسی.گفت برووو بابا!!باهاش حرف میزدم گفتم برنامه ات چیه واسه آینده?گفته خسته ام.ته اینهمه تلاش و تلاش و تلاش چی شد?تنهایی تو غربت.گفته میخوام برگردم ایران.دلم میخواد یکی تو زندگیم باشه،ازدواج کنم،دوستم داشته باشه،بچه دار بشم،رنگ آدمیزاد زندگی کنم.میگفت گلی تو هم انقدر میخونی تا تهش برسی به جایی که الان سهیل وایستاده!

اینا رو به من نمیگه.به من میگه همه چی خوبه،بخون که پیشرفت کنی،برسی به اون چیزی که میخوای.به من میگه رشته ام رو دوست دارم،خوشحالم باهاش.به من میگه به چرت و پرتای کسایی که میخوان دلسردت کنن گوش نکن و فقط بخون.
بمیرم براش.



سناریوی اول:
از استاجری اطفال تابحال چندین کیس مسمومیت با متادون داشتیم که خب 1_2موردشون هم اکسپایر شدن حتی!و سناریوی همه شون به این صورت بود که یکی از اطرافیان کودک متادون مصرف میکرده و داخل یه شیشه شبیه شربت سرماخوردگی(!)نگهشون میداشته و بچه اتفاقی میخورده و کارش به بیمارستان میکشیده!
چند شب قبل اما کیس متفاوتی رو میارن بیمارستان.دختر بچه ی سه ساله ای که پدرش بهش متادون خورانده بود.مادر اول بار بچه رو با شکایت اسهال آورده و میترسیده حرف بزنه.بعد که اینترن و رزیدنت میبینن بچه مدام خوابه و معایناتش مشکوکه شروع میکنن به سوال و پرسش،مادر میفته به گریه و ماجرا رو تعریف میکنه.
پدر معتاده و همه جور موادی مصرف میکنه.یه پسر داره و میگه دیگه دختر میخوام چکار?و چندبار اقدام به کشتنش میکنه که ناموفق بوده.
مادر کم سن و سال که معلوم بود وضع مالی خوبی ندارن و سیستم حمایتی هم همینطور،به دکتر گفت اینو ببرم خونه پدرش میکشتش.میخوام بدمش بهزیستی.
امروز با اورژانس اجتماعی تماس گرفتیم.بلافاصله اومدن و قرار شد فردا بعد ترخیص شدن بچه ببرنش.


سناریوی دوم:
دختر بچه ی سه ساله ی روستایی رو به خاطر درد شکم بستری کردیم.موقع رگ گرفتن از بچه،حال پدرش انقدر بد شد که نزدیک بود بیهوش بشه.بچه ی پنجمش بود اما تحمل درد کشیدنش رو نداشت.بچه ی پنجمش بود،اما بچه اش که بود.
خندیدم و گفتم باباها دختراشون رو خیلی دوست دارن.پرستار لبخند تلخی زد و گفت آره،مثل بابای بچه ی تخت فلان.بچه ای که بالا داستانش رو نوشتم.
لبخندم خشک شد.




شهریور سال قبل بود و من کارورز بهداشت.نرم نرمک شروع کرده بودم به خوندن و یادمه در حال خوندن اطفال بودم.با دوستم قرار گذاشته بودیم دوتایی بریم شمال و من چقدر برای این مسافرت ذوق داشتم.دم آخر اتفاقاتی رُخ داد و مقصد ما علی رغم میل من به مشهد تغییر جهت داد.خیلی توی ذوقم خورد.با خودم میگفتم من چندبار رفتم مشهد ولی کلی از جاهای قشنگ استاهای شمالی رو ندیدم که دلم میخواد ببینم.

خلاصه ما با لب و لوچه ی کج راهی مشهد شدیم.موقع زیارت به دلم اُفتاد که این خواست خدا بوده.خواست خدا بوده که امام رضا مارو بطلبه تا من قبل از شروع جدی برای امتحان دستیاری بتونم بیام اینجا و یه دل سیر دعا کنم.به فال نیک گرفتمش و گفتم این یعنی عاقبتش خوش میشه.

گویا تولد امام رضاست.تلویزیون یه موسیقی دلنشین پخش میکرد که من وقتی از توی اتاقم شنیدمش قلبم فشرده شد و گرچه این حرفها به من نمیاد اما واقعا دلم تنگ شد و خواست اونجا باشم.

من میدونم امام رضا خودش خواست که جور بشه و من برم زیارتش.و میدونم حال و روز این روزهام رو میبینه و کمکم میکنه.مطمئنم.


~التماس دعا


برنامه ی امروز نسبتا سبُکه چون قراره از فردا یه برنامه ی طوفانی رو شروع کنم.با خودم قرار گذاشتم اگر تا ساعت9:30خوندنم تموم شه فیلم ببینم.پیشنهادی از یک فیلم جذاب غیر اشک و آه دار که حرفی برای زدن داشته باشه ندارین?

*آخرین فیلمی که دیدم shutter island بود که احتمالا خیلیاتون دیدینش و در وصف خفن بودنش هرچه بگم حرف مفت زدم.عالی.عالی!!


*بعدا نوشت:از بین فیلم های پیشنهادی red sparrow رو انتخاب کردم به چند دلیل.یکی اینکه چند نفر پیشنهادش داده بودن،دوم اینکه من جنیفر لارنس دوست!!و مهمتر از همه اینکه دیدم خودم دارمش و نیاز به دانلود نیست.نتیجه هم اینکه خیلی دوستش داشتم.

داشتم فکر میکردم کاش به جای این دوستهای سطحی دنیای واقعی،میشد بعدازظهرها توی کافه ی کنار خونه با بچه های وبلاگی نشست و چای خورد و گپ زد.حرف های مشترک.حرفهایی که آدم دلش میخواد به یکی از جنس خودش بزنه ولی اون یکی پیدا نمیشه انگار.خلاصه که مرسی واسه فیلمها.حتما بعدا میام سراغشون:)


*مثل اینکه چندنفر از عزیزان همگروهی رفتن اعتراض کردن که چرا فلانی آف شده و دکتر هم مجبور شده بگه دکتر گلسا بیاد بخش که دهن اینا بسته بشه.فلذا من مجددا از فردا باید برم بخش.مهم نیست.این نیز بگذرد)


*آزمون روماتولوژی دادم و از 25تا سوال فقط دوتا نزده داشتم و از بین 854نفر شرکت کننده،نفر سیزدهم شدم.جدا دیگه دارم به این سامانه ی آزمونی شک میکنم!


پنج ماه از شروع خوندن جدی برای دستیاری میگذره و من برای اولین بار به سیزده ساعت رسیدم.سیزده ساعت دقیق با کرنومتر.

خسته ام.چشم درد.بدن درد.بی رمق.اما واقعا خوشحالم!

 

*باید به خودم تی بدم.اگر با وضعی که مردادماه رو شروع کردم ادامه بدم باید برای قبول شدن یک رشته ی ماژور دعا دعا کنم.اما من به خودم قول دادم که تکرار نشه.که یادم بیاد چه میخواستم و میخوام.

*آزمون ریه دادم و از بیست و پنج سوال یک غلط داشتم که اونهم یک سوال ساده بود که درست نخونده بودمش.از بین 907نفر شرکت کننده نفر هفدهم شدم.نمیدونم این آزمون ها چقدر ارزش دارن اما علی الحساب که من دل خودم رو باهاشون خوش کردم.


بعد از چندین روز درگیری فکری و دغدغه های جشن و تنبلی و ال و بل،امروز بالاخره به یک ساعت خوندن ایده آل رسیدم.!

 

*انقدر توی عکس های فارغ التحصیلی خوشگل افتادم که دلم میخواست پسر میبودم و به همچین دختری پیشنهاد ازدواج میدادم.اصلا کاش میشد یکی رو اینجا منتشر کنم و بکوبونم تو صورت اونایی که الان دارن توی دلشون میگن چه خودشیفته:))


امروز از صبح تا شب مشغول عکاسی و فیلمبرداری بودیم و تمام این مدت با کفش پاشنه بلند سرپا بودیم و خب بذارید از تاول های کف پام چیزی نگم.

عکسهامون عالی شدن.خوشحالم که دست از لجبازی برداشتم و تصمیم گرفتم برم جشن.مطمئنم یک روزی حسرتش رو میخوردم.


*همکلاسی مون رضا گفت یه عکس دوتایی از من و گلی بگیرین?!بچه ها شاکی شدن که چرا با گلی?گفت میخوام سال آینده وقتی نتایج دستیاری اومدن بذارمش اینستاگرام و بهش تبریک بگم و بنویسم رفیق منه دیگه.این حرفش خوشحالم نکرد.باعث شد موجی از استرس به قلبم فشار بیاره.


هیچکس باور نمیکنه من بابت تنها یک مریض بدحاله که عملا شدم فیکس اورژانس.!آدم هزارتا ویزیت خوشحال بخوره ولی یه مریض دیسترس تنفسی که به خط آخر درمان هم جواب نداده و تخت icu هم براش جور نمیشه به پستش نخوره!

*عوضش یه رزیدنت داریم امشب که مطمئنم اگه بذارمش زیر زبونم مثل شیرینی خامه ای حل میشه.دخترک فوق مهربونم:)

*بچه ها امروز اومدن بیمارستان که واسه جشن فارغ التحصیلی یه کلیپ تو فضای بیمارستان و مثلا در حال کشیک و cpr و تعویض پانسمان و غیره بسازن.یه قسمتش تو پاویون پسرا فیلمبرداری میشد که مثلا نصف شب ویزیت میخورن و اینا.میکول باید با شلوارک میومد تلفن جواب میداد و چقدر خندیدیم به اون شلوارک مامان دوز گل گلیش!(از اینجا به بعد مناسب جمع خانواده نیست)من داشتم یه چیزی میگفتم که یه تیکه اش این بود که "توش جا نمیشه"! بعد این پسرای احمق ما یه لحظه سکوت کردن و سپس مجتبی تکرار کرد گفت جدی?توش جا نمیشه? و بعد زدن زیر خنده!!!حالا یارو فیلمبردار هم هی سرخ و سفید میشد و نمیدونم تو دلش چی میگفت!
گفتم فقط میتونم بگم خیلی بیشعورین!مجتبی میگه اینو که میدونیم یه چیز جدید بگو!!

به اون اینترنایی که با هزار مکانیسم ریسکی و خطرناک،کشیک های دو نفره رو یک نفره می ایستن تا تعداد کشیک هاشون نصف بشه سخت نگیرین.اینا ماه آخرشونه،حال ندارن،جون ندارن،نا ندارن.خسته ان،میفهمی?خسته!


*کشیک قبلی که من نرفتم،با هر زنگ تلفنم که شماره ی بیمارستان بود میمردم و زنده میشدم.با خودم میگفتم می ارزه واقعا که بشینی تو خونه و هی چهار ستون بدنت بلرزه?و با لبخند شیطانی جواب میدادم آره!


طی چند هفته ی اخیر وقتی موبایلم زنگ میخوره تمام دلشوره ی عالم به قلبم فشار میاره.انگار منتظر خبر بدی باشم.مدام گوش به زنگم و میترسم تلفنم رو خاموش کنم.دلهره ی این رو دارم که کسی بخواد خبری بهم بده و نتونه پیدام کنه

وقتی دوستی برام مینویسه"سلام،کجایی"،نمیتونم به روال سابق لوکیشن خودم رو اعلام کنم و اول با دلشوره مینویسم"چی شده?"


توی روانپزشکی این علائم مهم هستن.اما نه.نه.من فقط کمی خسته ام،فشار زیادی روی دوشمه،خوب میشم.


*بعد از اونهمه جراحی خوندن حالا بخاطر عوض شدن رفرنس دارم جزوه ای رو برای اولین بار میخونمتمام اعتماد به نفسم رو گرفته.


گراند راند جراحی داشتیم و باید تمام دانشجوهای تمام رشته های اون بیمارستان توی جلسه حضور میداشتن.گراند راند به وسیله ی ویدیوکنفرانس توی تمام دانشگاه های پزشکی استان نمایش داده میشد.

اینترن طفلی،اینترن بدبخت اسلاید ها رو آماده کرده بود،کیس رو به انگلیسی پرزنت کرد و مثل موش مُرده یک گوشه کز کرد و حالا نوبت رزیدنت جراحی بود.رزیدنت بی نوا.شب قبل کشیک بود و من خستگی رو از تک تک حرکاتش میفهمیدم.به روال قانون بخش های جراحی،تمام سوال و جوابها باید انگلیسی میبود.دکترها تک تک سوال میپرسیدن و به چالش میکشیدن و پسرک رزیدنت با تمام قوا دنبال کلمات میگشت برای ادای منظورش.احساس معذب بودن میکردم.دلم میخواست بایستم و با صدای بلند جلسه رو بهم بزنم تا پسرک نفس راحتی بکشه.احساس خفگی میکردم.

خودم رو اون بالا تصور کردم در مقابل چند صد نفر.بعد از چهل و هشت ساعت بیداری خودم رو تصور کردم که باید کیسی که وقت مطالعه ی درست و حسابیش رو نداشتم پرزنت کنم اون هم به زبان انگلیسی.آدم در شرایط استرس زبان خودش رو هم یادش میره.

به چالش کشیده بشم،تحقیر بشم و در نهایت درحالی که با خاک یکسانم کردن و آثار ریدن شون به هیکلم کاملا مشهوده،یکی یکی سالن رو ترک کنن و من بمونم و اینکه چطور از فردا جلوی level پایین هام حاضر بشم.

*استاجر که بودیم وقتی میدیدیم اینترن ها توی مورنینگ تپق میزنن کلی میخندیدیم و میگفتم چقدر بی سوادن.اینترن شدیم و فهمیدیم کشیک ایستادن و آماده کردن کلی کیس برای مورنینگ یعنی چی.هیچوقت به رزیدنتی که توی مورنینگ تپق میزنه نمیخندم.میفهمم بدترش سرم خواهد اومد!(گرچه رزیدنت امروز ترد واقعا.کلی بهش افتخار کردم)


بابت مساله ای اضطراب داشتم و نمیتونستم روی درس متمرکز باشم.هر نیم ساعت یکبار بی هدف دست به موبایلم میبردم.بچه ها توی گروه کلاسی درحال بحث در مورد چند و چون جشن بودن.عکسهای خنده داری از ترم های اول تا همین ترم آخر رو میفرستادن تا برای کلیپ ازشون استفاده بشهدلم میخواست در جواب عکسهایی که میکول میفرستاد استیکر خنده بفرستم.دوست داشتم من هم جزئی از این بدو بدو میبودم.

مادرم گفت بدون گرفتن جشن چطور میخوای فکر کنی این هفت سال تموم شده و از فرداش بشینی به درس خوندن?نمیخوای با یه هیجان تمومش کنی?

چند دقیقه ی بعد درحال واریز پول به حساب مسئول برگزاری بودم.و حالا میتونم با خیال راحت در مورد رنگ شال و کراوات،تندیس،کیک،تزئینات سالن،انتخاب استادی که سوگند نامه رو بخونه و هزار جور جزئیات دیگه نظر بدم.


همینقدر ناپایدار.!


شرایط به هم ریخته.کنسر پدر دوستم(که حق پدری به گردنم داره) ظاهرا تحت کنترل بوده اما انگار متاستاتیک شده و لنفادتوپاتی سوپراکلاویکولار چپ داده و این یعنی فاجعه.دوستم گریه میکرد و من هیچ حرفی برای دلداری دادن نداشتم که نمیشه یک پزشک رو در مورد چیزی که مثل روز براش روشنه دلداری داد.

با نماینده ی عوضی مون دعوا کردم.بخاطر حال روحی بد دوستم،علی رغم اصرار بچه های کلاس قید جشن فارغ التحصیلی رو زدم.ساعت مطالعه ام شدیدا افت کرده و هر شب با حال بد ناشی از عذاب وجدان مباحث باقی مانده میخوابم.احساس میکنم اگر با این روش ادامه بدم رتبه ام حتی به رشته های ماژور هم نمیخوره.

برای اتمام این یک ماه لحظه شماری میکنمبه نظم و سکوت و دوری احتیاج دارم.


دخترک در بهترین دانشگاه کشور پزشکی میخونه.جایی که خیلیا آرزوش رو دارن و منم یک زمانی داشتم.عکسی گذاشته بود از دست بیماری که بخیه اش زده و نوشته بود با این دستها میتونستم نقاشی بکشم اما دست هام رو هدر دادم.

دخترک به زودی فارغ التحصیل میشه و غریبه و آشنا بهش غبطه میخورن اما معتقده دست هاش رو هدر داده.چه توصیف قشنگی کرده.تمام این مدت به حرفش فکر میکردم.

 

مواظب باشید دست هاتون رو هدر ندید.


روزی حداقل یک بار پنل مدیریت را باز میکنم که چیزی بنویسم اما حرف خاصی ندارم.اینکه درس میخونم و کمتر میخوابم و چُرت میزنم و نمیدونم سرنوشتم چه خواهد شد رو هزار بار دیگه هم گفتم و فکر نکنم نتیجه ی آزمون هماتولوژی که دادم و با زدن سه غلط و یک نزده به معنای واقعی کلمه ریدم برای کسی مهم باشه.

هفته ی آینده که تمام بشه رسما اینترنی من هم به پایان میرسه و من هیچ ایده ای ندارم که بعدش چه خواهد شد.درس خوندن پیاپی با ساعت بالا و حفظ کردن یک عالمه مبحث حجیم و پراکنده که عمدتا برای بار اول میخونمشون از اونچه که فکر میکردم سخت تره.

اما من تمام تلاشم رو میکنم.دستش رو گرفتم توی دستم و گرمای سبیلش رو حس میکنم و نگاه سنگینش رو که زیرچشمی نگاهم میکنه و میگه کنارتم.من چیز زیادی نمیخوام،فقط"حق" خودم رو میخوام.رسیدن به رتبه ی دلخواه توی این امتحان حق منه نه اون کسی که تمام دوران تحصیلش رو درس نخونده و هشت نُه ماه مانده به امتحان نان استاپ درس میخونه و قبول میشه.

روزی هزار بار این حرفها رو مرور میکنم.دلم میخواست میشد برم طرح و نفسی بکشم اما نمیشه.اما ما هنوز فارغ التحصیل نشدیم و نصف رفرنس هامون عوض شده و وای به حال دوسال آینده و قوانین تصویب نشده و لایحه ی سه ساله کردن طرح پزشکهای عمومی.

میدونم دارم برای رشته ای تلاش میکنم که بعدا از انتخابش مثل سگ پشیمون خواهم شد اما انی وی درحال حاضر فقط به یک نقطه ای برای چنگ زدن احتیاج دارم.

*دیشب مُبل یک نفره ای رو آوردم گذاشتم کُنج اتاقم تا هروقت از پشت صندلی نشستن خسته شدم بشینم روش.کاری که دقیقا هفت سال قبل برای کنکورم کردم.خدای بزرگ تاریخ چه ناجوانمردانه تکرار میشه.این هفت سال اخیر زندگی من در کنار اون همه ماجرایی که داشته اما انگار فقط به اندازه ی جابجا کردن یک مبل از گوشه ی سمت راست به گوشه ی سمت چپ اتاقم توی زندگی من تغییر ایجاد کرده.

 

دعام کنین لطفا.به دعا احتیاج دارم.


به تاریخ آخرین کشیک دوران پزشکی عمومی.

~اطفال

 

*درسته از فکر اینکه از روز فردای بعد از جشن باید توی خونه ایزوله بشم غمگین میشم و این به قلبم فشار میاره اما نمیتونه جلوی خوشحالیم از تمام شدن این هفت سال رو بگیره.طلایی ترین هفت سال زندگیم که به کسل کننده ترین حالت ممکن گذشت و نگذاشت هیچ لذتی رو تجربه کنم اما انتخاب خودم بوده و هست و راضی ام.وبلاگی رو باز کردم که پست اولش از امتحان انگل شناسی نوشته بود.مثل جانبازهای PTSD جنگ فورا صفحه را بستم و ذهن خودم را منحرف کردم.به هیچ قیمتی حاضر نیستم به یک ثانیه از این هفت سال برگردم.حتی به شیرین ترین لحظاتش.

*باورم نمیشه داره تمام میشه.هنوز هضمش نکردم.


حلقه سفارش داده!!!!

میفهمین چی میگم?حلقهههه!!!

به دخترک گفته خودم از این یکی خوشم میاد ولی کسی که میخواد اینو دستش کنه جراحه و باید مدام از دستش در بیاره واسه عمل ممکنه اذیت بشه بخاطر همین اون رینگ ساده منطقی تره حالا بنظر تو که خودت دختری کدوم بهتره?

دخترک از همه جا بی خبر بهم میگفت سهیل هم پرید و دختره جراحه و فلان و گفته کریسمس امسال هم میام ایران و حتما دختره هم با خودش میاره!!من?نشستم فقط تو سر خودم میزنم.

بهش پیام دادم که هروقت تونستی زنگ بزن کارت دارم،جواب داده من سرم شلوغه رئیس متاسفانه فعلا نمیتونم باهات تماس بگیرم!!

الان فقط تو خونه راه میرم و میگم یعنی من زورم به سر این بشر نمیرسه?!

نمیرسه.نمیرسههههههه!!

 

یکی یه لیوان آب قند بده به من!

 


مورنینگ خنده دارم که بعد از کلی فک زدن،از طرف استاد به افتخار آخرین مورنینگم بهم آوانس دادن و از شب قبل case رو مشخص کردن و حتی بهم گفتن مورنینگ لغو نیست ولی لازم نیست درس بخونی و من با خیال راحت به بچه ها پیتزا و ساندویچ شیرینی دادم و با بچه هایی که بخاطر آخرین کشیکم آمده بودن پاویون فیلم دیدم را ارائه دادم سر مادری که طفل مبتلا به CP خودش رو شب توی اورژانس رها کرد به امان خدا و رفت خونه و امروز صبح برگشت و گفت مرخصش کنین ببرمش خونه عصبانی شدم.نه از اون عصبانی شدنهای اوایل اینترنی.عصبانیتی آرام و بدون سر و صدا.سعی کردم خودم را مادر بچه ی CP تصور کنم که شش سال بچه ای را که هیچ امیدی به بهبودش نیست تر و خشک کرده ام و حالا خسته ام و دوتا بچه ی نیازمند مراقبت و یک همسر معتاد هم دارم.سعی کردم درکش کنم اما حق رو بهش ندادم.

عصبانی شدم و گفتم امروز که هیچ،فردا هم ترخیص نمیشه.برگشتم پاویون،کمدم را خالی کردم،پتو و ملحفه ام را زدم زیر بغل،ماگ و قوطی چای و کتاب اورژانس و ریزه جاتم را ریختم داخل پاکت و برگشتم خانه.به رسم روزهای پُست کشیک دوشی گرفتم و حالا چُرت ن منتظرم ناهار بخورم و آخرین خواب پُست کشیکی ام را داشته باشم.


امروز تمرین خواندن سوگندنامه ی پزشکی داشتیم.

استادی که مسئول خواندن سوگندنامه است،روال کار را توضیح میداد.گفت قبل از شروع خواندن من رو میکنم به شما و "دانشجوهای عزیز" خطابتون میکنم و در نهایت بعد از سوگند خوردن رو میکنم به شما و اینبار "همکاران محترم" خطابتون میکنم.وقتی این جمله را شنیدم دلم لرزید و سیخ شدن موهای تنم را حس کردم.

 


از بچه ها شنیدم داره میاد ایران واسه کارهای برگشتش و تطبیق مدرک و این چیزا.گویا خیلی وقته دنبالشه و من خبر نداشتم.

به خاطر من میاد?نه.آدم اونجا موندن نیست و بی اغراق هر روز از غربت گله کرد و همینقدر احمقه که زندگی تو بهترین جای دنیا رو داره رها میکنه که برگرده تو سیستم کثافت پزشکی و بهداشت ایران و هی حرص بخوره.آخرین بار بهم گفت اینجا خوشحال نیستم میتونی بفهمی?و من گفتم نه!با حرص دست کرد تو موهای ژولیده اش و گفت بیخیال بحث رو عوض کن.چکارش کنم،به من چه.زور هیچکس بهش نرسید.زور هیچکس بهش نرسید که هر سال هرسال کلی پول خرج کرد و اومد ایران،انگار که تا پشت خونه شون فاصله داشته باشه.

میگفتم،از بچه ها شنیدم داره میاد چون جواب تماس ها و پیام هاش رو ندادم.چون نتونستم توی ذوقش بزنم که ماجرای حلقه رو فراموش کنه و تصمیم گرفتم سکوت کنم و مثل همیشه در مقابل کارهاش فقط زُل بزنم به دیوار و چیزی نگم.

از دستش عصبی ام.از اینکه یک مسئله به من مربوط باشه ولی کاملا تحت کنترل خودم نباشه میخوام دیوانه بشم و اصلا یکی از دلایلی که میگم گروه خونی من به ازدواج نمیخوره و بیشتر دیوانه ام میکنه تا خوشبخت همین روحیه ست که همه چیز باید تحت کنترل خودم باشه.همون روز اول بهش گفتم حق نداری این مساله رو به کسی بگی و گفت چشم.چندسال گذشت و قولش یادش رفت و امروز فهمیدم به کمیل گفته و خدا میدونه دیگه به کی گفته.اصلا از کجا معلوم زنگ زدنای مامان و باباش بخاطر دوستی قدیمی مون نیست و منظور دیگه ای داره?.میخوام سرم رو بکوبم توی دیوار!!

پیام داده میخواستم واسه جشن فارغ التحصیلیت برسم ولی کارم جور نشد ببخشید.ببخشم?چی رو ببخشم?دلم میخواست بنویسم تورو قران یه مدت به من پیام نده بذار دلم برات تنگ شه لعنتی!انقدر نباش.مگه دلم میاد?

دلم براش تنگه اما اصلا آمادگی دیدنش رو ندارم.اینکه بیاد،بغلم کنه و انتظار داشته باشه به روال سابق ببوسمش.ن می تو نم!!!.فوبیای این رو دارم که حلقه رو در بیاره و بگیره جلوم.هیچ ایده ای ندارم که باید چه گوهی بخورم در اون لحظه.

اگه بخوام غر بزنم باید تا ابدیت به نوشتن ادامه بدم.هووف


بابت اینکه در دوران اینترنی بخش هایی که گذروندیم رو خوندم واقعا خوشحالم و الان گرچه چیزی از مطالب یادم نیست اما همینکه یک جاهایی رو هایلایت کردم و نکته ای نوشتم خودش کلی به سرعتم کمک میکنه.اما عفونی.ماه هایی که بخاطر مسائلی انقدر به هم ریخته بودم که ناهار و شامم اشک بود و به ضرب و زور قرص خودم رو خواب میکردم و نتونستم عفونی بخونم و نتیجه اش امروز بود که سر فصل داروها هزار بار مُردم و زنده شدم و تصمیم گرفتم رهاش کنم اما نکردم.با خوندن هر سطر از خدا خواستم بهم توان بده و داد و من فکر میکنم این از دعای مادرم بود که با دیدن هیبت رحم برانگیزم بغض کرده بود.من همیشه با مباحث داروها مشکل داشتم و وسواس فکری هم شده مزید بر علت و نتیجه این که خوندن یک جزوه برای بار اول واقعا بهشم فشار آورد.خداروشکر که فردا وارد بیماریها میشم و مغزم نفسی میکشه.

 

*تنها قرصی که باهاش آرامش داشتم و هیچ عارضه ای برام ایجاد نکرده بود کلا نایاب شده.به روانپزشکم پیام دادم و گفتم به دادم برس.گفت فلان قرص رو بخور،گفتم بخاطر یبوست قطعش کردم.گفت فلان قرص چی?گفتم اون که احتباس ادراری میداد و گذاشتمش کنارو نهایتا چون هیچ قرص ضد اضطرابی به اندازه ی اون قرص بی عارضه نیست و هیچ جایگزین مناسبی هم نداره دکتر مجبور شد برام یک دارو از خانواده ی آنتی سایکوتیک ها تجویز کنه!!و مسلما من قصد خوردنش رو ندارم چون شک ندارم عجیب ترین و نایاب ترین عارضه اش رو روی من میده و علی الحساب وقت رسیدگی به این امورات رو ندارم.نتیجه?نتیجه اینکه این چهار ماه رو باید بسوزم و با اضطرابم بسازم.

قرص گیر نمیاد،سایت های دانلود فیلم رو هم که زدن داغون کردن.ما واقعا چه جنس عجیبی هستیم که توی این دیوانه خانه هنوز زنده ایم و امید داریم.مثلا همین خود من به چه امید روزی چهارده ساعت مثل روبات درس میخونم وقتی میفهمم قراره کسی که هیچ تلاشی نکرده از هزار راه عجیب و غریب بیاد و جای امثال من رو بگیره?!.از خودم،از خودمون تعجب میکنم.

*بابت اشتباه زدن تاریخ ها به من ایراد نگیرین.من همینکه زنده ام شاهکار کردم.


*برای اولین بار یک آزمون بی غلط و نزده داشتم و رتبه ی یک شدم.اصولا این آزمون ها با این جامعه ی آماری پایین هیچ ارزشی ندارن اما من دارم با خودم رقابت میکنم و پیدا کردن نقطه ضعف و قوت هام برام جذابه.

 

*با فکر کردن به جراحی موجی از استرس و احساس بدبختی بهم فشار میاره.درسی که اونقدر بهش مسلط بودم اما با فاصله ی کمی از امتحان رفرنسش عوض شد و من برای جزوه عملا حق انتخابی نداشتم و بین جزوه ی ناقص دکترپیرحاجی و جزوه ی انتشارات دکتر مجری گزینه ی دوم رو انتخاب کردم و باید بگم خیلی ناامیدم کرده اما میدونم انتخاب بهتری نمیتونستم داشته باشم.حالا چهار ماه مونده به امتحان تازه کتابهای تست جراحی تالیف دکتر آملی به دستم رسیدن و باید بگم فوق العاده ست!چقدر سواد و تسلط اثر داره توی آموزش!چی میشد اگر جدای از تست،جزوه ی کامل تالیف ایشون هم توی بازار اومده بود و میتونستیم با خوندش تازه بفهمیم این لاورنس لعنتی چی میگه!.خطاب به استاجرها و فیزیوپات ها:جزوه ی آبرومند بخونین!خصوصا برای ماژورها.من همیشه برای انتشارات پارسیان(که جزوه ی جراحی قدیمش تالیف همین آقای دکتر آملی بود)احترام قائل بودم و هستم.جزوه های داخلیش رو در یابید و هرچقدر شروع خوندنش سخت باشه اما ادامه بدین تا دستتون بیاد.از همین حالا جزوه ی خوب بخونین و مثل من از جزوه های اساتید به عنوان کاوری برای پیچیدن پد بهداشتی و انداختنش توی سطل زباله استفاده کنین!

*حالا به جایی رسیدم که اگر زیر چهارده ساعت بخونم حالم بده و استرس میگیرم!خدای من ایده آل گرایی تا کجا?

*ظهر که سعی داشتم خود خواب آلودم رو از تخت بکشم بیرون حالم واقعا بد بود.یک عکس سلفی از خودم گرفتم و هرچه تلاش کردم نتونستم لبخند بزنم.الان بعد از گذشت چندساعت که بهش نگاه میکنم خنده ام میگیره و هیچ یادم نمیاد چرا اون موقع همچین حسی داشتم.عجیب نیست?

*از فردا عفونی رو شروع میکنم.تقریبا میشه گفت حجیم ترین درس مینور و البته پر سوال ترینش و البته تر درسی که چندساله نخوندمش و هیچ بیسی ندارم.هشت روز براش گذاشتم(یک جزوه ی چندصد صفحه ای و دو جلد کتاب تست که تا بحال ورق شون هم نزدم)و میدونم صرف اینهمه وقت برای عفونی یعنی جنایت اما چاره ی دیگه ای ندارم.من توی دور اول خیلی کُند پیش میرم و اجالتا امیدوارم به روز نُهُم نکشه چون احتمالا تا اون موقع دیگه من از حمله ی قلبی تمام کردم!

*اپیزود آخر پیکی فاکینگ بلایندرز رو دیدین?آخ که قلب من موقع شلیک اون گلوله و پاشیدن خون روی شیشه یک لحظه ایستاد.تمام مدت سخنرانی موزلی من تپش قلب و ترمور داشتم.عجب سریالی بود لعنتی!بازیگرها درجه یک،داستان جذاب،صحنه و لباس عالی،فیلمبرداری که دیگه نگم،و اما وای از موسیقی های فیلم که رسما من رو دیوانه میکردن.یعنی سیزن بعدش هم میاد یا این آخرش بود?بنظر من این فیلم درستش اینه که همینجا تمام بشه.هرچقدر غمگین و اعصاب خورد کن اما وقتی داستان رو تا اینجا مرور کنی میبینی دقیقا در جای درستی تمام شد.یک گوشه ی قلبم رو گذاشتم برای این فیلم و جیپسی های دیوانه اش!

 


چهارده ساعت و دو دقیقه!

بالاخره تابوی ذهنی ام رو شدم و این عدد رو ثبت کردم.لذتی وصف نشدنی.

 

*آزمون روان رو گند زدم.کلا توی روانپزشکی احساس ضعف میکنم که یکیش بخاطر جزوه ی بدی هست که انتخاب کردم و یک علتش هم بخاطر کم تکرار شدن سوالات روانپزشکی سالهای مختلف هست.اما این تنها آزمونی بود که بخاطر هفت تا غلط و نزده اش ناراحت نشدم چون دقیقا هفت تا نکته ی جدید یاد گرفتم.


"مرد جوانی حین صحبت کردن میگوید:امروز سر کار رفتم،من علاقه ی زیادی به تار دارم،زندگی پُر بار است،دوستم اهل لار است،صبح کلاغه مرتب میگفت غار غار".این طرز صحبت کردن چه نشانه ی روانپزشکی در خود دارد?

_clang association

_punning

_knights move thinking

_word salad

 

نمونه ای از تست های روانپزشکی.(گزینه ی الف درسته.این طرز صحبت کردن که بیمار دنبال کلمات هم قافیه میگرده میتونه یکی از علایم اسکیزوفرنی باشه.یک مثال دیگه هم که توی تست ها دیدم این بود:فکرم رنگ چنگ خدنگ دارد!!! که البته این علاوه بر علامت بالا،سستی تداعی هم داره که حالا بماند چیه)

صرفا خواستم بگم من بالقوه میتونستم با خوندن تئوری روان و این تست های بامزه اش و مبحث نشانه شناسیش که کلا خدای سرگرمیه کلی کیف کنم ولی تف به طراح های نامحترم که با مانورشون روی مبحث داروها که من کلا چیزی ازش نمیفهمم گند زدن به این درس.

 

کاش وقت داشتم بشینم و دونه دونه علایم روانپزشکی خصوصا اسکیزوفرنی رو بنویسم اینجا.بعضی هاش واقعا باور نکردنیه و اگر کیسش رو ندیده بودم برام قابل درک نبود.

مثلا بعضی مریض های اسکیزو توی یک وضعیت بدنی خاص خودشون رو نگه میدارن و هزارسال هم که بگذره ت نمیخورن و همونجا از گرسنگی و هزار مشکل دیگه اکسپایر میشن اگه به دادشون نرسی.ما مریضی داشتیم که امروز رفتیم ویزیتش و دیدیم یه سیب گرفته دستش و بالای سرش نگه داشته و کنار تخت چهارزانو نشسته.فرداش که اومدیم هم دقیقا به همون وضع بود.حالا شما فقط ده دقیقه دستت رو بی حرکت بالای سرت نگه دار ببین چه دردی داره?.اون مریض رفت شوک گرفت وگرنه تمام عضلاتش توی همون حالت نکروز میشدن.


فروردین ماه که به طور جدی شروع کردم به درس خوندن حتی به خودم اجازه ی فکر کردن در مورد روزی یازده ساعت خوندن رو نمیدادم.فکر میکردم نشدنیه.یادمه وقتی برای اولین بار به دوازده ساعت رسیدم از خستگی درحال مرگ بودم و تا مدتی هم نتونستم دوباره تکرارش کنم.اولین باری که سیزده ساعت خوندم?از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم و حتی عکس کرنومترم رو به عنوان رکورد توی گوشیم نگه داشتم.حالا رسیدم به سیزده و نیم ساعت.به راحتی.بدون خستگی و حس متلاشی شدن.طوری که حتی قبل از خواب همچنان یک ساعت وقت برای خودم دارم.

این یک ماه و نیم خونه نشینی به من درس زندگی هم داد.من یاد گرفتم که سنگ بزرگ برندارم.که ذره ذره،دقیقه به دقیقه از خوابم کم و به ساعت خوندنم اضافه و کنم و بعد یکجایی چشم باز کنم و ببینم دیگه خواب ظهر برام جذاب نیست و با وجود اینکه اخیرا اگر بخوام به راحتی خوابم میبره اما خودم اجازه نمیدم.

این روندی بود که طی چندین ماه اتفاق افتاد و هیچ کدومش یکباره نبود.

منظم و رو به جلو درس میخونم،نتایج آزمون هام ظاهرا خوبه،طبق برنامه جلو میرم اما با همه ی اینها نمیدونم چرا حالم با درس خوندنم خوب نیست.احساس میکنم خوندنم پروگنوز نداره و خیلی نگران مباحثی هستم که طی چند روز فراموششون میکنم.نمیدونم بقیه هم مثل من هستن یا فقط این مشکل منه اما واقعا نگرانم کرده.ولی قانون من اینه:با نگرانی،بی نگرانی،با بیخوابی،با استرس،بی استرس حق نداری کوتاه بیای.من تلاش خودم رو میکنم و نتیجه اش رو میسپارم دست اوس کریم.من همه ی خودم رو میذارم تا مدیون دل خودم نباشم و آخرش اگر نشد بتونم بگم فدای سرم،من چیزی کم نذاشتم.

~التماس دعا

~عنوان:جمله ای که هفت سال قبل وقتی کنکوری بودم برادرم توی گوشم زمزمه میکرد و بعدترش شد شعار زندگیم.


دیگه بعد از ظهرها خبری از اون اضطراب و بی قراری سابق نیست.چقدر دنیا از پشت عینک داروهای روانپزشکی دوست داشتنی تره.باید یک جایی یادداشت کنم تا یادم بمونه هروقت رفتم طرح،کنار نسخه ی تمام مریضهام یک داروی ضد اضطراب یا افسردگی بنویسم.حالا میخواد شکایت اولیه اش سرماخوردگی باشه یا اسهال یا هر چیز دیگه ای مهم نیست.مهم این لعنتی های هدیه ی علم به بشریت هستن و بس.این گردالی های ریز زندگی بخش!


دوسال قبل همین حوالی،شب با دخترها با اتوبوس دریایی بین دوتا جزیره جابجا میشدیم.وسط راه بارون شروع کرد به باریدن و ما میخواستیم هرطور شده شب بارون خورده ی دریا رو ببینیم.اجازه نمیدادن کسی بره بیرون اما پافشاری هامون جواب داد.یادمه بچه ها یه آهنگ از مهدی مقدم پلی کرده بودن که به تم شاد داشت و به حال و هوامون میخورد و هی تکرارش میکردیم و باهاش میخوندیم.

امشب دلم هوای حال اون شبمون رو کرده.رهای رها.رو به شب بارونی و دریای آروم.باد خنکی که به موهای بازمون میخورد.آآآخ

 

*پروپوزالم دفاع شد.آخرین حقوق اینترنیم به حسابم واریز شد.

*همین الان تلویزیون کلیپی از خانه ی سالمندان نشون داد.مامان گفت اینا رو میبینم غصه میخورم،نکنه عاقبت ماهم این بشه?بعد شروع کرد به اشک ریختن و همینجوری چند دقیقه تو بغل هم گریه کردیم.قلبم تیر کشید.


فردا دفاع پروپوزال دارم و هنوز ننشستم یک دور از روش بخونم بلکه فردا آبروریزی نکنم.بعد از سیزده ساعت درس خوندن هندزفری زدم توی گوشم،بابا کرم و منصور و شماعی زاده پلی میکنم و فارغ از این دنیا میرقصم و همزمان سبیل های قدر دسته ی دوچرخه ام رو بند میندازم تا فردا کسی وحشت نکنه از دیدنم.بعضی وقتها با خودم فکر میکنم چه جونی دارم واقعا!.مثل وقتهایی که با تنش از تخت بیرون میام و میرم سمت دستشویی و مادرم میپرسه بازم خوابت نبرد و من جواب میدم نه عشقم،نخواستم بخوابم و مسیر اتاق تا دستشویی و دستشویی تا اتاق رو میرقصم و سادات میخنده و میگه روحیه ات رو برم و من خنده ی عصبی میکنم و میگم دست رو دلم نذار که خونه!بذار برا خودم خوش باشم.میخنده و میگه دیوانه ها همیشه خوشن.

*هوا خنک شده.صبح ها سادات سفره ی صبحانه رو میندازه روی حیات و دوتایی تو هوای خنک قدر هفت هشت دقیقه که من مشغول قورت دادن لقمه های نجویده هستم با هم حرف میزنیم.بهش که نگاه میکنم عذاب وجدان دیوانه ام میکنه.تمام حسرتش اینه که حداقل یکی از بچه هاش ازدواج کنه تا نوه دار بشه،عروس و داماد دار بشه اما از شانس بدش نه دخترش زیر بار ازدواج میره و نه پسرهاش.وقتی میبینم چطوری برای نوه های خاله ذوق میکنه دوست دارم بمیرم.فدای دلش بشم که تمام خودش رو صرف ما کرد ولی ما هیچ قدمی برای دلخوشیش بر نمیداریم.


هنوز هم دم ظهر به روال سابق میل به خودکشی دارم اما به خودم زمان میدم،سعی میکنم روی مطالب چشم که گاهی اصلا چیزی ازشون نمیفهمم متمرکز باشم تا گذشت زمان رو حس نکنم و این ترفند جواب میده همیشه و دم عصر دوباره سرحالم و از اون دلشوره خبری نیست.بدون استثنا هر ظهر که از چرت کوتاهم(بخوان غلتیدن کوتاه)بلند میشم اینجا رو باز میکنم که بنویسم امروز دیگه فرق میکنه،امروز کار رو یکسره میکنم و میزنم زیر درس و میرم بیرون اما به خودم غلبه میکنم.

رقابت هر روز سخت تر میشه.مباحث بسیار حجیم و پراکنده اما بیشترین چیزی که عذابم میده تناقض رفرنس هاست.تعداد زیادی از بیماری ها بین فیلدهای مختلف مشترک هستن و گاها هر فیلد یک اپروچ کاملا متفاوت از باقی فیلدها داره و من مثلا باید یادم بمونه ضایعات ملانوم بدخیم رو توی جراحی گفته با فلان مارژین برمیداریم اما پوست یک مارژین دیگه گفته.یا اپروچ کاملا متفاوت به ندول تیروئید در داخلی و جراحی و هزار و یک مورد مشابه و اون جایی میخوام سر خودم رو بکوبونم توی دیوار که طراح های نامحترم دقیقا روی همین تناقض ها مانور میدن.اما به هرحال همینه که هست و همه همین شرایط رو دارن و فقط من نیستم.واقعا هیچ ایده ای ندارم که اوضاعم چطوره و امیدی بهم هست یا نه و فقط ادامه میدم و میسپارم به خودشفراموش نکنید که من باید با کسایی که بعضا چندین بار این امتحان رو دادن و بارها این کتابها رو خوندن رقابت کنم.با لعنتی هایی که دارن روزی پانزده ساعت درس میخونن.

 

*چشم میخوندم.مامان سادات اومد کنارم و گفت این رو خوب بخون،دوست دارم چشم قبول بشی،خوب و با دقت بخون.زدم زیر خنده و گفتم عشقم چشم کم اهمیت ترین درس برای رتبه آوردنه.چس مثقال سوال داره که اونم گاهی انقدر سخت میدن که کسی نتونه جواب بده.شما دعا کن من داخلی رو خوب بزنم که یک سوالش میتونه رشته و شهر رو عوض کنه.گفت نمیدونم دیگه مامان،به هرحال بخون چشم قبول شی،من دوست دارم:|||||


وقتی از بقیه درمورد ماه های آخر مانده به امتحان دستیاری میشنیدم ته دلم خنده ام میگرفت و میگفتم من ظهر نخوابم?هع!.من تا خود امتحان هرشب فیلم نگاه میکنم که روحیه ام باز بشه!!!

حالا نزدیک به چهار ماه و اندی مونده به امتحان و خواب دوساعته ی ظهر من رسیده به چرت نیم ساعته و اکتفا به بستن چشم هام و بی محلی به طپش های قلبم.حالا از پشت میز که بلند میشم توی عضلاتم احساس گرفتگی و نکروز قریب الوقوع میکنم!

امروز روز سختی بود.عفونی خونم رو مکیده و من کاری از دستم بر نمیاد جز دعا کردن و ادامه دادن.ولی قانونی که برای خودم گذاشتم جواب داده.قانون"قورباغه ات را قورت بده"!.یعنی اول میرم سراغ مباحث سخت تر و حجیم تر که مغزم دوست داره از زیر بارشون فرار کنه و نتیجه اینکه آخر سر که خسته تر هستم فقط مباحث کوچک و ساده باقی مونده و راحت تر پیش میرم و کمتر عذاب میکشم.

 

*نگران نورولوژی هستم که هیچ هیچ هیچ بیسی براش ندارم و باید دقیقا از نقطه ی صفر شروع کنم به خوندنش و رفرنسش هم عوض شده و حتی خبر ندارم جزوه اش اومده یا نه.از عفونی جان سالم به در میبرم اما احتمالا نورو همون غول آخری باشه که زمینم میزنه.

*من بیش از دوسال هست که هر روز بلااستثنا به رشته ی مورد علاقه ام،ارتوپدی فکر کردم و دلم لرزیده و وحشت کردم و هیجان زده شدم و.و.و!اما حالا که به یاد آوریش و روحیه گرفتن احتیاج دارم وقتش رو ندارم.خنده دار نیست?!

*به بستن موقت اینجا فکر کردم اما نه،از پس این یکی بر نمیام.اینجا معشوقه ی شیرین منه که توی مشتم قایمش کردم و رهاش نمیکنم.

*من بیش از هر زمان دیگه ای به دعا احتیاج دارم.به جایی برای چنگ زدن.فراموشم نکنین.


تا شما هزارتا صلوات برای به خیر گذشتن امشب کنین،من میرم بعد هزارسال که پسرک برگشته ایران ببینمش بالاخره.

میترسم ازینکه تنهایی بریم و حرفی بزنه و نفهمم جوابش رو چی بدم، گفتم بذار یار جمع کنم.زنگ زدم به کمیل میگم داداش بردار اکیپت رو بریم بیرون دو ساعت بچرخیم.میگه نه من حوصله بیرون اومدن ندارم!!!میبینین?اینطوری یار جمع کرده برا خودش!!!دیر جنبیدم.

 

*با سبیل های دسته دوچرخه ای و موهای طویل و شکم قلمبه میریم که تمام تصاویر ذهنیش رو نابود کنیم:))))


یعنی امروز میرسم این تستای باقی مونده ی عفونی رو بزنم،بعد اون نود تا نکته ای که باید رو مرور کنم،بعد آزمون هم بدم،بعد سی تا تست داخلی هم تحلیل کنم و در نهایت وقت کنم که اپیزود اول آخرین سیزن شرلوک عزیزم رو ببینم?

اگر بشه احتمالا من خوشبخت ترین بدبخت در انتظار کنکور رزیدنتی ام!!!

*بعدا نوشت:مباحث تمام شدن و با گردن درد شدید نشستم به دیدن شرلوک:))


جای خنجری که توی قلبم فرو کردن دیگه درد نمیکنه اما رد اسکارش هنوز هست.آدمهای ده ساله ی زندگیم یک روز از خواب بیدار شدن و تصمیم گرفتن آزارم بدن و تونستن.

اما من نتونستم فراموششون کنم،کنارشون بذارم.رد اشک هایی که ریختم هنوز هم توی آرشیو اینجا هست اما لعنت به من که انقدر ضعیفم که هنوز هم موقع دلتنگی هام دستم به گرفتن شماره ی همون آدمها میره.من امروز آدم ضعیف و ترحم برانگیزی بودم.شخصیتی که دلم نمیخواد از خودم ببینم و انگار تحت کنترل خودم نیست!

*همه یکی یکی دارن راهی طرح میشن.مادرم خندید و گفت چه حسی داری?ناراحت نمیشی?گفتم نه.واقعا نه.گفتم مامان نمیدونم تو زندگیت هیچوقت چیزی رو انقدر که من میخوام خواستی یا نه اما اگر تجربه اش کرده باشی میفهمی چیز عجیبیه.من انقدر عاشقانه این رویا رو دوست دارم که هیچ چیزی جز نرسیدن بهش ناراحتم نمیکنه.گفتم تنها چیزی که میخوام اینه که زود بگذره و من بتونم از این پادگان رها بشم.همین!

*بچه ها با حقوق ثابت دو تا دو و نیم میلیون راهی طرح میشن(به روستاهای دور افتاده و فاقد هیچ امکاناتی) و اینطور که از پزشکای قبلی شنیدن عملا کارانه و پرکیس در کار نیست و آیا سالی یکی دو بار بدن یا نه.پولی که نمیدن اقلا کاش انقدر حرف نمیشنیدیم که بریم پزشکی فلان کنیم و بیسار!.یک شب که وقت داشته باشم میام و از شرایط باور نکردنی امکانات انترن ها و رزیدنت ها توی امریکا میگم که بشینیم با هم خون گریه کنیم.!


به اُمید اون روز که برای لاک زدن ناخن هام وقت داشته باشم.

به امید اون روز که بتونم بعد ماه ها برم خرید.

به امید دیدن دوباره ی جنب و جوش آدمها.دیدن حیاط خونه.دیدن رُشد گلهایی که مادرم کاشته.

به امید روزی که دوباره بتونم برم آرایشگاه.

به امید روزی که وقت کنم توی سررسید روزانه هام چند خطی بنویسم.

به امید شبی که با آلارم گوشی نخوابم و صبحی که با صدای گوش خراش این لعنتی بیدار نشم.

به اُمید رقص و پایکوبی دور آتشی که خروار خروار جزوه هایی که تا مرز جنونم بُردن رو توش میسوزونم.

اُمید.چه کلمه ی آشنای غریبه ای.


پسرعمه ی مادرم چند روز قبل بر اثر کنسر ریه فوت شد درحالی که قبل از مرگش گفته بود من توی زندگیم فقط دوتا آرزو داشتم که به هیچکدومش نرسیدم.یکی دیدن دخترم توی لباس سفید عروسی و یکی هم دیدنش توی مطبش به عنوان پزشک.

دخترش توی یک شهرستان دور طرح میگذرونه و این چندماه سر بیماری پدرش داغون شد.مجبور بود هر هفته مرخصی بگیره و پروازی بیاد و بره و نهایتا این اواخر علیه اش جلسه تشکیل دادن که تو طبابت رو به مسخره گرفتی و هر روز مرخصی هستی.دخترک وسط جلسه گریه کرده بود که پدرم سرطان داره و مادرم از پس کارهاش و بردنش برای شیمی درمانی برنمیاد من باید باشم پیششون و شنیده بود که تو پزشکی،باید در اختیار بیمارت باشی.دیگه بهش اجازه ی اومدن ندادن.درست در همون روزهایی که مجوز مطب توی همون شهرستان رو گرفته بود پدرش فوت شد.با دوتا آرزوی ماسیده ته قلبش.

امروز مادرم با حالی که تابحال ازش ندیده بودم و درحالی که اشک میریخت وارد اتاقم شد.بند دلم پاره شد و گفتم چی شده?زار زار اشک ریخت و گفت از روزی که گفتی دوستام دارن میرن سمت روستاهای طرحی شون غم نشسته ته دلم.گفتم چرا قربونت برم?گفت من آرزو داشتم تورو تو لباس طبابت ببینم،بری طرح بیام بهت سر بزنم ذوق کنم.بغلش کردم،مثل دختربچه ای نوازشش کردم و گفتم منم انشالله چندماه دیگه میرم طرح عزیزم،خندیدم و گفتم من میرم رزیدنتی و تو میای اونجا پیشم میمونی.آروم تر شد.

این رفتار سادات از ذهنم خارج نمیشه.سن پدر و مادرم هر روز بیشتر میشه و حساستر میشن و آسیب پذیرتر.حالا با کوچکترین حرفی دلشون میشکنه و اشک میریزن.پدر و مادری که برای بزرگ شدن و آرامش ما جون کندن حالا هرروز به بودن ما نیازمندتر میشن و آرزوهای ما هر روز از اونا دورترمون میکنن.من رویای رفتن به جایی رو دارم که اگر بهش برسم دیگه هیچوقت نمیتونم کنارشون باشم.دیگه قلبشون درد بگیره من کاری از دستم بر نمیاد.زمین بخورن من فقط میتونم بشینم و اشک بریزم.حتی اگر یک روز نباشن هم کسی به من مرخصی نمیده.

چقدر این زندگی کثیف و بی ارزش و لعنتیه.کاش بابا هیچوقت پیرتر از اینی که هست نشه.کاش سادات همینقدر که سالم هست سالم بمونه.کاش هیچوقت محتاج دست ما نباشن.کاش.کاش.کاش.

 

*دو ماه از خونه نشینی گذشتوخدایا این چهارماه باقی مونده را هم ساده کن.


امروز بدترین روزی بود که طی چندماه اخیر تجربه اش کردم.نتیجه ی آزمونی که شک نداشتم خوب پیش میره نهایتا شد بدترین آزمونی که تابحال دادم.شب قبل میگفتم من هیچ چشم به نتیجه ی آزمون ندارم و ذره ای برام مهم نیست و مهم اینه که نکته ی جدید یاد بگیرم اما امروز از فرط اضطراب میلرزیدم.چند دقیقه دراز کشیدم و کابوس ها و طپش قلب ها دوباره شروع شدن.

جزوه ی اورولوژی رو بستم و گفتم خب این از دور اولش،هرچه بود تمام شد و شکستی که خوردم بمونه لای همین کتاب و داخلی رو باز کردم.غدد.حالا تمام فکر و ذکرم این جزوه است و تلاشم اینه که حداکثر خودم رو بذارم.شرط من با خودم اینه،اگر راند اول را باختی به درک،بلند شو و راند بعدی را قوی تر مشت بزن.

*در اون اوج درماندگی با خودم میگفتم دختر تو بیخودی تلاش میکنی،با این وضع نهایتا رتبه ات به یک رشته ی ماژور میخوره و بوم.تمام!.اما نه،نه،نه من ورق رو برمیگردونم،قول میدم.

*مادرم چند روزی خونه نیستن،به بابا سپردن سر ساعت مشخصی برام چای و میوه بیاره.هربار میگم نمیخوام عزیزم خودم میام برمیدارم ولی میگن نه مامانت دستور داده.امروز که برام سیب پوست کنده بودن و بخاطر لرزش دست هاشون(پدرم از سن پایین ترمور ارثی داشتن)پوست سیب رو گُله به گُله گرفته بودن بغض کردم.کاش انقدر با من مهربون نبودن،شاید کمتر عذاب وجدان میگرفتم.

*گردن درد هم شده مزید بر علتاین روزها با کیسه ی آب گرم و mineral ice درس میخونم.

 


دلم برای خودم تنگ شده.

من این نیستم.من پر از شور زندگی ام و رقص و رنگ و صدای قهقهه.من پر از شیطنتم و موسیقی شاد.من حال خوب کن خودم بودم زمانی .اما.اما به قول گل محمد کلیدر"روزگار.روزگار."

 

*کاش اورولوژی امروز تمام میشد.از فردا شروع دوره ی سخت بیست و چند روزه ی داخلی.خدایا به امید خودت.

*من دوران اینترنی بخش اورولوژی برنداشتم و به جاش رفتم ارتوپدی.ولی الان بااینکه سه سال از دوران استاجری اورولوژیم میگذره و تازه اون زمان جزوه ی استاد خونده بودم و برای امتحان پره انترنی هم نخوندمش،خوندنش برام راحت بود.چرا?چون استادی داشتیم بسیار سخت گیر و واقعا توی همون دوره ی کوتاه از ترس خیلی باکیفیت خوندمش.اون استاد تنها مردی بود که از نظر من مرد جذابی بود.هیچ کجای چهره و هیکلش زیبا نبود.قد کوتاه،سبزه،و بدون هیچ جذابیت روتین زیبایی.اما لعنتی یک چیز عجیبی بود.و اواخر اینترنی فهمیدم ایشون کراش تک تک دخترهای ورودی مون بوده:))).چرا?بخاطر اخلاقش.بسیار مغرور و جدی و باشخصیت و مودب و جنتلمن.انقدر در اوج جدیت و اخم به ما احترام میگذاشت که ما رو شرمنده میکرد اما همونقدر هم ازش میترسیدیم و از با خاک یکسان کردن هاش وحشت داشتیم.موجود جالبی بود و ماجراهای درمونگاه هاش از خنده دارترین خاطرات استاجری ماست.خاطراتی بس خنده دار که ما از ترس جرات خندیدن بهشون رو نداشتیم.لعنتی من اینترن ارتوپدی بودن و سگ دو زدن رو به اینترن این آدم بودن ترجیح دادم:))))اُف بر من!!!


توی یک صحنه از فیلم The Dark Knight،اونجا که بتمن جوکر رو توی هوا معلق کرده و جوکر توی اون ارتفاع بلند ترسناک که هر لحظه ممکنه سقوط کنه با صدای بلند قهقهه میزنه و باد میخوره توی موهای بدرنگش و تاب میخوره و انگار داره کیف میکنه.توی این صحنه جوکر به بتمن میگه"تو هیچی نداری که بتونی منو باهاش تهدید کنی".

یک وقتهایی فکر میکنم کاش همه مون مثل جوکر بودیم.بی اسم،بی نشان،بی شناسنامه،بی خانواده،بی اثر انگشت،بی هیچ وابستگی و تعلقی به این دنیا که حتی تهدید به مرگ باعث خنده مون بشه و با آغوش باز بپذیریمش و به هیچ جامون نباشه.مثل جوکر بی برنامه باشیم و هرکاری رو انجام بدیم که در اون لحظه باعث لذت مون بشه و قرار نباشه دائم دودوتا چهارتای سال بعد و ماه بعد هزاره ی بعد رو داشته باشیم.جوکر،این محبوب ترین شخصیت منفی اونجایی برای من الهام بخش شد که ایستاد روی کُپه ی پولهایی که به زحمت از دست پلیس ها درآورده بود و بعد فندک رو زد و بامب!پولها رو آتیش زد چون مادیات براش اهمیتی نداشت و تمام این پروسه رو برای لذتش انجام داده بود.

اگر شانس زندگی کردن به سبک جوکر رو داشتیم به جرات 99/99درصد دغدغه هامون حل میشد.


لودینگ.منتظرم نتیجه ی دومین آزمون پیاپی غددی که دادم بیاد روی سایت و به امروز فکر میکنم.

ظهر که بیدار شدم هوا آفتابی بود،دم عصر نرمه بادی شروع شد و بعد صدای رعد و برق.اینجا چند هفته است که رعد و برق میاد و بارونش اما نه.چند دقیقه از دعای عاجزانه ام که خدایا ببارش،خدایا چرا گرفتیش آخه بذار بباره خب پیرمرد لجباز،نگذشته بود که بارید.فقط برای ده دقیقه ی کوتاه بارید و من زیر بارون دویدم تا مدیون دل خودم نباشم و وقتی که قطع شد گفتم مرسی مونقره ای قشنگم و مطمئن بودم که این بارون بی وقفه ی ده دقیقه ای خاصه ی خاصه برای خودم بود.روی حیاط راه رفتم و دیدم درخت مورد علاقه ام گل داده و رُزها هم،ولی گل های رنگی رنگی که سادات کاشته هنوز سبز نشدن.کرت های سبزی را دیدم و درخت و درخت و بعد برگشتم پشت میزم.سر زندگیم.

چه جالب،من فکر میکردم وقتی توی اتاقم نشستم دنیا هم از حرکت ایستاده.بیرون که رفتم اما دیدم صدای بازی بچه های همسایه میاد و جیغ و دادهاشون برای هواپیمایی که از بالای سرمون میگذشت.زندگی بدون من جریان داره اون بیرون.


دوستم پیام داده بود که گویا جویای احوالم باشه.دختر خوبیه و برای من همکشیکی بدی نبود هیچوقت.نمیدونم چی شد و من چی پرسیدم که جواب این شد:"کار کردن خییییلی خوبه،خیلی بهتر از اینترنیه".هی به این جمله نگاه میکردم و میگفتم نه بابا،فکر نکنم قصدی داشته ولی نمیدونم چرا چند ساعت گذشته و من هنوز بهش فکر میکنم.درسته که به هرحال خونه نشینی آسیب پذیرم کرده اما واقعا توی این شرایط به تنها چیزی که نیاز نداشتم این بود که دوستم بهم یادآوری کنه ما اومدیم سر کار و خیلی بهمون خوش میگذره و تو بشین و بپوس لای کتابهات.

باور میکنید حتی نزدیکترین دوستان من یکبار هم برای تسکین شرایط سختی که دارم بهم قوت قلب ندادن?.نمیخوام به این حس ها دامن بزنم اما آدمیزاده دیگه،به فکر فرو میره.اینکه من چقدر توی انتخاب کلماتم با بقیه شرایط شون رو درنظر میگیرم که مبادا حس بدی منتقل کنم.اینکه من دائما تشویق شون میکنم توی طرح بخونن و امتحان بدن و واقعا از قبولی شون خوشحال میشم اما.


دلم برای خودم تنگ شده.

من این نیستم.من پر از شور زندگی ام و رقص و رنگ و صدای قهقهه.من پر از شیطنتم و موسیقی شاد.من حال خوب کن خودم بودم زمانی .اما.اما به قول گل محمد کلیدر"روزگار.روزگار."

 

*کاش اورولوژی امروز تمام میشد.از فردا شروع دوره ی سخت بیست و چند روزه ی داخلی.خدایا به امید خودت.


ساعت یک بعد از ظهر بود و من از چُرت مختصرم بیدار میشدم،کورمال کورمال دست بُردم و هوهوی کولر بالاسرم را که شده دقّ دل مادرم قطع کردم.شُششش.شُررگوش دادم.باران بود.

دویدم بیرون.نگاه کردم،سیر نشدم،بیشتر نگاه کردم،بازهم سیر نشدم،بیشتر و بیشتر.نه فایده ای نداشت.و یک ساعت بعدش من دختری بودم که کف راهروی رو به در باز خونه و شُرشُر بارون درس میخوندم.امروز خدا نعمتش را در حقم تمام کرد.

*آزمون اول،جامعه ی آماری صد و شصت نفر،نفر اول.آزمون دوم،جامعه آماری پانصد و پنجاه نفر،نفر پنجاهم.بلاتکلیفی.


حالا رسیدیم به فصلی که قبل از ظهرش نور کمرنگی از پنجره ی اتاق کم نورم میاد داخل و من پاهام رو میذارم روی میز تا نور قلقلکم بده.امروز سر مبحث constipation بودم و همزمان حمام آفتاب میگرفتم که چشمم افتاد به درخت روبه روی پنجره ی اتاقم،دوتا پرنده ی قشنگ که فکر میکنم شاید بلبل بوده باشن نشستن روی یک شاخه جیک تو جیک هم.چند دقیقه ی طولانی نگاهشون کردم.هر کدوم به نوبت بالهاش رو باز میکرد و اون یکی به زیر بالهاش نوک میزد.نمیدونم شاید این هم معاشقه ای به سبک بلبل ها باشه.این روزها دم ظهر پنجره را که باز میکنم جیک جیک گنجشک ها و آواز به غایت قشنگ بلبل ها بازار شام راه انداخته.

و من از پشت پنجره ی توری دار اتاقم انگار تبعید شده ای هستم که حق دارم از تمام زیبایی دنیا فقط تصویری شبیه میدان دید مگس ها رو ببینم که توی کتاب علوم راهنمایی عکسش رو میدیدیم.و به جای دیدن آدمها فقط حق دارم صدای زن همسایه را بشنوم که روزی نهصد و نود و نُه بار پسر سرتق خودش رو صدا میکنه" مه طه"(محمد طه) و سعی میکنم ذهنم از مبحث شیرین یبوست به تصور چهره ی مه طاها منحرف نشه


بچه ها که توی روستا طرح میگذرونن و چندتایی نزدیک هم هستن گویا دور هم جمع شده بودن،پیام دادن حرفت شد دلمون برات تنگ شده،هروقت موبایلت رو روشن کردی زنگ بزن.موبایلم روشن بود،زنگ زدم و حرف زدن خوشحالم کرد.اما چه خوبه که دانه های دلمان پیدا نیست وگرنه دونستن اینکه دل من براشون تنگ نیست خوشحالشون نمیکرد.

*آزمون نفرولوژی.جامعه آماری صد و هفتاد و نُه نفر:نفر اول.آزمون دوم،جامعه ی آماری ششصد و هشتاد نفری،نفر شانزدهم.

*امروز از فکر اینکه سه ماه و نیم دیگه بیشتر نمونده وحشت کردم.من حتی بیست درصد هم آماده نیستم.


از بیمارستان برمیگردم.از در که وارد میشم لباس ها رو در میارم و پرت میکنم روی مبل.میرم جلوی پنجره ی رو به خیابون می ایستم و به آدمها نگاه میکنم.به اینکه بود و نبود من هیچ تاثیری در زندگی کسی نداره و توی این خونه ی دم گرفته هم کسی منتظرم نیست.اما راضی ام.ترجیحش میدم به اینکه مادربزرگ چندتا بچه ی تُخس باشم که بخاطر آشپزخونه ی همیشه روشنم و جیب پر از پولم بیان پیشم.سیگاری آتیش میکنم و بین دستهای چروکیده ام میگیرم.دستهایی که امروز سر عمل کم آورده بودن و من در جواب شوخی بچه های اتاق عمل که گفته بودن پیر شدی دکتر گفته بودم خفه شین!

به کوچه نگاه میکنم.آدمها به من احتیاج ندارن.من?از ازل به کسی احتیاج نداشتم.سیگار رو میذارم گوشه ی لبم و پرده ی ضخیم رو میکشم.دنیا تاریک میشه.چشمام که به تاریکی عادت کردن برمیگردم رو روی کاناپه ولو میشم.به بطری ویسکی که برای تولد شصت و پنج سالگیم آوردن فکر میکنم اما توان بلند شدن و بساط کردن ندارم.به ویال دارویی که از ترالی اتاق عمل برداشتم فکر میکنم.به یک خلسه ی شیرین و بعد تمام.

امروز توی اتاق عمل وقتی انگشتهای لاغرم از پس فی شکستگی بر نیومدن در جواب شوخی ها گفتم خفه شین اما دنیا همینه،یک روز در اوجی و یک روز هم.بامب.به منشی م زنگ میزنم و میگم نوبت های بعد از ظهر رو لغو کن و در جواب چرا?میگم روی مود نیستم.مثل اون سکانس از پیکی بلایندرز که الیزابت گری و باقی دخترا از وسط انبوه مردهایی که برای شرط بندی تجمع کرده بودن رد شدن،دم و دستگاه شلبی ها رو بستن و گفتن امروز روی مود نیستیم.

توی خونه ی تاریکم بدون هیچ وابستگی به دنیا دراز کشیدم،بدون هیچ آدمی که نبودنم غمگینش کنه و به این فکر میکنم که این همون پایان خوش قصه ها بود.سیگار میسوزه و چروک های ریز صورتم توی دود محو میشن.باید بلند شم و ویال پُفل رو بردارم.باید شصت و چندسال دویدن و دویدن و دویدن رو یک جایی تمومش کنم.شاید قبلش مست کنم،شاید هم نه.داره خوابم میبره.شاید وقتی بیدار شدم تصمیم بگیرم.


کسی که ماه آخر اینترنی خون به دلم کرد و بعد از اینکه استاد یک ماه از بخش آفم کرد تا درس بخونم انقدر زیرآب زد تا دوباره من مجبور شدم برم بخش،پیام داده که خوبی گلی?نیستی دلمون برات تنگ شده خوب درس بخون که رشته ی خوب قبول بشی و پشت بندش کلی گل و قلب.پسر تو خیلی پُر رویی و من خیلی بی حوصله.وگرنه به نوشتن "سلام!" بسنده نمیکردم.


امروز، همکارم داشت از خانواده همسرش می‌گفت. اینکه تو دوران عقد‌شون مادر شوهرش تصادف می‌کنه و فوت می‌کنه و خانواده داغون می‌شه. اینکه پدر شوهر و مادرشوهرش دختر خاله پسرخاله بودن و بعد فوت ناگهانی زن، مرد دست از زندگی می‌کشه و می‌شینه تو خونه و روزی صد بار به نوه بزرگش که هشت سالشه و از طبقه بالا میاد پایین تا پیش بابابزرگش باشه می‌گه: دیگه وقتشه بمیرم.
اینکه به عنوان تازه عروس وقتی همون روز تصادف میره خونه خانواده همسر، با قابلمه مربا توت فرنگی روی گاز مواجه می‌شه که رو شعله کم داره پخته می‌شه و شیشه های خالی مربا که قرار بوده پر بشه. تو حرفاش گفت: اونجا بود که فهمیدم یهو می‌شه نبود واقعا. ارغوان نبودی ببینی.  خونه یه جوری بود انگار هیشکی حتی یه لحظه به مرگ فکر نمی‌کرده.
تو دستشویی گریه کردم. خیلی. بعدش اومدم بیرون و به احمد مسیج‌ زدم. یه جوری که حتی اگه جواب نداد و من دو‌ دقیقه دیگه مردم، یه شیشه مربا از من داشته باشه که یعنی من نمی‌خواستم‌ بمیرم.

_از کانال تلگرام ارغوان(نه اصلا هیچ وقت قاطع)

 

من اگر امشب بمیرم شیشه ی مربا که هیچ،گردی از خاطرم،چهره ام و صدای خندیدنم را کسی به یاد نمیاره.دوستانم بدون من ازدواج میکنن و جای من خالی نیست.درست تر اینکه دوستان سابقم بدون من دنیا رو تجربه میکنن و جای من خالی نیست.من فراموش شده ام و این لذت بخش ترین خوشی این دورانم بوده.تجربه ی دوری از آدمها و عدم احساس نیاز به بودنشون.من انقدر شلوغم این روزها که انگار فراموش کرده ام اگر در همین لحظه تصمیم بگیرم به کسی زنگ بزنم و چند دقیقه ای فارغ از درس باشم کسی به ذهنم نمیرسه.من خودم خواستم که قابلمه ی مرباهای توت فرنگیم رو توی سطل زباله خالی کنم،شعله ی شمع رو با انگشتم خاموش کنم و خونه ی سرد و تاریک مرتب رو پشت سرم بذارم و برم.


قبلا هم نوشته بودم که چند سال قبل یک رعنا جوان زیبا رویی ماشین من تازه راننده شده رو از جوب درآورد و من در یک نگاه حالی به حالی گشتم:))))و بعد از اون بارها در جاهای مختلف شهر به طور اتفاقی دیدمش و هربار گفتم لعنت به تو که انقدر خوشتیپی و قصه ی اون یک دقیقه پیاده شدنش از ماشینش و سوار شدنش بر ماشینم و بیرون آوردنش از جوب رو با آب و تاب برای ملت تعریف کردم و گفتم چقدر مودب و جنتلمن و جذاب بود و بعدترها فهمیدم اون کسی که مادرش از طریق یک آشنای دور شماره ی مادرم رو پیدا کرده بود و چند روز دهن خانواده رو سرویس کرده بود که پسرمون دلش اسیر گشته و بذارید یه توک پا بیایم و من ندیده پا کردم توی کفش که نمیخوام، همین برد پیت بوده!!!.حالا بعد هزارسال وسط درس خوندن یادش افتادم و دیگه تمرکز میمونه برا آدم?!نه والا:))


یک جایی از فیلم shawshank Redemption،مردی که سالهای سال در زندان زندگی کرده و همونجا پیر شده بود بالاخره برگه ی آزادی رو گرفت و بعد از گذشت سالها وسط شهری که نمیشناختش رها شد.برای من تکان دهنده ترین قسمت این فیلم معرکه جایی بود که جسم بی جان به دار آویخته شده ی اون مرد رو دیدم.مردی که بلد نبود بیرون از مرزهای زندان زندگی کنه.حتی با یادآوریش موهای تنم سیخ میشن.

دیروز برای تایید عکسهایی که برای چاپ داده بودم باید میرفتم آتلیه.فرستادنم طبقه ی بالا تا طراح رو ببینم.همه جا پُر از سفره های عقد و لباس عروس و شمع و نبات و تاج عروس بود.من با روح تاریکم اون وسط احساس غریبی میکردم و انگار نور زیادی چشمم رو میزد.مثل بچه ای که برای اولین بار دنیا رو ببینه مبهوت زیبایی هایی که فرسنگ ها ازشون دور بودم چرخ میزدم و به همه ی کسایی که از فضای بیمارستان دورن حسادت میکردم.به آرایشگری که آمده بود تا برای عروسش تاج انتخاب کنه حسادت میکردم و به خانم طراح و به آقای فیلم بردار.دردناکه برام اما من یک چیزی رو فهمیدم.اینکه حتی اگر بخوام هم نمیتونم زندگی نرمالی مثل تمام آدمهای دیگه داشته باشم.احساس میکنم مثل اون مرد فیلم هستم که حتی اگر بهم بگم ok ماراتن تمام شد آروم بگیر،بازهم انقدر به دویدن ادامه بدم تا مرگ هلاکم کنه.من الان جایی از مسیر ایستادم که حتی نمیدونم برای چی دارم جون میکنم.فقط میدونم که باید بدوم تا عقب نمونم.الان اگه کسی ازم بپرسه هنوز هم ارتوپدی?میگم فاک به تمام پیکره ی پزشکی و سیگارم رو آتیش میکنم.


همسرم قیمه درست کرده است.ترکیب جالب دارد.لپه ی افغانی،برنج پاکستانی،زردچوبه ی هندی،سیب زمینی ترکیه ای،لیمو عمانی ایرانی،ربّ گوجه ی سوری.یک ترکیب خاورمیانه ای.وقتی در قابلمه میجوشید،هر قلپ قلپش انگار بمب و موشک بود که در خاورمیانه می ترکید و گوشت هاش تکه های بدن مردمانش.

~علیرضا روشن

 

پ.ن:با قطع تلگرام درس خواندنم دچار مشکل شده و به ویس ها و جزوه هام دسترسی ندارم.سکوت میکنم.

پ.ن:دیو پشت دیو.فرشته ای در کار نیست.

پ.ن:هیچ چیز به اندازه ی تغییر رفرنس نورولوژی نمیتونست انقدر خوشحال و کیفورم کنه.همین که مجبور نیستم اون حجم عظیم نوروافتالمولوژی را حفظ کنم و احتیاجی به یاد گرفتن علایم تک تک شاخه ی شرایین مغزی در انواع مختلف سکته ندارم برای خوشبختی این روزهام کافیه.ممنون از کسی که همچین تصمیمی گرفت.

پ.ن:چقدر امروز دلگیره.تونست ساعت مطالعه ی من رو پایین بیاره.


امروز که پدر و مادرم شال و کلاه کردن و نشستن پشت ماشین و در جواب من که پرسیدم کجا?گفتن میریم یک وری(!) بیش از پیش بهشون حسودی کردم.بنظرم کسانی که یک "person" برای روزهای دلگیری که احساس میکنن باید برن یک وری! دارن،به مراتب خوشبخت تر از آدمهای تنها هستن.حالا گیریم که سر هزار و یک مساله ی پوچ بارها با هم بحث کرده باشن و گیس و گیس کشی حتی!.بنظرم کسایی که توی قلبشون جای برای دوست داشتن کسی دارن خوشبخت تر هستن از امثال من.


برادرم چهارشاخه گل رُز را از حیاط اداره اش چیده و دم ظهر کسل کننده ی پاییزی برایم آورده.بی رمقم،بی انگیزه،خسته و عصبی از این درس خواندن های بی تمرکز اما هر از چند دقیقه یکبار چشمم به این حجم صورتی روی میزم می اُفته و به خودم نهیب میزنم بخاطر دست های خسته ای که ساعت دوی بعدازظهر سرد و کسل کننده ی این روز پاییزی بی برف بارون این ها را برات چیده زنده باش.و با قدرت بیشتری نفس میفرستم تو ریه هام.


همسرم قیمه درست کرده است.ترکیب جالب دارد.لپه ی افغانی،برنج پاکستانی،زردچوبه ی هندی،سیب زمینی ترکیه ای،لیمو عمانی ایرانی،ربّ گوجه ی سوری.یک ترکیب خاورمیانه ای.وقتی در قابلمه میجوشید،هر قلپ قلپش انگار بمب و موشک بود که در خاورمیانه می ترکید و گوشت هاش تکه های بدن مردمانش.

~علیرضا روشن


من اون شبی که بخاطر آفت دهانی عجیب و غریب و وحشتناکم که به هیچ درمانی جواب نمیداد و دکتر بهم گفت آفت عجیبیه و احتمالا باید بیوپسی بشه،با حالت تهوع از شدت اضطراب برگشتم خونه و با چهارصدتا تست عقب افتاده ی ریه مواجه شدم که بخاطر دکتر رفتن نتونسته بودم بزنمشون.اون شب رفتم تو اتاقم و یک نفس اون چهارصدتا تست رو زدم و ساعت کرنومتر رو به 12ساعت که حداقل درس خوندنمه رسوندم،بعد با خیال راحت اومدم بیرون و شروع کردم گریه کردن و سادات هم پا به پام گریه کرد.میخوام بگم من توی اون شرایط کوتاه نیومدم،دیگه قطعی اینترنت و دوری از برنامه ام چیزی نیست که تم بده.

اگر بتونم برنامه ی چهارده روزه ی اطفالم رو دوازده روزه تمام کنم و دو روز رو saveکنم برای مینورهایی که توی برنامه ام بهشون ظلم شده حداقل نیمی از دغدغه ام کم میشه.و اگر بتونم جراحی رو به جای 9روز توی 8/5روز تمام کنم که دیگه میمیرم از خوشیمیتونم?این دیگه پرسیدن نداره!

*رسما هشت ماه از شروع خواندنم و سه ماه از خونه نشینیم گذشت.برای اتمام این سه ماه باقی مانده اش لحظه شماری میکنم.


هروقت از جاده ی پیچ در پیچ حاشیه ی شهر رد میشیم پدرم خاطره ی تکراری اش از چهل سال قبل رو برای بار هزارم تعریف میکنه.خاطره ی سالی که خوک های جدید روی کار اومده بودن و خوک های قبلی که سرنگون شده بودن رو توی توی گونی های بزرگی میکردن و از این صخره ها و کوه های سنگی بلند اطراف شهر پرت میکردن پایین.پدرم اون سالها جوانی بوده به سن و سال حالای ما.چهار سال کوچکتر یا بزرگترش فرقی نمیکنه.سالها گذشته اما پدرم خاطره ی فریادهای مردهای توی گونی که از ارتفاعات شاید چندصد متری به پایین پرت میشدن رو فراموش نکرده.پدرم هر بار این خاطره رو که انگار تاریک ترین و غیرقابل باورترین بخش حافظه اش باشه تعریف میکنه و از این کار خسته نمیشه.این جنایت ها توی هیچ کتاب تاریخی ثبت نشدن اما انگار فراموش کردند که ذهن آدمها رو نمیشه پاک کرد.حالا من در این برهه از تاریخ انگار جای جوانی های پدرم ایستادم،نگاه میکنم،حیرت میکنم و فجایع رو توی کورترین قسمت حافظه ام ثبت میکنم و تا بعدها با تعریف کردن هزار باره شون نسل های بعدم رو کلافه کنم.


به نوعی از فلج عصب زوج هفتم مغزی میگن فلج ب که در سیر بهبودش ممکنه یکسری ارتباطات غیرطبیعی بین شاخه های ریز عصبی ایجاد بشه که نهایتا باعث عملکرد ترکیبی اعصاب میشه مثلا فرد با غذا خوردن دچار اشک ریزش میشه و غیره.حال و روز اینترنت ما هم همینه که در عجبم بعد از وصل شدنش سایت های خارجی رو باز میکنه اما بلاگ رو که در حین قطعی باز میکرد حالا باز نمیکنه و من مجبورم برای دسترسی به هر دوی اینها از ترکیبی از نت موبایل و نت مودم استفاده کنم.فکر میکنم کسی که مسئول وصل کردن مجدد سیم ها بوده ارتباطات اشتباهی برقرار کرده.

 

*برای تشخیص نارکولپسی(یک بیماری که یکی از علایمش اینه که بیمار در موقعیت های نامناسب دچار حمله ی خواب میشه و نمیتونه در برابرش مقاومت کنه و مثلا حین غذا خوردن میخوابه)یک تست انجام میشه که فرد رو در یک محیط بسیار ایده آل برای خواب قرار میدن و ازش میخوان مقاومت کنه و نخوابه(شکنجه)و اگر خوابش برد مکررا بیدارش میکنن و در همین حین نوارمغز ثبت میکنن تا نهایتا به تشخیص برسنمن ظهرها تایم کوتاهی برای خواب دارم و نمیتونم شیرینی اون خواب عجیبی که بهم هجوم میاره رو وصف کنم.و از طرفی چون صدای آلارم گوشی بهم استرس وارد میکنه راهکارم برای خواب نموندن اینه که مثل همون تست خودم رو بیدار نگه میدارم.یعنی درحالی که گردنم شُل شده و خواب ایستاده جلوم و دستم رو میکشه و میگه بیاد دختره ی سرتق!!، من مقاومت میکنم و بیدار میمونم و سر تایمم بلند میشم.هر ظهر این شکنجه ی شیرین تکرار میشه اما من هنوز هم به امید اون روزی که ظهرش بتونم با خیال راحت و فارغ از هر امتحانی بخوابم به زندگی ادامه میدم.

 

*دیروز بدترین روز این دورانم بود.ناامیدی و وحشت از جایی که توش زندگی میکنیم مثل کوهی روی قلبم سنگینی میکرد.برادرم رو از خواب بیدار کردم و گفتم میخوام گریه کنم.و نشستم زار زار به اشک ریختن.کلافه بودم و درحال دیوانه شدن.اگر میموندم توی خونه قطعا این اتفاق می افتاد.رفتم بیرون و تمام مدت اما دمغ بودم ولی به همون چند لحظه ای که پسری مزاحممون شد و من هرچه سرعت ماشینم رو کم و زیاد میکردم دست بردار نبود و یکهو ماشین گشت نمیدونم از کجا رسید و ما بهش علامت دادیم که حاجی اینو جمعش کن و اون هم علامت داد که حله و ماشینش رو زد کنار و پسره به هیکل خودش ریده بود و ما قاه قاه زدیم زیر خنده می ارزید.من هزارسال بود که اینطوری نخندیده بودم.پسرم،برادرم،وقتی میبینی کسی بهت توجه نمیکنه برو.باشه مامان جان?آفرین.


*سه ساعت آخرشبم رو برنامه ریزی کرده بودم یک voice درسی گوش کنم و حالا میبینم نمیتونم به تلگرام وصل بشم و درنتیجه نخواهم توانست دانلودش کنم و از طرفی آخرشب اونقدر سرحال نیستم که بخوام درس جدید بخونم.به زانوی کی شلیک کنم?!

 

*روزها فقط اون ساعتی که سادات با لیوان شیرکاکائوی داغ میاد توی اتاقم و من دلم میخواد جهان همینجا متوقف بشه.

*خطاب به هیچکس گفتم این یارو که پایان نامه ام رو دادم بنویسه میگه دو هفته ی دیگه بهم زنگ بزن،یادم بندازین و خب انتظار نداشتم کسی از توی هیچ اتاقی صدام رو شنیده باشه.امروز رفتم توی اتاق مادرم و دیدم روی یک کاغذ نوشته"تاریخ فلان فلان فلان،گلسا برای پایان نامه تماس بگیره".این زن تمام تمام تمام انگیزه ی من برای زندگی کردنه.


باید وصیت نامه ای داشته باشم که بنویسم روحم در آرامش نخواهد بود اگر در مراسم ختمم صدایی جز صدای "ابی" جآنم به گوش روح سرگردانم برسه.باید بنویسم تا زنده بودم خط قرآنی نخواندم پس دم رفتن با صدای قرآن ریاکارم نکنید و از یک جایی به بعد با نماز آرامش نگرفتم و به معنویت نرسیدم پس بر مرده ی من نماز مگذارید.اما،اما من با ابی شبی هزار بار عاشق شدم،خندیدم،رنج دوری کشیدم،رو به قبله رقصیدم.من با ابی زندگی کردم پس بگذارید با ابی بمیرم.


یکی از ترسهام اینه که یک روز از خواب بیدار شم و ببینم حرفهام تمام شده.

 

*ظهرها که از چُرت کوتاهم بیدار میشم و میرم سمت توالت،پدر و مادرم رو میبینم که هر کدوم یک گوشه اطراف بخاری ولو شدن و لای پتو خزیدن.چند لحظه می ایستم،به این قاب نگاه میکنم،بغض میکنم و یادم نمیاد آخرین بار توی زندگیم کی انقدر راحت و بی دغدغه خواب بودم،با حال بد ناشی از حسادت و درماندگی میرم که آبی به صورتم بزنم و کارم رو ادامه بدم.من دو سال میشه که هر روز اضطراب داشتم و خوشی های لحظه ای هم چاره نبوده.اینها باعث میشه نسبت به اُرتوی عزیزم مردد بشم.اینا باعث میشه من به رشته هایی مثل رادیو فکر کنم که حتی ذره ای،ذره ای دوستش ندارم.هر وقت حتی برای لحظه ای فکر رشته ای غیر از ارتو به ذهنم میرسه عذاب وجدان میگیرم.من اگر قید این رشته را بزنم_که بعید هم نیست_هیچوقت خودم را نخواهم بخشید.


تمام مدتی که روی تخت دراز کشیدم از کمردرد و دردشکم به خودم پیچیدم.مقاومت بیشتر فایده نداشت انگار و باید دست به دامن ژلوفنی میگرفتم که این چندماه همدرد من بود.بخاری را روشن کردم و خزیدم زیر پتو.عقربه های لعنتی ساعت تیک تیک حرکت میکنن و من از برنامه ام عقب می اُفتم.باید دردها رو فراموش کنم،باید یا علی بگم بلند شم و فاتحه ی اطفال رو بخونم.

 

نیم ساعتم سوخت شد و رفت توی هوا.


از دردهای این روزهام این که درسی که بارها با هزار وسواس خوندم رو باز میکنم و انگار که بار اوله چشمم به این جملات می اُفته.

از دردهای این روزهام اینکه بعد از روزهای پیاپی 13_14ساعت درس خوندن انگار روی نقطه ی صفرم.درس های تلنبار شده.

اینکه روزی هزاربار میگم نمیشه و هربار پشت بندش به خودم قوت قلب دوباره میدم.زمین میخورم و بلند میشم.خاک های روی زانوهام رو با دستم میتم و به دویدن ادامه میدم.کاش هرچه زودتر بگذره.حالا که سرنوشت من کشیده شده به جایی که در هر دوره ی زمانی دارم برای هرچه زودتر گذشتن اون دوره دعا میکنم پس ای کاش که این جهنم هم هرچه زودتر بگذره و برم به جهنم بعدی.


پی چندتا برگه کاغذ سفید میگشتم تا چیزی رو یادداشت کنم.دست کردم توی کشو و یکی از چنددفترچه ی رنگ و وارنگی که برای یادداشت مریض های بخش های مختلفم خریده بودم رو کشیدم بیرون.دفترچه ی بنفش رنگ.جراحی.

ورق زدم.

تخت 2:PT و INR رو پیگیری(همه ی جملات رو به خاطر عجله داشتن ناقص نوشتم)

MRIتخت 8

12ترخیص

فرشته بهادری:ESRفلان و CBCبهمان

صغری تخت 7سردرد

حسین تخت9 :def_gas_(منظورم این بوده که هنوز بعد از جراحی عملکرد روده اش برنگشته و دفع گاز و مدفوع نداشته)

عزت الله:باکتری few

و همینطور تمام صفحات این دفترچه پر شدن.پر شدن با خاطرات مریض هایی که باید با انگشت های ما TR میشدن و پوشک های پُر از گُه.پر شدن با استرس هایی که یک اینترن داشته و نکاتی که سعی میکرده با گذاشتن کلید فراموش نکنه و بتونه حین راند زیرچشمی بهشون نگاهی بندازه.صفحات عمر من.

دلم هیچ تنگ نشد.


امروز تمام امیدم از خوندن اینه که آخرشب برسه،دوشی بگیرم،مسواک بزنم،آهنگ دهه شصتی پلی کنم،برقصم و صورتم رو بند بندازم و هیچ ایده ای ندارم که چطور میتونم همه ی این کارها رو طی چهل و پنج دقیقه ای که وقت دارم انجام بدم.

 

*من از آدمی که هستم تعجب میکنم.امروز به مادرم گفتم نمیدونم به چه منبع انرژی وصلم که تمام نمیشه.امیدوارم که تمام نشه البته!


جراحی و اطفال رو که قرار بود بیست و چهار روزه بخونم،هجده و نیم روزه تمام کردم.امشب که قبل از دراز کشیدن توی تختم ایستادم رو به روی برنامه ی چسبیده به دیوارم و با وسواس روی جراحی خط کشیدم حس خوبی داشتم.در اون لحظه دلم نمیخواست به دو ساعت قبل ترش فکر کنم که سر تست های جراحی و مسلط نبودنم انقدر فشار روانی بهم وارد شد که از سر درماندگی سرم رو گذاشتم روی میز و چشمهام خیس شد.به خودم میگم رفرنس جراحی عوض شده و ترجمه ی به درد بخوری هم ازش در دست نیست،خب که چی?الان اوضاع همه همینه.دارم سعی میکنم با این حرفها از بار روانیم کم کنم.نمیخوام به تغییر رفرنس ها فکر کنم و اینکه قراره از قسمتهای تغییر کرده چندتا سوال بیاد و من چندتا رو غلط خواهم زد.الان میخوام به این فکر کنم که از فردا ن رو شروع میکنم و ن مباحثش سبک تره و باید بتونم شش روز ن رو پنج روزه تمام کنم.

ّ*پدرم فردا جراحی میشن و دختری که با هزار آرزو و امید چشم به پزشک شدنش دوختن نمیتونه پشت در اتاق عمل باشه.دلم براشون میسوزه که انقدر برام زحمت کشیدن اما نتیجه ای ندیدن.


برای پدرم ماجرای انصراف تمام دوازده رزیدنت ن دانشگاه شیراز رو در اعتراض به ابیوز سال بالایی هاشون تعریف کردم،کمی توی فکر رفت و گفت بابا نگرانتم و من با صدای بلند خندیدم.چند دقیقه ی بعد صداش رو میشنیدم که آروم خطاب به مادرم میگفت این با یه وجب قد میخواد بره اُرتوپدی اذیتش میکنن بخدا.از توی اتاقم صدا زدم که واقعا تا الان فکر میکردین قراره نازم کنن بابا?

 

من این روزها اضطراب تمام درس های فراموش شده ام رو دارم و واقعا برای اولین بار طی این مدت از نتیجه ای که قراره بیارم نگرانم و خب حقیقتش رو بگم زیاد امیدوار نیستم و از طرفی هیچ هیچ هیچ ایده ای ندارم که قراره چه رشته ای رو انتخاب کنم.یعنی اگر الان بهم بگن تو رتبه ی یک شدی هم زیاد تفاوتی به حالم نمیکنه چون هیچ میلی به رشته های تاپ ندارم و ارتوپدی هم کههوف!

*مجبور شدم اکسترای داخلی بگنجونم توی برنامه ام چون فراموش شدن هر درسی رو میتونم گوشه ی دلم جا بدم اما داخلی رو چه خاکی بر سرم بریزم.امیدوارم برنامه ی اصلیم جا برای این اکسترا بذاره.

*برنامه ای که برام ریختن کمپلکسی از اشتباهاته.باید طی یک هفته ی آینده خودم بشینم و برنامه ی جدید بریزم.

*دقیقا روز بعد از جشن فارغ التحصیلی یعنی دوم شهریورماه بود که خونه نشینی من شروع شد و در اون بتزه ی زمانی به ماه های پیش رو که نگاه میکردم انگار هزار قرن رو میدیدم.خوب یادمه با خودم میگفتم یعنی میشه آبان برسه?و الان آذر از نیمه گذشته.این عمر منه که میگذره اما از گذرش در این برهه خوشحالم.


نشستم و از نو برنامه ام رو نوشتم و روزهایی که save کرده بودم رو بهش اضافه کردم و لطفش این بود که فهمیدم اوضاع اون قدری که تصور میکردم خوب نیست و بازهم برنامه ی فشرده ای شد و اگر خدای نکرده چند ساعت مشکلی پیش بیاد مساوی هست با حذف درسی که باید طی اون چند ساعت میخوندم و نتیجتا بی جواب موندن اون درس توی آزمون.دوتا آزمون ن دادم که نتیجه ی هر دو بد بود و در عجبم که هنوز هم توی هر آزمون حداقل یک یا دو غلط از سر بی دقتی دارم که غالبا همون سوالاتی هستن که با اطمینان زدم.از فردا پنجاه و دو روز وقت دارم تا یک امتحان جامع که اگر خدای نکرده نتیجه اش خوب نشه توانایی گرفتن بخش زیادی از اعتماد به نفسم رو داره.

پست امشب قرار بود از وصف بوی نرگس ها که از صبح مستم کردن شروع بشه و به بوسه ی دم رفتن برادرم ختم اما با استرس برنامه شروع شد و با هیجان مرور چند روزه ی اکسترای داخلی که گنجوندم لا لوی درسها تمامش میکنم.

~هرشب که عنوان رو به اسم تاریخ هر روز وارد میکنم،عنوان های هم نام قبلی که استفاده کردم میان بالا و من از دیدن"بیست و دوم اردیبهشت ماه نود و هشت" قند توی دلم آب میشه و میگم دیدی گذشت?


       

 

باید بنویسم از این روزهای ساعت پنج صبح بیدار شدن و دویدن و غذا را نجویده قورت دادن,این روزهای اضافه وزن و دوری و دلتنگی تمام دنیا و این روزهای سیزده چهارده ساعت درس خوندن.من این روزها رو با این عکس دوام آوردم.با این امید.با این شوق.

هرچند این بیمار بخاطر آمبولی چربی چندساعت بعد از جراحی طولانی و سخت اکسپایر شد و من هنوز حیرت و اندوه استادم رو بعد شنیدن این خبر و دویدنش تا بخش و فحاشی همراه های بیمار که ناباورانه به جسد پسرک جوان شون نگاه میکردن و باور نمیکردن ممکنه یک نفر از شکستگی پا بمیره و اضطراب اون روز رو فراموش نکردم اما من در این برهه ی سخت زندگیم به چیزی برای چنگ زدن و ادامه دادن نیاز دارم و هیچ چیز به اندازه ی این عکس من رو مصمم نمیکنه.

باید بنویسم از گلهای روی میزم.از هفت شاخه گل رز با رنگها و شکل های جور واجور که برادرم آورده و از نرگسی که خودم مثل فرفره دویدم توی باغچه,چیدمش و دویدم پشت میزم تا از این دقایق نامرد عقب نیفتم.باید بنویسم از بلاتکلیفی.از آزمون جامعی که به زودی خواهم داشت و اضطرابی که فکر نتیجه اش به دلم میندازه.از براردم که یک ماهه صداش رو نشنیدم چون وقت ندارم و از پدرم که امروز پانسمانش رو عوض کردم.آخ از پدر و مادرم که بعد ترخیص از بیمارستان و جور نشدن مرخصی ساعتی برادرم,حاضر نشده بودن زنگ بزنن که برم دنبالشون و با آژانس آمده بودن خونه.که به هیچکس حرفی از عمل نزدن تا عیادتی پیش نیاد به خاطر من.به خاطر من.

از بی پولی و استرسی که بابت هزینه ی پایان نامه ام دارم.از شوقی که برای کار کردن دارم.از لحظه شماری برای شب یلدا که میتونم بعد چندماه برم آرایشگاه.از اینکه موقع دیدن عکس دوستم و لاک نقره ای روی ناخنش بغض کردم و یادم افتاد چند ماهه لاک نزدم.

میگذره.این روزها میگذره و من به نتیجه چشم ندارم.من به این عکس چشم دارم و دل جوان طفلکیم.


متروکه و سکوت و صدای جغدی در شب.تمام چیزی که از نویسندگان و خوانندگان بلاگ مونده.و من سنتی که در مقابل هر مدرنیته ای ایستادم.ایستادم پشت خشت خشت این مخروبه و نمیخوام مهاجرت کنم.تا ببینم کی دست از مقاومت میکشم و خودم رو از زیر آجرهایی که روی سرم میریزن نجات میدم.

 


دوستم در یک منطقه ی دورافتاده طرح میگذرونه.تعریف میکرد از مرد خوشتیپی که چند روز قبل برای چکاپ اومده مرکزش و اینکه بین اونهمه مردم بومی که زبان شون رو نمیفهمه دیدن این آدم چه حالی بهش داده.مثل اینکه طرف مهندس شرکت گاز بوده و موقتی اونجا کار میکرده.بهش میگم استتوسکوپ گذاشتی رو قلبش?میگه نه هول شده بودم یادم رفت.میگم لامصب نگو که دست نزدی ببینی پکتورالیس و دلتوئیدش مالی هست یا نه?میگه روم سیاه حواسم نبود.میگم لعنت بهت!حداقل بهش میگفتی فلان مشکل رو داری باید هر هفته برای ویزیت بیای!میگه خداا چرا به فکر خودم نرسید!

خلاصه که گفتم هفته ی آینده به بهانه ی معاینه ی موی مهندسین گاز و بررسی از نظر شپش و گال میری شرکت نفت و کار رو یکسره میکنی.

چند وقت بود قدّ امشب نخندیده بودم?


برنامه ام برای بعد امتحان این بود که در کنار شروع طرح،زبان بخونم و اگر سرنوشتم سمت اُرتو افتاد ویدیوی جااندازی شکستگی ها و دررفتگی ها و گچ گیری و غیره ببینم و درس بخونم.اما همین الان نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم به جای همه ی این کارها اگر از خدا عمری گرفتم به صورت تخصصی و فول تایم با معلم خصوصی پوکر یاد بگیرم:)


هوای خونه غمگین بود.هر کسی به طریقی خودش رو خواب کرد و دودش رفت توی چشم من که تازه شبم از الان شروع میشه.پهن شدم روی تخت و آهنگ"هزار و یک شب" ابی توی سرم پلی میشه و باهاش میخونمبه عکسی که پسرک رذل همکلاسیم از عقدش گذاشته نگاه میکنم و توی دلم برای دخترک زیبا غصه میخورم.بنظرم موقع تحقیق از خواستگارتون به جای مراجعه به دوست و آشنا،از همکلاسی هاش چندتا سوال بپرسین.اون دختر به ذهنش هم خطور نمیکنه ما چه چیزهایی از همسرش با همین دو چشم روی کلّه دیدیم.اون دختر لابد خوشحاله که همسرش پزشکه و قیافه ی خوبی هم داره و اقوامش هم برای بختش،به به میکنن.

خیلی وقت میگذره از آخرین باری که گفتم ازدواج نکنید خواهرانم،برادرانم و خب حالا بعد مدتها دوباره همین مهم رو خاطر نشان میکنم.!


دوستم پرسیده بود اونجا بارون میاد و من چند ثانیه مکث کرده و جواب داده بودم نمیدونم،آره فکر کنم میاد یه صدایی میشنیدم.

از این جوابی که دادم غصه ام گرفت.یه روزی به مادرم میگفتم تنها پدیده ی این دنیا که هیچوقت برام تکراری نمیشه تماشای نم نم بارونه و حالا تمام بعدازظهر و عصر بارون نم نم بود که میبارید و من حتی بهش توجه نکرده بودم.امروز هم بارون بارید.به روال دیروز نم نمک و بی آزار اما این بارن در تمام تایم های استراحتم اول دویدم،در رو باز کردم،نفس کشیدم و برگشتم سر درسم.سر ظهر خودم رو پیچیدم لای لباس گرم،دویدم زیر بارون و با همون سرعت برگشتم توی خونه و توجیهم این بود که اگر نرم کفران نعمت میشه.

کاش بارش های امسال تا بعد امتحان دستیاری هم کش بیاد و من این یک سال عمرم رو بدون قدم زدن زیر بارون خط نزده باشم.

 

*من فصل اول تا سوم پایان نامه ام رو خودم نوشته بودم و داده هام رو آنالیز کرده بودم و چون وقت نوشتن فصول چهارم و پنجمش رو نداشتم سپردمش به یک نفر دیگه.کاری که بعضی از دوستهام تا یک و نیم میلیون هم براشون آب خورده بود و من نگران این بودم که اگر این بنده خدا هم همچین مبلغی بخواد چه گلی به سرم بگیرم.امشب که ایمیل زد مبلغ شما دویست و پنجاه هزارتومن میشه از خوشحالی دلم میخواست جیغ بزنم.من بابت این مدت خوندنم و کتابهام و جزوه هایی که کپی میزنم و هرچیزی که میخرم حتی یک قرون از پدر و مادرم نگرفتم(به جز پول گروه مشاوره که از توانم خارجه) و نمیخواستم بابت پایان نامه هم بگیرم که خداروشکر مبلغش درحدی هست که خودم بپردازمش.توی این چندماه آخر که یکسره درحال خوندن بودم اصلا به حقوق اینترنیم دست نزدم برای همچین روزهایی.شاید یک سال میشه که برای دل خودم هیچی نخریدم و از همه چی زدم تا دستم جلوی کسی دراز نباشه چون معتقدم پدر و مادر ما گناه نکردن که بابت بچه دار شدن و چرا باید تاوان پس بدن و همینطور اعتقاد دارم دیگه الان درآمدشون باید خرج گشت و گذار خودشون باشه و میدونی دردم کجاست?اینکه من با این اخلاقم که از هر خرج اضافه ای میزدم تا از کسی پول نخوام،اگر دستیاری قبول بشم مثل انگل تا پنج سال به جیب پدر و مادر طفلکیم وصل میشم و نگرانی مادرم از خونه ای که باید برام اجاره کنن و وسایلش و پول پیش و هزار خرج دیگه رو به وضوح میفهمم هرچند هیچوقت کوچکترین حرفی نمیزنه.به این چیرها که فکر میکنم دلم مچاله میشه.


بوسه بر دست هنرمند آرایشگرم:)

 

گویا سادات جانم چند روز قبل خواستگارم رو بدون هماهنگی با من پرونده و امروز با چهره ی خیلی به تخمم واری تعریفش کردن و وقتی گفتم خوشم اومد،راه افتادی سرهنگ!.گفتن من میدونستم تو از وکیل مکیل خوشت نمیاد:)))

 

اتمام آذرماه.دوماه و یک هفته.شمارش مع;)


قرار گذاشته بودم فردا به یُمن یلدا برم آرایشگاه و از پیکره ی میمون به پیکره ی انسان تبدیل بشم و الان میبینم آرایشگرم عکس یک شمع با روبان سیاه رو گذاشته پروفایلش و با این اوصاف شعورم اجازه نمیده بهش پیام بدم که برام نوبت بذاره.نکنه نامادری سفیدبرفی به زیباییم حسادت کرده:))) و با یک طلسم کاری کرده من تا آخر عمرم نتونم برم آرایشگاه?!!.امیدوارم رفع این طلسم با بوسه ی یک شاهزاده ی سوار بر اسب سفید نباشه فقط:)))

 

+امروز اوج self talking من بود و نمیتونم توصیف کنم چقدر فشار روحی رو تحمل کردم.یک جاهایی دندون هام رو از خشم روی هم فشار میدادم و میلرزیدمکاش میشد تمام اون وقایع را از کودکی تابحال فراموش کنم،کاش به اون قسمت حافظه ام دسترسی داشتم.من از پرسونالیتی خودم رنج میبرم و هر روز بیشتر از روز قبل به تراپی احتیاج پیدا میکنم.امروز میتونستم با بیان چند جمله مسبب تمام رنج هام رو طوری از نظر روحی تخریب کنم که هیچ روان درمانگری نتونه درستش کنه،میتونستم به راحتی اشکش رو در بیارم اما نخواستم.


انقدر حالم بده که اگه یکی بهم تلنگری بزنه میزنم زیر گریه.این چندمین آزمون پیاپی هست که گند میزنم و نمیتونم دلیلش رو پیدا کنم.چرا وقتی خوب میخونم نتیجه اش این میشه?

نکنه فقط فکر میکنم که خوب میخونم?.

 

+امروز بابت گرفتن گواهی تحصیل و گواهی صلاحیت بالینی که برای آزمون دستیاری لازمشون داریم رفتم دانشکده و وقتم گرفته شد اما به خودم قول دادم حتی اگه زخم بستر بگیرم ولی به مباحثم برسم.ساعت ده شبه و من سیزده ساعت و نیم درس خوندم،به تمام مباحث تعیین شده رسیدم و یک آزمون دادم که خب.بیخیال.

 

+کامنت های این پست رو تایید نمیکنم.یعنی دل و دماغش رو ندارم واقعا.


انقدر فول استرس بودم که مجبور شدم به رئیس دانشکده!!!مون که ارتوپد جانم هستن پیام بدم و بگم حاجی کارمندات دهن مارو سرویس کردن و من هنوز ثبت نام نکردم.گفت برو بشین درستو بخون و من مُردم از خنده با این پیامش.براش توضیح دادم چکار کردن و گفت درست میشه نگران نباش.من واقعا دلم برای اینترنی ارتوپدی تنگ شده و شبهای آنکالی این دکتر.روزهایی که شاید آخرین خاطرات من از ارتوپدی باشن.

دارم سعی میکنم مدیریت استرس کنم و باید بگم که ر***.امیدوارم فردا به خیر بگذره.


نوشتم و پاک کردم.همین بس که بعد از اون روزی که بابت آفت دهانیم به پزشک مراجعه کردم،امروز بدترین و سخت ترین روز حداقل یک سال اخیرم بود.از این به بعد انگیزه ام از درس خوندن قبولی نیست،هرچه زودتر فارغ التحصیل شدن و خط خوردن اسمم از لیست دانشجوهای نگون بخت این دانشگاه نکبتی هست که کلکسیونی از کارمندهای نفهم و ناآگاه به وظایف شون رو دور هم جمع کرده که خوراکی بخورن و در مورد مدل لباس نظر بدن.

هنوز مدارکم رو ندادن و این یعنی تا حداقل شنبه نمیتونم ثبت نام کنم.این سرنوشت مثلا استعداد درخشان(پوق)این دانشگاهه وای به حال بقیه.گوه به اون دانشگاهی که من استعداد درخشانش باشم و تو کارمندش.تف بهتون!


چندوقت قبل خانم متاهلی از آشناها چشمش افتاد به موهای پاهام و گفت شیو نمیکنی?گفتم درحال حاضر حوصله ندارم.با حسرت گفت خوشبحالت،من که دیگه فقط دست خودم نیست نمیتونم.

من از زوایای مختلفی به دلایلم برای ازدواج نکردن فکر کرده بودم ولی هیچوقت به ذهنم نرسیده بود که مالکیت بدن خودمم خواه ناخواه کم و بیش از دستم میره و توی ذهنم در کنار از دست رفتن مالکیت تخت خواب و جبر شنیدن فیش فیش نفس کشیدن یک غول گنده بیخ گوشم،اجبار به تند تند شیو کردن موهای بی زبون بدنمم اضافه کردم و دلایلم محکم تر شد.حالا که بخاطر امتحان رزیدنتی تبدیل شدم به یک میمون قشنگ که خودم دوستش دارم میخوام فخر بفروشم به تمام متاهلین دنیا و بگم متاسفم،آپشن های زیادی رو از دست دادین:))


و اما ماجرا.

ماجرا انقدر پیچیده ست که بیان جزئیاتش ده تا پست جا داره برای نوشتن اما اصل کلامش.برای ثبت نام امتحان دستیاری باید فرمی مبنی بر تایید اینکه میتونم طبق ماده ی فلان قانون فلان استعدادهای درخشان با شرایط استریتی امتحان بدم رو از دانشگاه میگرفتم.گویا(من دیروز فهمیدم)یه قانونی هست به اسم zاسکور?یا zاسکوئور??نمیدونم اما مثل اینکه طبق فرمولی نمره ی معدل رو با نمره ی امتحان پره انترنی جمع میزنن و اگه به یک حد نسابی برسوی میتونی فقط یکبار اون هم در سال آخر اینترنی به عنوان استریت امتحان بدی و این فرد حق نداره پایان نامه اش رو نگه داره و دفاع نکنه و بعد از تحصیلش امتحان بده(کاری که من دارم میکنم) و گویا این بند شامل من میشده و بدون اینکه یک کلمه بهم اطلاع بدن سال قبل به عنوان همین"z چی چی" معرفیم کردن وزارت خونه و تایید شدم و اصلا بهم خبر ندادن که میتونی امتحان بدی و اگر ندی فرصتت رفته،و امسال که من اقدام کردم برای گرفتن نامه بازهم احمق ها اینو در نظر نگرفتن که من طبق قانون استعداهای درخشان هم استریت هستم و استعداد درخشان قانونش متفاوته و میتونی تا شش ماه پایان نامه ات رو دفاع نکنی و بشینی بخونی و روانی ها دوباره امسال هم منو به عنوان همون zفلان معرفی کردن و جواب وزارت خونه این بود که دانشجوتون پارسال باید امتحان میداده و فرصتش از دست رفته.دنیا رو سرم آوار بود.فقط اشک میریختم.باید ثبت نام میکردم و به نامه ی تایید نیاز داشتم و بهم نمیدادن و فرصت ثبت نام داشت تمام میشد.دویدم،زمین خوردم،گریه کردم،مادرم به حال من گریه کرد،پدرم غذا نمیخورد،برادرم تمام دوندگی هام رو انجام داد و هر روز تا ساعت سه بعدازظهر توی دانشگاه بدو بدو کرد برام.من از قوانین خبر نداشتم و فقط میدونستم دیگه دلم نمیخواد این پروسه ای که طی یک سال اخیر پشت سر گذاشتم رو از سر بگذرونم.دیگه نمیخوام هر روز سحر تا دل شب درس بخونم.دیگه نمیتونم.این یک هفته برای من هفت هزارسال گذشت.گذشت تا ظهر امروز ساعت 2:30بعدازظهر که توی اشک هام شنا میکردم برادرم زنگ زد و گفت شیرینی منو آماده کن.تمام این مدت مسئول EDC دانشگاه که همیشه باهاش در ارتباط بودم و کاملا مارو در جریان وقایع مربوط به مشمولین استعدادهای درخشان میذاشت دنبال کارهام بود و بهم میگفت تو هیچ مشکلی نداری اصلا نگران نباش درست میشه اما من فقط پشت تلفن گریه میکردم.نمیدونم از دعای خانواده ام بود یا گریه های خودم یا دعای شما که کارم درست شد و از چیزی که حقم بود بخاطر نفهمی یه کارمند احمق ناآگاه به قوانین محروم نشدم.فقط منتظرم امتحانم تموم شه برم ببینمش و بگم نکبت تو که اسم ما رو میدی به وزارت خونه نباید یک کلمه به من بگی که تو همچین آپشنی شاملت میشه و اگه امتحان ندی از دستت میره?اگه من فقط مشمول همون قانون z بودم و شرایط استعداددرخشانی رو نداشتم الان چه خاکی باید بر سرم میریختم وقتی اینهمه پول خرج کردم،عمرم رو صرف کردم،خانواده ام رو سختی دادم،خودم رو از طرح محروم کردم و.و.و.

اما خدارو هزار بار شکر که درست شد.اگه دعام کردید که مرسی،اثر داشت انگار.خدا هیچ کسی رو تو این موقعیت قرار نده.


یک شهر کوچیک_بهتره بگم یه شهر که از اول تا آخرش یه خیابون درازه و طی کردنش سرجمع نیم ساعت طول میکشه_ نزدیک روستای پدریم هست که در نظرش گرفتم برای طرح.دو طرف تمام کوچه هاش چنارهای بلند و درخت های بید لیلی داره و وسط بولوار اصلی شهرش پر از گلهای رُز رنگ و وارنگه.فردا برادرم میره با مسئول شبکه صحبت کنه و ببینه برای اون سه چهار ماهی که من بیکار هستم به پزشک احتیاج دارن یا نه.البته اگه نیاز داشته باشن هم به عنوان پزشک جانشین میرم و حقوقم کمتره اما برام مهم نیست.دلم میخواد اون سه ماه رو نفس بکشم و رو به کوچه ی پر از چنار کتاب بخونم و رویا ببافم.

اگه جور نشه دلم خیلی میشکنه جدا:(


از روزی که من شروع کردم به خوندن برای دستیاری تا الان هر حادثه ی تاریخی که ممکن بود رو تجربه کردیم.سیل اومد،زله شد،تحریم ها کمرشکن شدن،شورش داخلی رخ داد،عده ی زیادی جوون کشته شدن،یکی از ده فرد مهم کشوری شهید شد و این روند ادامه داره.خلاصه میگم دعا کنید این دو ماه زودتر بگذره وگرنه عواقبش با خودتون.

 

*البته یک احتمال هم اینه که انقدر پیش بریم تا روز امتحان امام زمان ظهور کنه!


امروز رکورد خودم رو زدم و پنج ساعت پیاپی بدون پا شدن از پشت میز درس خوندم.ساعت دو بعد از ظهر نشستم پشت میز و هفت بعد از ظهر بخاطر آلارم مثانه ام بلند شدم.من اصولا اعتقادی به این سوسول بازی که میگن یک و نیم ساعت درس بخونید و نیم ساعت استراحت کنید ندارم،والا!


غصه خوردن و فحش دادن و نفرین کردن و مشت کوبیدن و اشک ریختن و کلافه شدن چیزی نصیبم نمیکنه جز کم شدن ساعت مطالعه ام.میخوام از این زاویه بهش نگاه کنم که رزیدنت ارتوپدی ام و حالا قراره بعد از یک کشیک نود و خوردی ساعته ی سخت برم خونه و از دو روز قبل برای دوش گرفتن و چند ساعت ولو شدن برنامه ریزی و لحظه شماری کردم و درست وقتی که کارم تمام شده و کوله ام رو برداشتم،سال بالایی بی شعور و عوضیم اومده و میگه تا دو روز دیگه حق خونه رفتن نداری.چه حالیه?چه حالی رو به مرگیه?.میخوام اون حال رو تصور کنم و براش آمادگی داشته باشم.گور بابای اونایی که دارن با تغییر دادن مکرر تاریخ مهمترین امتحان زندگی ما آقازاده های عزیزشون رو به امتحان میرسونن.ما تو این خاک بزرگ شدیم و درد کشیدن رو یاد گرفتیم،تیرتون به سنگ خواهد خورد عوضی ها!

 

*بیچاره اون پسرهایی که دفترچه ی سربازی پست کردن و باید از اول اسفند برن سربازی و گند بخوره به درس خوندن شون.بیچاره اون اینترن هایی که مرخصی گرفته بودن و باید از اول اسفند برگردن بخش.بیچاره من که طبق قوانین میتونستم یک نیمسال پایان نامه ام رو عقب بندازم و باید تا پایان اسفند فارغ التحصیل شده باشم و نمیدونم میشه یا نه.این نیز بگذرد.


یک شهر کوچیک_بهتره بگم یه شهر که از اول تا آخرش یه خیابون درازه و طی کردنش سرجمع نیم ساعت طول میکشه_ نزدیک روستای پدریم هست که در نظرش گرفتم برای طرح.دو طرف تمام کوچه هاش چنارهای بلند و درخت های بید لیلی داره و وسط بولوار اصلی شهرش پر از گلهای رُز رنگ و وارنگه.فردا برادرم میره با مسئول شبکه صحبت کنه و ببینه برای اون سه چهار ماهی که من بیکار هستم به پزشک احتیاج دارن یا نه.البته اگه نیاز داشته باشن هم به عنوان پزشک جانشین میرم و حقوقم کمتره اما برام مهم نیست.دلم میخواد اون سه ماه رو نفس بکشم و رو به کوچه ی پر از چنار کتاب بخونم و رویا ببافم.

اگه جور نشه دلم خیلی میشکنه جدا:(

 

*بعدا نوشت:با دوستام صحبت کردم گفتن پزشکای اون مرکز پنج ماهه که حقوق نگرفتن و مگه به سرت زده بخوای بری اونجا?و خب انقدری بی پول هستم که بتونم قید درختای چنار رو بزنم.هق هق حتی!


انقدر همه چی در هم شد که کسی متوجه خودکشی رزیدنت ارتوپدی دانشگاه شهید بهشتی به علت فشار کاری نشد این وسط.حالا عامو سقوط هواپیما عمدی نبود ولی له کردن بچه های مردم زیر بار وحشتناک کاری که دیگه دست شماست.بیاید انسان باشید و با فرزندان دلبند دیگران به گونه ای رفتار کنید که دوست دارید با فرزندان دلبندتان رفتار شود!نه اینکه بابای من الان اسم اُرتو رو جلوش ببری جیغ هیستریک بکشه.مرسی اه!


اگر یک نفر توی دنیا باشه که واقعا بهش حسادت کنم اون مهشیده.

لعنتی هر صبح چشماش رو که باز میکنه چشم تو چشم کسی میشه که من آرزو دارم تا زنده ام و زنده ست بتونم قدر یک شب با صداش برقصم و عشق کنم.تف!

 

*اگر همین الان یک نفر آهنگ هزار و یک شب ابی رو برای خود خود خودم بخونه چشام رو میبندم و میگم یس و تمام!


دو ماه مونده به امتحان و من هنوز سه تا درس رو اصلا تابحال در عمرم نخوندم،از درس های خونده بخاطر کمبود وقت دارم فرت فرت حذف میکنم و با هر مبحثی که بار قبل کلی براش وقت گذاشتم و الان حذفش میکنم قلبم تیکه تیکه میشه.کاش یکی بود بهم قوت قلب میداد که منم همینجوری بودم ولی نتیجه ام فلان شد.پشتیبان من که به خواب ابدی فرو رفته و انگار نه انگار یه مسئولیتی رو قبول کرده.امروز با تپش قلب از خواب بیدار شدم.دوباره شروع شد!

 

*موهام انگار به پوست سرم وصل نیستن.دستم که بخوره بهشون یه مشت موی شونه نشده میاد توی دستم.برادرم میگفت اگه یه نفر بیکار باشه میتونه موهای سرت رو بشماره.راست میگفت.

 

*هیکلی که انقدر بخاطرش رژیم گرفتم و ورزش کردم شده یه توپ گنده که باید قلش بدی.همینجا استاپ کن دیگه لعنتی به پوستم داره فشار میاد!

 

*چقدر خواب دارم.


همگروهی سابقم مجتبی داره برای امتحان دستیاری میخونه.امروز ویس فرستاده به همون سبک خودش که واااای گلی دلم برات اقد شده توله:/.میگم خوب میخونی?میگه اره بابا روزی دو ساعت رو میخونم دیگه:/

میگم پولداری و ماشین فلان و خونه مستقل و دوست دخترای فراوون به هرحال وقت آدمو میگیرن دیگه،میگه آ قربون دختر چیز فهم:))))

میگم مجتبی تو که دستت به دهنت میرسه،منم که دختر با کمالاتی ام خب لامصب چشماتو باز کن.خرج از تو درس خوندن از من.میگه ***(قابل پخش نیست متاسفانه)!

چشمم افتاد به پیامایی که قبلا در دوران اینترنی رد و بدل کردیمیه جا مجتبی اینترن طب بود و من میخواستم از پاویون ازش بخوام برای مریض اورژانسم اوردری که رزیدنت داده بود رو بذاره.نوشتم مجتبی جون?

جواب داد جون جون نکن بگو چی میخوای!!!:))))))

یه ساعت خندیدم به روزگاری که داشتیم.

یادش به خیر?!


کاملا شانسی به استاد راهنمام پیام دادم و فهمیدم باردار هستن و دقیقا همون تایمی که من قصد دفاع دارم تا سه ماه میرن مرخصی زایمان و از طرفی ما بخاطر قوانین استعداد درخشانی تعهد دادیم تا پایان اسفند فارغ التحصیل بشیم و خب من تصمیم دارم هرچه زودتر شروع طرح بزنم بعد امتحان و نتیجه اینکه حدود یک ماه و نیم مونده به امتحان نمیدونم دفاع رو کجای دلم جا بدم?!

کنار اومدن با شرایط ناگهانی واقعا برام سخت شده و کوچکترین مساله ای به شدت به همم میریزه و من علی رغم insight داشتن به این مشکلم نمیتونم شرایط رو منیج کنم و اضطراب میگیرم.با خودم میگم خدارو شکر کن اتفاق ناگهانی این روزهات این دفاع غیرقابل پیش بینی شده نه اتفاقات بدتر.میگم به اون داوطلب هایی فکر کن که چند روز قبل عزیزانشون رو در فاجعه ی هواپیمایی از دست دادن.به داوطلب های سیستان و بلوچستانی فکر کن و ناشکری نکن اما در نهایت زیاد موفقیت آمیز نیست.

خداروشکر بخاطر بودن برادرم.من چقدر به این پسر بدهکارم.تمام دوندگی ها و مطب این و اون رفتن ها و امضا گرفتن ها رو برام انجام میده بی هیچ غُر و منّتی.یاد چند هفته قبل و مشکلم موقع ثبت نام می افتم و روزی که برادرم از دانشگاه برگشت ولی خبر خوشی برام نداشت و من از فرط گریه کردن دیگه حتی نای اشک ریختن نداشتم.اومد کنارم،بغلم کرد و گفت گریه نکن درد و بلات تو سرم،درست میشه.

و درست شد.

باید روزی هزار بار با خودم تکرار کنم این روزها میگذرن،به خودت سخت نگیر.اما انگار من با اضطراب خو گرفتم.

 

*به طرز عجیبی مرورهام زود پیش میرن و من نگران این وضعیتم و فکر میکنم خوب نمیخونم که انقدر سریع پیش میره.آخرین آزمون هایی که دادم چنگی به دل نمیزد.در کل اُمیدم به خودم پنجاه درصد مهر یا آبان ماهه.

 


هزار بار نوشتم و پاک کردم اما کلمه ای پیدا نمیکنم برای بیان این حجم از احساسات متناقض.اما خلاصه ی کلام اینکه من فکر میکنم با هر منطقی که بشود سنجید،اگر شما برای شهادت یک نخبه توسط دشمن به پهنای صورت اشک میریزید،برای شهادت صد و پنجاه نفر شامل تعدادی هم نخبه به دست خودتان(حتی غیر عمد)نه اشک که باید خون گریه میکردید.اگر در مراسم شخص اول حاضر و به خانواده اش دلداری دادید،باید برای این تعداد انسان بی گناه بی خبر از جنگ و خون دو برابر زمان صرف میکردید.اگر برای شخص اول سه روز عزای عمومی اعلام کردید،باید برای این فاجعه یک ماه سیاه میپوشیدید.اما هزار حیف که از تعبیر حضرت علی(ع)که حاکم اسلامی را پدری مهربان و دلسوز خوانده اند،نصیب ما ناپدری اهل تبعیض شد.ناپدری که مارا به یاد جمله ای از کتاب قلعه ی حیوانات می اندازد که البته تعبیرش میشود اینکه "همه ی انسان ها با هم برابرند،اما بعضی برابرترند".

#تسلیت


یک سال و نیم قبل.اینترن کشیک جراحی بودم و موقع تحویل گرفتن اورژانس،اینترن شب قبل گفت اون چندتا مریض order انتقال به بخش دارن و رزیدنت سال چهار ویزیتشون کرده و هیچ پیگیری ندارن و من هم به روال این مواقع فقط مریض های جدید رو تحویل گرفتم و مشغول ویزیت هایی شدم که بعد از اون برامون میذاشتن.

قانون بخش جراحی این بود که تا ساعت دوازده شب اینترن فیکس اورژانس باشه و خب بعد از دوازده هم انقدر مریض زیاد بود که عملا فیکس بودیم.اورژانس اون بیمارستان چند بخش مجزا داشت که کلا ساختمان شون از هم جدا میشد:اورژانس تحت نظر که عملا تحت سلطه ی طب اورژانس بود،اورژانس بستری که مریض های ویزیت خورده بودن،اورژانس تروما که مریض های ترومایی رو میاوردن و فرست لاین اونجا ویزیت میشدن و در حقیقت اون قسمت حکم مرگ رو برای اینترنا و رزیدنتای جراحی و اُرتوپدی داشت و قسمت اتاق عمل های سرپایی.خب شرایط ایجاب میکرد من به عنوان اینترن کشیک بین این قسمت ها بچرخم و اگه مریضی داشتیم که پتانسیل ویزیت جراحی خوردن داشت حواسم باشه که از دستم میس نشه(یه رزیدنت سال سه داشتیم خیلی جدی به من میگفت بیکار نشین!برو دنبال مریض بو بکش!بعد خودش بو میکشید میگفت ببین اینجوری!!!!!!).خلاصه ما میرفتیم بو بکشیم(!)،سال دوی احمق می اومد شاکی میشد که چرا اینجا نیستی و وقتی میگفتم چون مریضای بستری کاری نداشتن رفتم تروما ببینم مریض جراحی نداشته باشن حرف حالیش نبود و قاطی میکرد و خلاصه من نمیدونستم به ساز کدومشون برقصم.بو بکشم?نکشم?!

در همین دوراهی بودم که پرستار داد زد ایییینترررن جراااااحی برو اتاق عمل دکتر فلانی(سال سه) کارت داره و من درحالی میرفتم سمت اتاق عمل که یک کیلو به خودم ریده بودم.پرستار پرونده ی یکی از همون مریضای از دیشب مونده رو داد دستم و گفت دکتر میخواد سونو رو ببینه.من توی راه سونو رو خوندم دیدم همه چیزش نرماله.دکتر ازم پرسید چی نوشته?گفتم هیچی نرماله!و نگو رادیولوژیست احمق گزارش رو پشت برگه به صورت دستنویس نوشته بود و این شد شروع لج کردن اون رزیدنت با من که تو حواست به مریضا نیست.رفت لباس عوض کرد و من بدبخت رو دنبال خودش کشوند بخش و معرکه اش رو شروع کرد.یکی یکی پرونده ها رو رندوم میکشید بیرون و میگفت بگو سونوش چی داشته?ریپورت CT این چی داشته?و الی آخر و خب کدوم احمقی پرونده ی تک تک پنجاه تا مریض بخش رو حفظه?هیچی دیگه پهلوان داد میزد و بد و بیراه به من بیگناه میگفت و پرستارها دونه دونه جمع شده بودن به تماشای این معرکه ی جذاب و من مثل موش آب کشیده فقط ایستاده بودم و فحش میخوردم و به تایید سر ت میدادم که یعنی بله حق با شماست،من خیلی بیشعورم!

فیکسم کرد بالاسر یکی از مریضای بخش و رفت دنبال کاری،یک ساعت تمام سرپا ایستاده بودم و هر سه دقیقه دکمه ی دستگاه مانیتورینگ رو میزدم و فشار و پالس رو چک میکردم بعد دیدم نمیاد،به پرستار گفتم من جزوه ام رو توی اورژانس جا گذاشتم میترسم گم بشه حواست باشه جلدی میام(فاصله ی بخش جراحی تا اورژانس دقیقا دوتا قدم بود)و از شانس گند من همین بدونین که در همون دو دقیقه نبودن من اومده و یه معرکه ی جدید راه انداخته بود.وسط ریدنش به هیکلم دلم میخواست بگم تاپاله هات رو جمع کن عنتر آقا ولی خب جرات نداشتم و فقط تایید میکردم:D

برگشتم پاویون و تمام مسیر رو خندیدم.به چی?به این کودک و احمق بودنش.به این بچه بازیای الکی.تو پاویون یه معرکه هم من راه انداختم و اداش رو در میاوردم و بچه ها غش غش میخندیدن.کاش فیلم گرفته بودم الان براش میفرستادم و میگفتم چطوری عقده ای?!


زنی که سالها پشت سر هم با بچه ی کوچک و هزار بدبختی درس خوانده بود درست بعد از پایان دوران تخصص پزشکی اش دچار سرطان تخمدان شد و همین چند روز قبل فوت کرد و لذتی که هزار سال انتظارش را کشیده بود نچشید.دوست دوران دبیرستانم که یک سال بعد از من وارد دانشگاه شد برای ده سال آینده اش هم قصد ازدواج نداشت ولی ترم دوم ازدواج کرد.از ایده ی دو نفری درس خواندنشان برای تخصص حرف میزد که وسط استاجری ناخواسته باردار شد و حالا هنوز اینترن نشده و فکر پوشک بچه و آروغی که بعد از شیر دومش نزده جای خودش را به دغدغه ی تخصص داده.

من?هر وقت که به جلسه ی دفاع پایان نامه ام فکر میکردم دختری توی ذهنم می آمد آراسته،با یک آرایش ملیح و در قشنگ ترین لباس هایش که بالا ایستاده و تلاش میکند با ارائه ی بهترین پرزنتش مشتی باشد به دهن اساتید مفت خوری که نشسته اند منتظر به نیش کشیدن لاشه اش.حالا یک ماه و نیم مانده به مهمترین امتحان زندگی ام تا امروز و برنامه ی ریزی زایمان استاد راهنمای عزیزم کاملا دقیق برنامه ریزی های من را نشانه گرفته.اگر زنده بمانم هفته ی آینده باید متنی را دفاع کنم که هنوز یک خطش را نخواندم.کمدم را زیر و رو میکنم و لباسی پیدا نمیکنم که چربی های ور آمده ی شکمم را بپوشاند.چاق شدم ام و لباس های داخل کمد اندازه ام نیست.هفته ی آینده اگر زنده بمانم دختر بی ریختی خواهم بود با صورتی پُر از مو و ابروهای به هم ریخته و چهره ای خسته و مانتوی رنگ و رو رفته ی هزار سال قبل که با تته پته از روی متنی روخوانی میکند که ذره ای به آن تسلط ندارد و هر لحظه انتظار تکه تکه شدن لاشه اش را میکشد.

دنیای ما دنیای برنامه ریزی نیست.زیادی این زندگی" امروزش این و فرداش را خدا چه داند "جدی گرفته ایم.قهوه مان دستی دستی سرد شد 


بالاخره اول بهمن ماه رسید.اگر شهریور ماه یک نفر میگفت چشم به هم بزنی تمام میشه حرفش را باور نمیکردم.البته چشم بر هم زدنی نبود.هزار هزاره گذشت که برای نوشتنش به هزار ساعت وقت احتیاج دارم.حالا دارم کم کم باور میکنم که این روند کسل کننده قرار نیست تا ابدیت کش بیاد.نشون به این نشونی که بهمن آمده!


توی تلگرام چنل ساختم واسه یکسری اُمور جانبی.فعلا پابلیکه هرکس خواست میتونه عضو بشه اما بعد از چند روز پرایویت خواهد شد و متاسفانه افرادی که عکس پروفایل شخصی ندارن رو مجبورم حذف کنم.لطفا لطفا منو توی موقعیتی که کسی رو ناراحت کنم قرار ندید و فقط اگه همدیگه رو حداقل در حد یک کامنت میشناسیم و عکس پروفایل دارید عضو بشید.ممنون:)

آدرس:@cherryearrings


دفاع عجیبی بود.خوردن تاریخ دفاعم به اومدن بازرس های اعتبارسنجی و حرف عجیب مسئول آموزش که سالن برات رزرو نشده و الان جلسه داریم و برو سه شنبه بیا و قاطی کردن من و استاد راهنمام و اینکه گفتن اوکی پس باید طی بیست دقیقه جمعش کنید و من توی دلم از خوشحالی عروسی بود که وقت نمیکنن گیر بدن و وقت هم نکردن و نهایتا اینکه خدا گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری.اگر من مجبور شدم وقتی دفاع کنم که اصلا کارم آماده نبود و هر کسی یک گوشه کار رو گرفت و نهایتا اوت کام بی کیفیتی شد.اما خدا هوام رو داشت که بی دردسر دفاع کردم و یک بار از روی دوشم برداشته شد.

امروز تنها بودم.تک و تنها کارم رو انجام دادم و پذیرایی را هم.حتی یادم نبود وقتی استاجرهای بخش های سابقم کمک کردن و میز و صندلی ها رو برام از این کلاس به اون کلاس بردن و گفتن دلشون میخواد باشن اما باید برن جلسه ی اجباری آموزش،بهشون بگم محض رضای خدا یه عکس از من بندازین.بعد از دفاع آسانسور را زدم که برم طبقه ی دوم برای اتمام کار و امضاهایی که باید میدادم.دکمه را زدم اما به جای طبقه ی دوم،طبقه ی چهارم ایستادم.خدای من این عادت چه مرضیه?انگار هنوز هم اینترن این بیمارستان باشم و روزی هزاربار بین طبقه ی چهارم این ساختمان و اورژانس بالا و پایین بشم.احتمالا زمان میبره ذهنم از دست این شرطی شدن راحت بشه.


اتاق تاریکه.اگر به تاریخ گوشه ی وبلاگ نگاه نکرده بودم نمیدونستم امروز چندم بهمن بود.تاریخ را گم کردم.

به تاریخ شبی که بعد از زدن دکمه ی چهارده ساعت کرنومترم،قدر ده دقیقه رقصیدم.

خوشحالم.از اینکه هنوز نشانه های حیات در من هست خوشحالم.


حال زن باردار ماه نُه رو در نظر بگیرید که دیگه الان سالم بودن و نبودن،دختر بودن و نبودنش براش فرقی نداره.الان فقط و فقط میخواد وقت زاییدنش برسه و اون بار اضافه رو بذاره زمین که بتونه یه شب راحت بخوابه.حال من الان حال اون زنه.خوب و بد و اُرتو و چشم و داخلیش برام مهم نیست.الان فقط میخوام تمام شه.تمام!


باید گریه کنم.باید دست کنم توی گلوم و تهوعی که راه نفس کشیدنم رو بسته بالا بیارم.آزمون دادم و همون که میترسیدم سرم اومد.ورای تصور نتیحه ام بد بود.در حدی بد که انگار باید قید خوندن رشته ی مورد علاقه ام توی دانشگاه مدنظرم رو بزنم و بسپارم به سرنوشت.به طب اورژانس،اطفال،داخلی،پزشکی اجتماعی.اون هم بعد از اینهمه مدت تلاش بی وقفه.

بغضم شکست و دارم اشک میریزم و کلمات کیبورد تار شدن.من از این امتحان وحشت کردم.هیچکس نمیدونه توی دلم چه غوغایی هست.چه ناامیدی.چه سرخوردگی.هرچقدر هم بگن آزمون آزمایشی سختی بوده و عمدا تعداد زیادی سوال از تغییرات جدید دادن اما من دلم آروم نمیشه.این نمره هیچ جای دل خوش کردن نداره.


تبلیغات تلویزیون به مناسبت این روزها شروع شده و پدرم به روال همیشه با خاطرات جوانیش نمک روی زخم ما میپاشه.خاطرات روزهای سربازی در چالوس و هر پنجشنبه جمعه کنسرت داریوش،ستار،گوگوش و مهستی و هایده در کازینو "شکوفه نو"خاطرات حقوق سربازیش که تونسته بود باهاش ماشین بخره.خاطرات روزهایی که با مدرک دیپلم مشغول به کار شده بود و با حقوق دولتیش بهترین زندگی رو تونسته بود بسازه.خاطرات روزهای بچگی ما.روزهایی که پدرم میرفت کشتارگاه و با لاشه ی سالم گوسفندی که خریده بود برمیگشت و بله،ما یک زمانی اینطوری زندگی میکردیم،خرج میکردیم،میخوردیم.یک زمانی داشتن چیزهایی که الان رویای ما محسوب میشه روتین زندگی پدر و مادرم بوده.

حالا جای من و پدرم عوض شده.من جوان بیست و شش ساله ی پزشکی هستم که با فقر دست پنجه و نرم میکنم و تمام دغدغه ی این روزهام بی پولیه.حسرت دیدن هنرمندهایی رو دارم که پدرم هر هفته با صداشون دنیا رو سیر میکردهحسرت لباس پوشیدن طبق اعتقاد خودم.حالا مادرم هر ماه با کیسه ی فسقلی گوشتی که خریده از بازار برمیگرده و لابد با خودش دودوتا چارتا میکنه سر چطور بسته بندی کردنش که تا ته ماه بره.این روزها مادرم غم و غصه ی فردای مارو داره و سرنوشتی که معلوم نیست.

بیست و دوی بهمن?عذر میخوام اما دلیلی برای خوشحالی ندارم.فساد و تبعیض و بی خدایی حال حاضر رو فقط میتونم بالا بیارم.من توی خونه کنار بدبختی هام میمونم.شما کنار شعار دادن و مرگ فرستادن های هزارساله تون به یاد من جوان ناکام حسرت به دل هم باشید.


اشتباهی دستم خورد و چنل رو حذف کردم!و نمیدونم چرا حس میکنم این پس گردنی پروردگار بود بابت سه ساعت وقتی که امروز هدر دادم و از این چنل به اون یکی دور دور کردم.انی وی اشکال نداره فقط حیف شد چون به بچه های نیو استاجر و نیو اینترن قول داده بودم ویس بذارم در مورد جزوه ها و غیره

یه راهی واسش پیدا میکنیم سر فرصت بعد امتحان.یا همینجا،یا چنلی دیگر:)


بخش عمده ی جراحی و اطفال رو تمام کردم و انگار کن یک وزنه ی هزار کیلویی از روی شونه هام برداشته شده باشه.حس عجیب و ترسناکیه.دورهای قبل اگر به مطلب فرّاری میرسیدم میگفتم نگران نباش،دور بعد مرورش میکنی اما این بار دیگه مروری در کار نیست و هر درسی که خونده بشه برای آخرین باره.آخرین بار.


یک.تنها تفریحم این روزها حمام کردن یک شب در میونه که از صبح براش لحظه شماری میکنم.امشب حوله به تن چرخی توی خونه میزدم،چشمم افتاد به مهمان خانه.سرکی کشیدم و یادم افتاد چندماهه نیومدم توی این اتاق.

 

دو.چند روز قبل به بهانه ی خرید مداد و پاک کن برای آزمون،با برادرم زدیم بیرون.پرسید از کدوم مسیر برم?گفتم شلوغ ترینش،میخوام آدمها رو ببینم.

 

سه.تشنه ی حرف زدن با آدمهام و شنیدن قصه هاشون.اینجا همه خسیس شدن و قصه هاشون رو توی مشت شون قایم کردن و خبری از ستاره های روشن نیست.باید زودتر برم بین آدمهای اون بیرون.شاید هنوز هم کسی اهل قصه گفتن رو پیدا کنم.

 

چهار.وقتی زن میان سالی شدم و از این سخت ترین سال زندگیم برای کسی تعریف کردم حتما اشاره ای به وبلاگ خواهم کرد.باید تعریف کنم اگر اینجا نبود که کلمه ها رو بریزم توش خفه میشدم.

 

 


شاید یک زمانی،توی یک عصر دیگه،وقتی زن دیگه ای بودم دلم برای این روزهام تنگ بشه.این صبح های پنج و نیم صبح در سکوت خونه بیدار شدن،پاورچین پاورچین راه رفتن،روی بخاری قدیمی اتاقم و توی قوری قرمز چای با هل گذاشتن و همچنان که با کتابها کلنجار میرم زیر چشمی حواسم به قُل زدنش بودن.این روزهام عجیب با چای گره خورده.با چای و قهوه ی تلخ و ریفلاکس و سوزش معده.چای.دم عصر و چای با طعم گل محمدی دستپخت مادرم که من فکر میکنم اگر هزار سال هم عمرکنم از پس درست کردنش با همین طعم و عطر بر نیام.

هزار سال بعد هر وقت بوی هل،دارچین،باهارنارنج و گل محمدی به مشمامم برسه تصویر دختری شه با لباس های کهنه و موهای ژولیده و چربی های آویزون از شکمش توی ذهنم میاد که خسته ست.خیلی خسته.


یک.یادم نمیاد آخرین بار کی خبر خوبی شنیدم.خبر بد?روزی هزارتا.سال نود و هشت بوی خون میده.

 

دو.امروز برای بار سوم در چند ماه اخیر دیدم مادرم بخاطر آینده ی رو هوای ما اشک میریخت.صدای فین فین مادر می اومد و برادرم که میگفت چرا فدات شم?و بعد از کلی اصرار،سادات گفت بخاطر سرنوشت شماها.آه تو مادر بگیره یقه ی باعث و بانیش رو.

 

سه.کرونا که دیر یا زود می اومد ایران و همه میدونستیم ولی باز خدارو شکر از قم شروع شد اینجوری اقلا خیالمون راحته جناب تبریزیان اونجا هستن و مردم رو شفا میدن چون خودشون یک ماه قبل گفتن درمان کرونا همین عسل و بابونه و فلانه که من میگم.فقط نمیدونم چرا کسایی که پشت این آدم هستن و همیشه حمایتش میکنن الان نمیان مریضا رو از بیمارستان ببرن تو خونه ی ایشون بستری کنن و پزشکا و پرستارا و پرسنل بیمارستان رو که در حالت عادی قبول ندارن الان سپر بلا میکنن?.خدا لعنت تون کنه.

 

چهار.دقیقا دو هفته میشه که پلکم میپره.امروز رسیدم به یک تست "چشم" که علت همین پریدن پلک رو پرسیده بود.خستگی مفرط و مصرف زیاد قهوه و کافئین.من رو میگفت.


نقص های پایان نامه ام را اصلاح کردم،دو اپیزود فرندز دیدم و از ته دل خندیدم،دوش گرفتم و بعد از شش ماه لاک زدم.امشب تا دیروقت،تا هر ساعتی که چشم هام یاری کنن بیدار میمونم.فردا میرم پی کارهای فارغ التحصیلی و امضا گرفتن از جاهایی که حتی یکبار هم به عمرم نرفتم.این برنامه ی روز هفدهم اسفندماهم بود اما دنیا همینه دیگه.فکر اینکه باید دوباره به مدت نامعلومی پنج و نیم صبح تا نیمه شب درس بخونم مثل یک وزنه ی هزار کیلویی روی سینه ام فشار میاره،فکر بی پولی و اینکه من چقدر روی این چندماه حقوقم حساب کرده بودم تا کمی فشار رو از خانواده بردارم،اما امشب که شنیدم پشتیبانم،دخترکی که در یکی از تاپ ترین رشته های پزشکی درس میخونه دچار متاستاز سرطانش شده که قبلا جراحی و برطرف شده بود باعث میشه به مشکلات خودم بخندم.

به این دو سال فکر میکنم و اتفاقات باور نکردنی که از سر گذروندم.به تمام سنگ هایی که جلوی پام افتاد و زمین خوردن هایی که بابتش اشک ریختم،اشک ریختم اما دوباره یا علی گفتم و بلند شدم.امروز بعد از ظهر هم بعد از اینکه دوباره خبر امیدواری شنیدم نشستم پای درس و سه ساعت پیاپی خوندم و بعد خبر نهایی لغو امتحان.بلند شدم،نشستم لبه ی تخت و بی صدا اشک ریختم.اشک از سر خستگی و استیصال.بعد صورتم رو پاک کردم و گفتم یک راهی براش پیدا میکنیم.

حالا به انگشت های لاک زده ام نگاه میکنم و سعی میکنم دیگه هرگز برای روز بعد این امتحان برنامه ریزی نکنم.یک حسی چند ماه قبل به من گفته بود هیچوقت قرار نیست به این امتحان برسی و من حالا بیشتر به اون حس اعتماد میکنم.حتی ذره ای بابت امتحان ندادن ناراحت نیستم چون چندین ماهه که به جدیت فهمیدم ادامه ی این رشته،اینجا بزرگترین اشتباهه اما میدونید?وقتی کاری رو شروع کنید و بابتش عمر و توان تون رو بذارید دیگه سخته رها کردن.دیگه بی هدف ادامه میدید.بی امید و انگیزه.


نشستم و گفتم بیخیال،هرچی که بشه تو بخون.کرنومتر را زدم و بسم الله گفتم.نشد.نمیتونم.امتحانات علوم پایه و پره انترنی لغو شدن و امتحان ما هنوز سرنوشت مشخصی نداره.میدونی?اینا باگ های زندگی در جهان سومه.اینکه تو هیچوقت نمیتونی برای فردای خودت برنامه ریزی کنی.سال قبل این موقع من پر از انگیزه بودم و عشق و هیجان اما امروز?از من چیزی نمونده.

امتحان پره انترنی رو لغو کردن که بیماری منتقل نشه،بعد بچه ها رو قراره بدون امتحان بفرستن توی بخش های پر از مریض.الان این روند به چه شکل توجیه شد?

سر شدم.بی حس بی حس.خستگی تمام این یک و نیم سال روی شونه هامه اما هیچ حسی ندارم.به مادرم گفتم شاید حکمتی داره(جمله ای که ازش متنفرم).گفتم شاید حکمتی داره که هی نه توی کار میاد.شاید خدا داره با تمام توانش به ما کمک میکنه دست از این امتحان بکشیم و مثل همه ی کسایی که رفتن دنبال سرنوشت شون ما هم بریم.سادات خسته تره از من.یک سال پا به پای من خانه نشین شده.حالا چشماش پر از اشکه و کتاب دعا میخونه،من فرو ریخته بوسیدمش و گفتم فدای سرت،برای یه امتحان بی اهمیت?

 

بی اهمیت?من یک روزی زندگیم رو بر اساس این امتحان چیدم،امروز هیچ حسی بهش ندارم.نه پزشکی،نه ارتوپدی و نه حتی زندگی کردن.


نباید بنویسم.نباید حال بد این روزهام رو تو محیط پخش کنم و حال نه چندان خوب دیگران رو بد.اما من حالم بده بچه ها.کرونا و احتمال عقب افتادن این امتحان لعنتی که دهن به دهن میچرخه.این امتحان لعنتی.خدایا راضی نشو به ادامه ی این شکنجه،این زجر.خدایا راحتمون کن.

 

~التماس دعای خیلی زیاد.


گزارش بیست و سی را دیدم و دلم میخواست توی تلویزیون مشت بزنم.پزشک های دوست داشتنی،پرستارهای فداکار،ممنون که هستید و هزار جفنگیات دیگه.تا دیروز پزشکها خونخوار بودن و از گوشت مریضاشون تغذیه میکردن و آخر هفته ها توی جزیره ی شخصی شون موهیتو هورت میکشیدن.حالا که ماسک و دستکش و لباس محافظتی ندارن و بچه های مردم جون شون رو گذاشتن کف دستشون و کسی نیست ازشون محافظت کنه شدن قهرمان.

 

اموز برای چندتا امضا رفتم بیمارستان.چندتا از اینترن ها اومده بودن برای گرفتن ماسک فیلتردار.به هزار بدبختی نفری یکی بهشون دادن.دخترک سال پایینی دست کرد توی جیبش و چندتا دستکش لاتکس درآورد.گفت خانم دکتر اینا رو خودم خریدم.دستکش به دردبخور هم نداریم!دخترک سال پایینی مادره و ازین میگفت که بچه اش رو فرستاده شهر خودشون پیش مادرش که یک وقت اتفاقی براش پیش نیاد.دلم برای اینترن ها و رزیدنت ها بیش از باقی کادر درمان خونه.این طفلی ها بی هیچ مزد و مواجبی شدن سپر بلا.

 

با دوستم که رفته طرح حرف میزدم.میگفت تا چندماه نمیرم خونه و تصمیم گرفتم اگر علایمی پیدا کردم همینجا توی پانسیونم خودم رو قرنطینه کنم که کسی مبتلا نشه.دوست من سه ماهه که یک قرون حقوق نگرفته و توی هر شیفت متوسط 90_100مریض رو ویزیت میکنه.

 

از خدا میخوام بیش از باقی مردم حواسش به کادر درمان باشه.از پرستار و پزشک و رزیدنت گرفته تا نیروهای خدماتی و نگهبان های بیمارستان.خودمون میتونیم از خونه بیرون نریم که در معرض قرار نگیریم اما یادمون نره یک عده با وجود ترس اما هر صبح بیدار میشن،روپوش میپوشن و توی راهروهایی قدم میذارن که افراد مبتلا اونجا تردد کردن.و چندین برابرش افراد ناقل.برای سلامتی شون دعا کنیم.


اومدم دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم و از امروز صبح علی الطلوع تا همین الان در کنار فحش های رکیک پیکی بلایندرزی،این جمله هر چندثانیه یکبار توی ذهنم تکرار میشه که are you kidding me?.کارمندها یا کلا نیستن،یا خودشون نیستن و به یکی سپردن که کارشون رو انجام بده و اون جانشین، کار فرد اصلی رو بلد نیست و باید هر ثانیه یکبار تلفن بزنه که این بهترین حالته،و یا خود جانشین محترم هم نیست که این بدترین حالته.از صبح انقدر از این ساختمون و به اون ساختمون،از این بیمارستان به اون بیمارستان،و از این ور شهر به اون ور شهر گاز دادم که پاهام دیگه یاری نمیکنن و از سر و روم عرق میریزه تو این هوا!حتی مورد داشتیم چهار طبقه با آسانسور خراب رو پیاده طی کردم و بعد دیدم مسئولش نیست!

تمام اینها به کنار.ساعت نماز رو چطورمیشه توجیه کرد وقتی مراجعه کننده ی بدبختی داری که از تشنگی زبونش به ته حلقش چسبیده و لنگ یک امضای شمای اهل خدا و پیغمبره?!

و باز این رو هم بذارم گوشه ی دلم،با اون امضایی که باید از کمیته انضباطی بگیرم چه کنم و نیز امضا از دانشگاه?درحالی که آرایش کردم،مقنعه ای رو پوشیدم که باید حتما دستم روی سرم باشه تا نیفته و یک "چیز" مجهول الهویه ای پوشیدم که نمیشه اسم مانتو روش گذاشت.ترکیبی از چند تیکه پارچه که بی ربط به هم دوخته شدن و با یک نسیم خنک هر کدوم از اون تکه ها اعلام استقلال میکنه و جهتی رو در پیش میگیره و بی ناموسی راه میندازهعلی الحساب آستین هام رو کشیدم پایین و مقنعه ام رو سه دور چین دادم اما بابت اون چند تیکه پارچه کاری از دستم ساخته نیست جز اینکه دعا کنم توی اتاقشون باد نیاد!

بله،حین تایپ کردن متوجه شدم لاک هم زدم و برای این یکی دیگه دعا هم جواب نمیده!


فیلم جوکر2019 رو دیدم و برای توصیفش در یک کلمه باید بگم "خدا" بود.اما برخلاف تصور من که انتظار جوکر دیوانه ای در حد جوکر در فیلم the dark knight رو داشتم و اکشن بازی های جذاب، اینجا جوکر غمگینی داشتیم.تمام مدت فیلم دلم میخواست گریه کنم.

هرچند هیچ کدوم از جوکرها رو به اندازه ی نقش هیث لجر دوست نداشتم اما باید بگم phoenix هم فوق العاده بود توی این نقش.

چه معجزه ای داره این سینما و این بازی های درجه یک که من بعد دیدنش دلم میخواد داد بزنم.از خوشحالی?اصلا.ناراحتی?نه.از هیجان!!!


نشستم و گفتم بیخیال،هرچی که بشه تو بخون.کرنومتر را زدم و بسم الله گفتم.نشد.نمیتونم.امتحانات علوم پایه و پره انترنی لغو شدن و امتحان ما هنوز سرنوشت مشخصی نداره.میدونی?اینا باگ های زندگی در جهان سومه.اینکه تو هیچوقت نمیتونی برای فردای خودت برنامه ریزی کنی.سال قبل این موقع من پر از انگیزه بودم و عشق و هیجان اما امروز?از من چیزی نمونده.

امتحان پره انترنی رو لغو کردن که بیماری منتقل نشه،بعد بچه ها رو قراره بدون امتحان بفرستن توی بخش های پر از مریض.الان این روند به چه شکل توجیه شد?

سر شدم.بی حس بی حس.خستگی تمام این یک و نیم سال روی شونه هامه اما هیچ حسی ندارم.به مادرم گفتم شاید حکمتی داره(جمله ای که ازش متنفرم).گفتم شاید حکمتی داره که هی نه توی کار میاد.شاید خدا داره با تمام توانش به ما کمک میکنه دست از این امتحان بکشیم و مثل همه ی کسایی که رفتن دنبال سرنوشت شون ما هم بریم.سادات خسته تره از من.یک سال پا به پای من خانه نشین شده.حالا چشماش پر از اشکه و کتاب دعا میخونه،من فرو ریخته بوسیدمش و گفتم فدای سرت،برای یه امتحان بی اهمیت?

 

بی اهمیت?من یک روزی زندگیم رو بر اساس این امتحان چیدم،امروز هیچ حسی بهش ندارم.نه پزشکی،نه ارتوپدی و نه حتی زندگی کردن.


 The little women 2019 را دیدم.درست عین کتابش بود.همونقدر آشنا.من?تمام مدت فیلم درگیر "جو" بودم.چقدر این کاراکتر را میفهمم.اون جایی که تو اتاق زیر شیروانی ش حرف میزد،از احساساتش میگفت و گریه میکرد.

 

امروز بخاطر کار فارغ التحصیلیم باید از بچه هایی که اخیرا فارغ شدند سوالی میپرسیدم.هزاربار گوشی رو برداشتم که به مجتبی زنگ بزنم اما نشد.نتونستم.سوالم رو از کسی پرسیدم،نمیدونست و زنگ زده بود به مجتبی.حالا پسرک از دست من ناراحته که دوستی چهار پنج ساله را فروختم به یک غریبه!!!.چرا دوستهای من اصرار دارن با پیشنهادهاشون گند بزنن به روابط من?چرا این مساله برای من اتفاق می افته?مشکل منم?کجای کارم ایراد داشته?

 

میس میزل?.من هنوز هم فکر میکنم سکانس آخر تصمیم "رجی" بوده برای حفاظت از "شای".و فکر میکنم شای از تمام ماجرا بی خبره!

 

فیلم درام معرفی کنید لطفا.بدون خشونت و خونریزی.این روزها دلم میخواد قدر یکی دو ساعت توی یک دنیای قشنگتر باشم.این شب ها قدر یک فیلم دیدن وقت دارم و دلم میخواد از واقعیت فاصله بگیرم.


از صبح درس درست و حسابی نخوندم.باید برای ادامه ی کارهای فارغ التحصیلی میرفتم دانشگاهی که از تک تک کارمندهای متنفرم و نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام برم دانشگاه دلم یک حالی میشه.از شب قبل توی روده هام رخت میشورن.

رفتم،سامانه قطع بود و کارهام موند.آمدم خونه.نتونستم درس بخونم.خودم رو با وُیس درسی مشغول کردم که سر خودم رو گول بمالم اما خودم که میدونم عملا کاری نکردم.دندونم از هفته ی قبل درد میکنه و دندون پزشک عزیزم مرخصی بود.امروز نوبت داشتم و به جای دکتر،با منشیش روبه رو شدم که گفتن دکتر امروز هم نمیان.خوب میکنن!

دکتر بعدی?خانم دکتر بخاطر کرونا مریض نمیدیدن! احمقانه ترین حرفی که تابحال شنیدم این بوده.بنظرم باید بین کار کسی که سوگند پزشکی یاد کرده با یک مغازه دار تفاوتی باشه.

حالا نشستم روی تخت چوبی حیاط و به دندون دردم فکر میکنم.به اتفاقات این چند روز. اون پیشنهاد غیرمنتظره که بابتش هنوز توی شوکم و با هر پیام با ربط و بی ربط از فرد مورد نظر ستون فقراتم تیر میکشه و فکر میکنم دوباره زیادی حساس شدم.گلهای مامان به طرز شگفت انگیزی زیبا شدن.یک گلدون هم برای من کاشته از گلهای زرد و نارنجی که سرنوشتم هر سمتی رفت با خودم ببرم.طرح یا رزیدنتی.پدر و مادرم درخواست وام دادن.پرسیدم برای چی و مامان با خنده گفت برای جهاز تو منظورش وسایل خونه ای هست که اگر زنده بمونم باید برای خونه ی شهر رزیدنتی بخرم.چقدر دلخوش و امیدوارن این دو نفر.درخت ها دوباره زنده میشن و به زودی گل میدن.توت دوباره دونه میده.عید میاد.سبزه میذاریم.آرزوهای خوب میکنیم.منتظر میمونیم.حوّل حالنا میخونیم.به روزهای بهتر.بهتر.


امروز تمایل به گریه کردن دارم.تمایل به حرف زدن اما دستم به گرفتن شماره ی هیچ کدوم از این آدمها نرفت.دوباره به اینجا پناه آوردم.نمیدونم چرا اما تکانشی عمل کردم و دوباره چنل زدم و هیچ معلوم نیست طول عمرش قدّ همین امروز باشه،یک هفته یا طولانی تر.تا هروقت که دوباره بابت خوب درس نخوندن به عذاب وجدان بیفتم.همین.

 

@cherryearrings

 


چندنفر از اساتید سابقم داوطلب شدن در بخش های ایزوله ی قرنطینه برای بیماران مشکوک به کرونا بمونن و در انجام کارهای پرستاری کمک کنن و تا پایان این بحران از بیمارستان خارج نشن(برای جلوگیری از سرایت احتمالی به جامعه).یکی شون ارتوپده.قشنگ جانم تنها کسی هستن که به من گفتن اگه این رشته رو دوست داری برو،از پسش برمیای.

برای سلامتی شون دعا میکنم.متاهل هستن و بچه ی کوچیک دارن.و البته برای سلامتی همه ی کادر درمان!


من امید دارم یک روزی،یک سالی،تو بگو هزار سال بعد میشینیم دور شومینه و از سال نود و هشت حرف میزنیم.من با خنده قاچی از هندوانه ی شب یلدا برمیدارم،به این روزهای بلاتکلیفی که گذشت فکر میکنم و به پیامکی که در اوضاع به هم ریخته ی دنیا، رسما پزشک شدنم را اعلام کرده بود:"همکار گرامی،خانم دکتر فلانی عضویت شما در سازمان نظام پزشکی با شماره ی فلان ثبت شد"من ایمان دارم اگر همه ی ما بخواهیم این روزها با درد کمتر میگذرن و مثل وقت هایی که پدرم از قحطی سال های اول بچگی اش و گرسنگی و مرگ بچه ها تعریف میکنه،ما هم از این روزها یاد میکنیم و میگیم گذشت.


از خواب بیدار شدم.از خلسه ی صبح های آلوده به هوای چسبناک بهار.باید بیدار میشدم.برنامه ی نوشته شده ای از شب قبل داشتم و کرنومتری که باید دکمه ی استارتش را میزدم اما تن خسته و دل ناامیدی هم بود.نگاهی به اطراف اتاق انداختم.این به هم ریختگی عذابم میداد.من قلق خودم را خوب بلدم.کمرم را بستم به سابیدن و شستن و کُهنه کشیدن.توی سرم هزار هزارتا فکر و بلاتکلیفی میچرخید.سر صبحانه با صدای بلند جواب سادات را داده بودم و در جواب تعجبش گفته بودم از دغدغه درحال انفجارم.بی پولی،سر کار نرفتن،امتحانی که تکلیفش معلوم نیست،لایه لایه چربی هایی که به سرعت درحال انباشه شدن هستند و جوش هایی که به تازگی سر و کله شان پیدا شده.اما باید اعتراف کنم به طرز عجیبی آرامم.موقعیتی پیش آمده و تقصیر کسی نیست.بحرانی که چشم به هرچه زودتر گذشتنش داریم.کمابیش درس میخوانم،فیلم میبینم،گلهای حیاط را تماشا میکنم،گلهای گل پیچ پشت پنجره ام را هر روز میشمارم،فکر میکنم،فکرها را عقب میزنم،دعا نمیکنم اما.دیروز نشسته بودم لبه ی تخت و فکر میکردم چرا دعا کردن از یادم رفته?چرا آقای خدای سبیلو را گم کردم?سر چرخاندم دور اتاق و گفتم کجایی پیرمرد?جوابی نشنیدم.پیرمرد همینجاست،گوش هاش کمی سنگین شده اما هست.نشان به نشانی بیست شکوفه ی جدید صورتی جلوی چشمم!


 

پایان سخت ترین سال زندگی بیست و شش ساله ام.پرچالش ترین سال زندگیم که صبوری رو بهم یاد داد.که بشکنم,نهایتا اشکی بریزم و دوباره یا علی بگم و ادامه بدم.

امسال سر سفره ی هفت سین به مادرم گفتم برام دعا کن.گفت اول برای سلامتیت دعا میکنم.گفتم اول برای سلامتی مریض هام دعا کن.همین جمله یعنی سال پرچالش تری رو در پیش دارم.سالی که قراره برای "اولین" بار تصمیم گیرنده ی نهایی برای بیمارهام باشم و وقتی از اضطراب در حال چه کنم چه کنم هستم نمیتونم تلفن رو بردارم و به رزیدنت زنگ بزنم.امیدوارم امسال در کنار دعاهایی که برای همه ی مردم کردم برای من سالی پر از خستگی باشه و اضطراب کشیک های رزیدنتی.سالی که اینجا بخاطر انتخاب سخت ترین رشته به گوه خوردن بیفتم اما راضی باشم و در جایی باشم که میخوام.که باید.

بی صبرانه چشم دارم به آینده و چالش هاش.به این سال انشالله بی کرونا و با پول و بی ماسک و دستکش و با سلامتی و بی ترامپ.انشالله!


احتمالا شاهکار پدر و مادری که به بچه ی پنج ساله شون الکل خوروندن رو شنیدین.یاد کشیک های اطفال می افتم و پدر و مادرهایی که برای درمان اسهال بچه شون بهش متادون میدادن و بچه رو تا لب تیغ مرگ میفرستادن ولی به کوچک مغزشون نمیرسید بچه رو ببرن درمانگاه.پدر و مادری که بچه ی مارگزیده شون رو به جای رسوندن به بیمارستان،میخوابوندن و با تیغ می افتادن به جون بچه که چی?که زهر مار رو در بیارن!

من هنوز هم معتقدم باید افراد متاهل رو از نظر شعور غربالگری کنن و در صورت نداشتن این مهم،تخمدون ها و تستیس هاشون رو بکنن بندازن جلوی گربه!


خانمی از اقوام نزدیکم مدتهای زیادی درگیر عفونت واژینال بود و به واسطه ی مشاوره هایی که برای درمان از من میگرفت درجریان بیماریش بودم.قبلا چند نوبت تحت نظر متخصص ن دارو مصرف کرده،موقتا بهبود یافته اما مجددا دچار عود میشد.من هم با توجه به شرح حالی که از نوع ترشحات میداد دو سه نوبت براش درمان شروع کردم و پاسخ به درمانش اما به روال قبل بود.بهبودی موقتی.

آخرین باری که با زن صحبت کردم از استیصال گریه میکرد.از شدت ترشحات که به گفته ی خودش مثل این بود که روزی چند بار داخل شلوارش ادرار کنه.گفتم حتما باید بری متخصص و معاینه بشی.بالاخره فرصت کرد و این بار هم درمان مشابهی براش شروع شد و بازهم پاسخ موقتی.در مراجعه ی مجدد پزشک پیشنهاد کرایوتراپی کرد تا لایه ی سطح سلولها رو از بین ببرن و اطمینان خاطر داده بود که این روش جواب میده منتها گفته بود تا دو ماه نباید نزدیکی داشته باشی و خواسته بود با همسرش م کنه و تصمیم بگیره.زن میگفت من میدونستم همسرم هرگز مخالفت نمیکنه و درجریان سختی که من کشیدم هست اما گفتم چون این یک رابطه ی دو طرفه است بهتره م کنم و خب همونطور که فکر میکرده همسرش گفته بود برو درمانت رو انجام بده و فکرش رو نکن.موقع صحبت زن با پزشک،یک زن باردار درحال گرفتن نوارقلب جنین بوده و یک زن هم دراز کشیده بوده برای سونوگرافی جنین و شنوای این مکالمه بودن و با خنده گفته بودن عمرااا مگه میشه مردی همچین چیزی رو قبول کنه?.و وقتی زن فامیل بعد از اتمام صحبتش با همسر دوباره اومده بود داخل مطب،زنها با تعجب گفته بودن وااا?چه مرد خوبی داری تو???مگه میشه مردی حاضر بشه دو ماه نزدیکی نداشته باشه ??و با شگفتی از این اتفاق حرف میزدن.

زن فامیل این ماجرا رو تعریف میکرد تا حیرتش رو از بعضی مردها بگه اما من بیشتر از رفتار اون زنها حیرت کردم.چند روزه ذهنم درگیر زنهایی هست که برای چند ماه مثل شیر آب از زیرشون شُرشُر جریان داره اما درخواست دو ماه صبر از همسر برای درمان رو حق خودشون نمیدونن.من غالبا بیشتر از مردهایی که "حقی" رو از زنی صلب میکنن، از زنهایی تعجب میکنم که پیشاپیش خودشون رو از "هر حقی" محروم کردن.


رکود.وزنه ای هزارکیلویی که مثل مهمان ناخوانده ای از ناکجاآباد سر و کله اش پیدا میشود و بی اینکه منتظرش باشی غافلگیرت میکند.گاهی همان صبح کله ی سحر که آلارم گوشی ات زنگ میخورد و قرار است پر انرژی بیدار شوی و جلوی برنامه ی نوشته از شب قبلت تیک بزنی،و گاهی دم عصر.به خودت که می آیی،رکود را میبینی دستهایش را زده زیر چانه و زُل زده توی چشم هات و به ساعتت که نگاه میکنی زمان بی رحمانه گذشته و تو متوجه گذرش نشده ای.

نحسی سیزده را سعی کردیم به در کنیم.با کباب برادرپز و سالاد دستپخت(!)من و دوغی که مادرم با شیر پاکتی درست کرده بود.سر سفره پدرم را که قصد داشت تک تک اخبار ناگوار تلگرام را برایمان تعریف کند با قسم حضرت عباس منصرف کردیم و برای خندیدن دنبال موضوع گشتیم.عصر سبزه های عید را گره زدیم و دعا کردیم.عکس اما نگرفتیم.

عصر لاک زدم.سیاه که به این روزها هم بیاد.فکر دو هفته ی بعد را دارم و شروع طرح و پانسیون خالی که هزارجور وسیله نیاز دارد تا به خانه ای برای زندگی تبدیل شود.به وسایل ضروری که احتیاج دارم و بازارهای تعطیل.و برای چطور هندل کردن این ماجرا ایده ای ندارم.

دو هفته ی بعد_اگر زنده باشم_در یک مرکز روستایی تک پزشکه،چندصد کیلومتر دور از خانه مشغول طرح میشوم و منتظر برگ های بعدی سرنوشت میمانم.

 


ناهار را قرمه سبزی دست پخت مادرم خوردیم با پیاز آبلیمو زده.قرمه سبزی هایی که درست کرده تا فریزر پانسیون طرحی من را پر کنه.به اضافه ی قیمه بادجون و حتی مواد ماکارونی.برادرم میگفت موقع پوست کندن بادمجون ها سادات را دیده که ریز ریز اشک میریخته.عوارض بیست و شش سال زندگی در این خونه و وابستگی بیش از حد آدمهاش به من و من به آدم هاش.

نشستم پشت لپ تاپ که اپیزودی از سریال مورد علاقه ام را ببینم و پیامکی که دلم نمیخواست بیاد اومد.بالاخره یک روز وقتش میشد."سلام خانم دکتر,پزشک قبلی تسویه حساب کردن لطفا از فردا تشریف بیارید".صبح خبردار شدم پرستار مرکز دوستم که یک روستا با هم فاصله خواهیم داشت تست کرونای لعنتیش مثبت شده و دلشوره افتاد به جونم.دوستی که تنها دلگرمیم امید به دیدنش بود حالا باید تست بده و دو هفته قرنطینه بشه.

حالا اما دوباره آروم گرفتم.

دوربین را برداشتم و از گوشه گوشه ی این خونه ی درندشت قدیمی,باغچه و تک تک گلهاش و دونه به دونه ی سبزی های باغ عکس گرفتم.مثل میس میزل که ایستاد وسط خونه ای که سالها باهاش خاطره داشت و با اتاق ها و آشپزخونه اش خداحافظی کرد,ایستادم وسط حیاط به صداها گوش کردم.صدای روزهای کودکی که ظهر تابستون با برادرهام میشدیم و آب بازی میکردیم و من همیشه بیشتر از بقیه خیس میشدم.صدای دعوامون از کوچه اومد که موقع تیله بازی نسبت های خواهر و برادری را فراموش میکردیم و با حرص دنبال بیشتر کردن تیله ها بودیم.

صدای زمزمه کردن درس زیست دبیرستان اومد که دختری سالها قبل راه رفته و انقدر جمله ها را تکرار کرده بود تا حفظ بشه.

صدای سادت را شنیدم که با گربه ها حرف میزد و از گربه ی بی دم میپرسید کدوم پدرسوخته ای دم تو رو چیده؟

صدای باز شدن در حیاط و پدرم که ماشین را می آورد داخل.صدای خاطره ها هجوم آورد و من بغض گلوم را فرو دادم و نشستم به جمع کردن وسایلم.سادات را صدا زدم که ماسک ها رو فراموش نکنه و به برادرم گفتم عصر دوباره برای خریدن شیلد و گان تلاش کنه بلکه پیدا شد.

فرش اتاق را جمع کردن تا شسته بشه و اتاقم به چیزی که سالها با وسواس چیدمش شباهتی نداره.ماگ ها و خورده ریزه های یادگاری را ریختم توی جعبه تا در نبودم بلایی سرشون نیاد.به پسرها سپردم کتابهام را به کسی قرض ندن و نمیدونم چقدر میتونم روی قول شون حساب کنم.وسایلم.اتاقم.کتابهام.عروسک های سالهای دور.کتابخونه هام.گلهایی که هر روز خدا قد و بالاشون رو دنبال دیدن جوانه ی جدید گشتم.باید همه چیز را بذارم و برم و میدونم حتی اگر یک روز بعد رفتنم برگردم اینجا,دیگه اتاق من نیست که برای ورود بهش از من اجازه بگیرن.تیکه تیکه ی گوشتش رو کندن و هر کسی قسمتیش رو صاحب شده.میدونم که دیگه هیچوقت برای زندگی دائم به این خونه برنخواهم گشت.

من آدم وابستگی به اشیا هستم.آدمی که موقع انداختن شلوار پاره اش دست دست میکنه و دنبال دلیلی برای نینداختنش میگرده.

باید مثل میس میزل بایستم وسط اتاق و تکرار کنم:خداحافظ آینه ای که در سالهای بلوغ التماست میکردم بهم بگی خوشگلم.خداحافظ تختی که کنارت به عشق های زندگیم فکر کردم و رویا بافتم.خداحافظ یاد بیست و شش سال همزیستی.خداحافظ.

             


صندلی عقب ماشین مرکز نشستم.راننده با سرعت بالا حرکت گاز میده،هایده میخونه و طبیعت بیرون به غایت زیباست.دشت ها تا چشم کار میکنه سرسبز و زن های چوپان و گله هاشون رو پشت سر هم رد می کنیم.روی کوه ها انگار پارچه ی سبز کشیدن.بارون دیروز هم مزید برعلت شده که صبح قشنگی باشه و نمیخوام به اون اداره ی کوفتی که قراره توش بدو بدوکنم فکر کنم.


دقیقا هشت ساعته که بی وقفه ماسک روی صورت دارم و دلم تشنه ی یک نفس عمیق توی هوای آزاده.گلوم از فرط تشنگی درد میکنه.تا امروز برنامه فقط دوندگی بوده.ما که تا همین سال آخر پزشکی نمیدونستیم ولی کاش بچه های پشت کنکور بدونن کار پزشک عمومی با تصور ما از پزشکی و با اونچه که در دوران تحصیل خوندیم زمین تا آسمون تفاوت داره.ما هفت سال در مورد بیماری ها و درمان میخونیم ولی در فیلد کار باید در مورد بهداشت کار کنیم.با سامانه ای که من مطلقا کار کردن باهاش رو بلد نیستم و البته کسایی که ماه هاست باهاش کار میکنن هم درست و حسابی بلد نیستن.

امروز رئیس مرکز شهرستان خیلی رک و راست گفت خانم دکتر برای ما اصلا مهم نیست شما چندتا مریض میبینی چون اون کار اصلی شما نیست.کار اصلی شما بهداشته و سامانه و انجام کارهایی که در پایش های سه ماهه از شما میخوان.

نشستم تو ماشین راننده ای که پدرش توی قرنطینه ی کروناست بعد عوضی بدون ماسک اومده سر کار.امروز اولین مورد کرونا رسما توی جمعیت من مثبت شد.وقت درس خوندن ندارم و از عذاب وجدان میمیرم احتمالا.دلم میخواد بالا بیارم روی این کار و زندگی و شانس و این مملکتی که توش برگزاری انتخابات مهم تر از سرنوشت ماهایی بود که یکسال روی یک امتحان جون کندیم.خدا لعنت تون کنه.


ساعت از موقع ناهارم گذشته و من کشیک درمانگاه کرونا هستم.بارون به زیباترین شکل ممکن از دیروز عصرا مدام اراده به باریدن کرده.صبح ساعت پنج بیدار شدم بلکه قبل از شروع درمانگاه درسی بخونم.چای گذاشتم و پنجره ی آشپزخونه را به حیاط بارون خورده باز کردم.حال عجیبی داشتم.شادی وصف نشدنی.دلیلی برای این میزان رضایت نبود اما نمیدونم در اون ساعت سکوت صبح دلم به چه خوشبختی گرم بود که اون طور نفس عمیق با لبخند میکشیدم.حالا سرم خلوته و رو کرده ام به پنجره ی رو به حیاط پشتی کلینیک کرونا،با ترس ماسک را لحظه ای برداشتم و نفسی کشیدم بلکه بوی خاک و بارون را بکشم توی ریه هام.بوی وایتکس و مواد بیمارستانی اما بیشتر نفوذ کرد.

اینجا،این فصل.خدایا چه بی رحمانه زیبا و سبز و رویایی شده و فقط همین ماسک ها،فاصله گرفتن ها و ترس ها زیادیهامروز با مامای مرکز از همین حرف میزدم و ماما گفت کرونا که بگذره میبریمت یکی از روستاهای قمرگفت اونجا گوشه ای از بهشته و من گفتم حیف.یک ماه دیگه اینجا رو جهنم تابستون آتیش زده.

یعنی میشه روزی چشم باز کنیم و ببینیم این بیماری گذشته .این میهمان ناخوانده ای که بلای جان شده?


به سختی درس میخونم و از شرایط راضی نیستم.نمیتونم بین اینکه واقعا خوب نمیخونم یا خوب میخونم ولی ایده آل گرایی افراطی ناراضی نگهم میداره افتراقی قائل بشم.صبح ها اما ساعت پنج صبح و وسط تاریکی که هیچ ردی از سپیده نداره_سیاه سیاه_بیدار میشم،دست و صورت شسته و چای هل دار درست کرده میشینم پای کتاب که قبل از درمانگاه دو ساعتم را چوب خط بزنم.

درمانگاهم هنوز به نسبت روستاهای اطراف شلوغه.حداقل شنبه ها که اینطوره.اگر از مریض دیدنم بپرسید میگم همونطور که فکرش را میکرم.شنوا شنوا شنوا و جدی.پذیرش هنوز هم غر میزنه که چرا انقدر به حرفهاشون گوش میکنی و میگم اگر حرف بی فایده ای بزنن ازش عبور میکنم اما اکثرا توضیحات مهمی میدن که باید بشنوم و یک روزی از کلیدهای تشخیصی و درمانی که مریض ها وسط حرفهاشون به شما انتقال میدن مینویسم اگر عمری بمونه.طبابت مثل گذاشتن یک هسته ی زردآلو توی دهانه.شیرین و خوشمزه اما امان از روزی که بدشانس باشی و هسته ی تلخ را برداشته باشی.بیمار بدحال یا بیماری که بعد از یک هفته برگرده و دردش همچنان پابرجا باشه.

مریض کمردردم برگشت و گفت داروهات جواب ندادن،مهر ارجاع بزن برم پیش متخصص.گفتم بهت اطمینان خاطر میدم گرفتگی عضلانی داری و باید صبر کنی و داروهایی که دادم کفایت میکنن اما حالا که خودت اصرار داری برو و شماره اش رو گرفتم تا در جریان روند درمانش باشم.و وقتی فهمیدم تشخیص متخصص هم همین بوده قند توی دلم آب شد.

بچه های مرکزم دوست داشتنی هستن اما این روزها جدی شدم.به زودی بازدید داریم و باید حساب ببرن تا کارها پیش بره.مامای مرکزم گفت خانم دکتر خیلی خوشحالم که شما جدی هستین و نظارت میکنین،اینطور که باشه امتیازمون میره بالا و انقدر از سر و ته حقوق مون نمیزنن.دخترک مثل تراکتور کار میکنه و در پایش سه ماهه ی قبل هشتاد هزارتومن بهش دادن.خواستم بهش بگم دختر ساده ی من،تو اگر ماه و خورشید را هم کف دست بازرس ها بذاری باز ایرادی پیدا میکنن که پولت رو ندن و نگفتم من از خیر پول پایش ها کلا گذشتم.گذاشتم امیدوار بمونه.

هوا رو به گرم شدنه و اعصاب من رو به ضعف.اخیرا دو مورد حمله به پرسنل کشیک کرونا از سمت مردم بومی داشتیم و این در ضعف اعصابم بی تاثیر نیست.با سادات مکالمه ی بدی داشتم و جواب پدرم را با بی حوصلگی دادم.زندگی همینه.خوشی و ناخوشی و غم و خوشحالی با هم.

مثلا دیروز صبحانه ی صبح جمعه را مفصل و زیبا برگزار کردم،عکسی گرفتم برای کانال اما منتشرش نکردم،عصر هوس خرید به سرم زد و با همسر نگهبان که متولد سال هفتاد و هفت است و باردار،تا سوپرمارکت و نانوایی قدم زدیم و خندیدیم و تا خرخره خرید کردم.مردم صدا میزدن حانیه پزشک جدیده?و حانیه جواب میداد بله.وسط راه باید می ایستادیم و با مردمی که روی حیاط های بی دیوارشون مشغول شستن ظرف یا رسیدگی به مرغ یا گوسفندهاشون بودن احوال پرسی کنیم.

بی دلیل خرید کردم و با تلّی از هله هوله و نون تافتون خاشخاشی برگشتم پانسیون.حالا عذاب جدید.شست و شو و ضدعفونی پاکت های خرید.خدایا کی فکرش رو میکرد یک روز بشینیم کف حمام و پفک و بستنی و پاکت های قهوه را بسابیم?

تجربه های جدید.

اما من تکلیفم با یک مساله ای روشن شده و اونهم اینکه باید برم سمت و سوی شغلی که شبها از فرط خستگی بیهوشم کنه.من آدم تایم آزاد داشتن نیستم.آدم زار و زندگی و خانواده نیستم.خود تحت فشار استرسم را بیشتر دوست دارم و رو به جلوتر میبینم.

 


اپیزود اول.

دوران دبیرستان بودیم.معلم دینی میگفت فلسفه ی هالیوود از ساختن فیلم هایی مثل اسپایدرمن،بت من،زورو و غیره اینه که به مردم دنیا القا کنه امام زمانی که مسلمان ها منتظرش هستن همچین فردی با توانایی های خارق العاده است.و با ساختن این شخصیت ها و پردازشش در ذهن مردم در واقع قصد دارند اینها رو جایگزین امام زمان کنن تا دیگه کسی انتظار امامی که یک روز ظهور کنه را نداشته باشن و بگن ببین?از اون چیزی که شما انتظارش رو میکشید ما چندتا نسخه ی فعلی داریم!

 

اپیزود دوم.

نشستم توی درمانگاه.بیمارم خانم سی و چندساله ای هست.در مورد اوضاع کرونا میپرسه و میگم متاسفانه خوب نیست،خیلی رعایت کنین.میگه خانم دکتر تمام بلاهایی که سرمون میاد بعد شهادت سردارسلیمانی اتفاق افتاد.خنده ام میگیره.میگم چه ربطی به اون بنده خدا داره?میگه اگه سردار بود که این به سر خودمون نمی اومد.میگم چکار میکرد در مقابل این ویروس جهانی?میگه واکسنش رو پیدا میکرد،باهاش مبارزه میکرد،هرکاری بود میکرد ولی نمیذاشت ویروس وارد ایران بشه.خانم دکتر سردار آدم عادی نبود،با بالاها در ارتباط بود.توانایی هاش بیشتر از آدم های عادی بود.

 

قضاوت با شما.

 

پ.ن:اگر برداشت شما از این متن اینه که من کمتر از شما از شهادت سردارسلیمانی ناراحت شدم و اینطور برداشت کردید که با ایشون مشکلی دارم باید بگم که متاسفانه شما بسیار سطحی بین و فاقد توانایی تحلیل متنی به این سادگی هستید.


بیشترین چیزی که در این مدت کوتاه طرح آزارم داده مساله ی محروم کردن مردم از وسایل پیشگیری از بارداریست.روزهای اول که برای آموزش اولیه میرفتم شهرستان،خانم مسئول واحد بهداشت خانواده گفت خانم دکتر براساس س.ی.ا.س.ت های جدید(!) ما دیگه نباید به خانم بالای 45سال بگیم شما پرخطر هستی و نباید باردار بشی_شاشیدم وسط شما و س.ی.ا.س.ت هاتون_!

توی جلسات دهگردشی که هرهفته داریم مکررا میبینم خانم هایی که بچه به بغل میان خانه بهداشت و از بهورز تقاضای وسایل پیشگیری دارن و بهورز میگه متاسفانه برای خانم هایی که بچه ی بالای دوسال دارن به ما وسایل پیشگیری نمیدن و زنها با خنده میگن یعنی هی بزاییم?و بهورز با خنده میگه تقصیر من نیست بخدا!

بچه های زیر پنج سال جمعیت من?قریب به اتفاق سوتغذیه دارن که خودش علل مختلفی از فقر تا زیاد بودن تعداد بچه ها و عدم وقت کافی در رسیدگی بهشون داره.

کشورهایی مثل سوئد دارن تلاش میکنن جمعیت توانا، تحصیل کرده و سالم شون رو بیشتر کنن و این کار رو با دادن آپشن های متعدد به این قشر و تشویق کردن شون به بچه دار شدن انجام میدن.کشور ما تلاش میکنه با محروم کردن مردم فقیر از وسایل پیشگیری از بارداری و عدم آموزش این جمعیت در مورد روش های پیشگیری و تشویق خانم های میانسال پرخطر مستعد تولد نوزاد سندروم داون فقط شمار جمعیت رو بالا ببره و اصلا اهمیتی نداره این جمعیت جدید چقدر تواناست و چقدر میتونه در پیشرفت علمی و اقتصادی کشور نقش داشته باشه و در سالهای بعد چقدر میتونه سالمندی سالمی رو طی کنه.

در این راهکار،خانم ها رحم های کش اومده ای هستن که یا باید یک روزی بترکن و نابود بشن،یا هی عمل مقدس زاییدن رو تکرار کنن و بیشتر کش بیان!


ساعت پنج بعد از ظهر و وسط درس خواندن دلم خواسته بود به سادات زنگ بزنم. هنوز الو? را نگفته بودم که با صدای بلند،از ته دل های های زد زیر گریه و گفت گلی اینجا جات خالیه مامان.من همیشه توی لحظه های حساس زندگیم خنده ام میگیره و این بار هم این طرف خط میخندیدم و سعی میکردم سادات را آروم کنم.بعد پیشنهاد کردم طی هفته ی آینده بیان دیدنم که دلتنگی سادات هم رفع بشه و شاید چند روزی نگهش دارم پیش خودم.بابت اینکه من اینطور با سوز و گداز دلتنگش نشده بودم عذاب وجدان دارم.

از حالا شروع کرده به پک کردن غذا برای من و خدایا مگر میشه این همه دوست داشتن رو طاقت آورد?

برای بار هزارم از اینکه مادر نیستم و اینطور قلبم برای کسی نمی تپه احساس آرامش میکنم.میترسم از روزی که اینطور خوشحالیم به حال خوب کس دیگه ای گره بخوره.چه اعجازیه این مادر شدن? اعجازی که من ازش فراری ام.


امروز بیمارهایی که به من مراجعه داشتن،با پس زمینه ی صدای آهنگ به غایت غمگین پرتقال من ویزیت شدن.

من میپرسیدم مادرجان دیگه چه مشکلی داری?و صدا میخوند "بودنت هنوز مثل بارونه."

من میپرسیدم سرفه ی خشک میزنی یا خلطی?و صدا میخوند"آهای زمونهآهای زمونه."

امروز اهالی این روستا فهمیدن بی حوصله ام و دلتنگ و غمگین.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها